گویا دگر فسانه از اخوان ثالث اشعار پراکنده 22

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود

1 گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود

2 دیگر نمانده بود به رایم بهانه‌ای

3 جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور

4 می‌خواست پر کند

5 روح مرا، چو روزن تاریکخانه‌ای

6 اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ

7 دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی

8 چشمی که خوش‌ترین خبر سرنوشت بود

9 از آشیان سادهٔ روحی فرشته وار

10 کز روشنی چو پنجره‌ای از بهشت بود

11 خندید با ملامت، با مهر، با غرور

12 با حالتی که خوش‌تر از آن کس ندیده است

13 کای تخته سنگ پیر

14 آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟

15 چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت

16 خون در رگم دوید

17 امشب صلیب رسم کنید، ای ستاره‌ها

18 برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت

19 گویی شنیدم از نفس گرم این پیام

20 عطر نوازشی که دل از یاد برده بود

21 اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز

22 باور نکرده بود

23 کآورده را به همره خود باد برده بود

24 گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود

25 یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد

26 چشمک زد و فسرد

27 لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود

28 ای آخرین دریچهٔ زندان عمر من

29 ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ

30 از پشت پرده‌های بلورین اشک خویش

31 با یاد دلفریب تو بدرود می‌کنم

32 روح تو را و هرزه درایان پست را

33 با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب

34 خشنود می‌کنم

35 من لولی ملامتی و پیر و مرده دل

36 تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو

37 رنجور می‌کند نفس پیر من تو را

38 حق داشتی، برو

39 احساس می‌کنم ملولی ز صحبتم

40 آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست

41 و آن جلوه‌های قدسی دیگر نمی‌کنی

42 می بینمت ز دور و دلم می‌تپد ز شوق

43 می‌بینم برابر و سر بر نمی‌کنی

44 این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا

45 در من ریا نبود صفا بود هر چه بود

46 من روستاییم، نفسم پاک و راستین

47 باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی

48 این سرگذشت لیلی و مجنون نبود … آه

49 شرم آیدم ز چهرهٔ معصوم دخترم

50 حتی نبود قصهٔ یعقوب دیگری

51 این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود

52 یا الفت بهشتی کبک و کبوتری

53 اما چه نادرست در آمد حساب من

54 از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ

55 غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز

56 ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ

57 مسموم کرد روح مرا بی صفاییت

58 بدرود، ای رفیق می و یار مستی‌ام

59 من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر

60 ور نیز دیده‌ای تو، ببخشای پستی‌ام

61 من ماندم و ملال و غمم، رفته‌ای تو شاد

62 با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است

63 ای چشمهٔ جوان

64 گویا دگر فسانه به پایان رسیده است

65 هر که آمد بار خود را بست و رفت

66 ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب

67 ز آن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟

68 زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟

69 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

70 آب و آتش نسبتی دارند جاویدان

71 مثل شب با روز، اما از شگفتی‌ها

72 ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما

73 آتشی با شعله‌های آبی زیبا

74 آه

75 سوزدم تا زنده‌ام یادش که ما بودیم

76 آتشی سوزان و سوزاننده و زنده

77 چشمهٔ بس پاکی روشن

78 هم فروغ و فر دیرین را فروزنده

79 هم چراغ شب زدای معبر فردا

80 آب و آتش نسبتی دارند دیرینه

81 آتشی که آب می‌پاشند بر آن، می‌کند فریاد

82 ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند

83 آب‌های شومی و تاریکی و بیداد

84 خاست فریادی، و درد آلود فریادی

85 من همان فریادم، آن فریاد غم بنیاد

86 هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود

87 من نخواهم برد، این از یاد

88 کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند

89 گفتم و می‌گویم و پیوسته خواهم گفت

90 ور رود بود و نبودم

91 همچنان که رفته است و می‌رود

92 بر باد

93 چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟

94 درین پلید دخمه‌ها

95 سیاه‌ها، کبودها

96 بخارها و دودها؟

97 ببین چه تیشه می‌زنی

98 به ریشهٔ جوانیت

99 به عمر و زندگانیت

100 به هستیت، جوانیت

101 تبه شدی و مردنی

102 به گورکن سپردنی

103 چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟

104 چه می‌کنم؟ بیا ببین

105 که چون یلان تهمتن

106 چه سان نبرد می‌کنم

107 اجاق این شراره را

108 که سوزد و گدازدم

109 چو آتش وجود خود

110 خموش و سرد می‌کنم

111 که بود و کیست دشمنم؟

112 یگانه دشمن جهان

113 هم آشکار، هم نهان

114 همان روان بی امان

115 زمان، زمان، زمان، زمان

116 سپاه بیکران او

117 دقیقه‌ها و لحظه‌ها

118 غروب و بامدادها

119 گذشته‌ها و یادها

120 رفیق‌ها و خویش‌ها

121 خراش‌ها و ریش‌ها

122 سراب نوش و نیش‌ها

123 فریب شاید و اگر

124 چو کاش‌های کیش‌ها

125 بسا خسا به جای گل

126 بسا پسا چو پیش‌ها

127 دروغ‌های دست‌ها

128 چو لاف‌های مست‌ها

129 به چشم‌ها، غبارها

130 به کارها، شکستها

131 نویدها، درودها

132 نبودها و بودها

133 سپاه پهلوان من

134 به دخمه‌ها و دام‌ها

135 پیاله‌ها و جام‌ها

136 نگاه‌ها، سکوت‌ها

137 جویدن بروتها

138 شراب‌ها و دودها

139 سیاه‌ها، کبودها

140 بیا ببین، بیا ببین

141 چه سان نبرد می‌کنم

142 شکفته‌های سبز را

143 چگونه زرد می‌کنم

144 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

145 نجوا کنان به زمزمه سرگرم

146 مردی ست با سرودی غمناک

147 خسته دلی، شکسته دلی، بیزار

148 از سر فکنده تاج عرب بر خاک

149 این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا

150 بی هیچ باک و بیم و ادا

151 سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا

152 امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد

153 آهسته می‌سراید و با خویش

154 امشب سرود و سر دگر دارد

155 نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار

156 با درد و سوز گرید و گوید

157 امشب چو شب به نیمه رسد خیزم

158 وز این سیاه زاویه بگریزم

159 پنهان رهی شناسم و با شوق می‌روم

160 ور بایدم دویدن، با شوق می‌دوم

161 گر بسته بود در؟

162 به خدا داد می‌زنم

163 سر می‌نهم به درگه و فریاد می‌کنم

164 خسته دل شکسته دل غمناک

165 افکنده تیره تاج عرب از سر

166 فریاد می‌کند

167 هیهای! های! های

168 ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست

169 راهم دهید ای! پناهم دهید ای!

170 اینجا

171 درمانده‌ای ز قافلهٔ بیدل شماست

172 آواره‌ای، گریخته‌ای، مانده بی پناه

173 آه

174 اینجا منم، منم

175 کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم

176 امشب عجیب حال خوشی دارد

177 پا می‌زند به تاج عرب، گریان

178 حال خوشی، خیال خوشی دارد

179 امشب من از سلاسل پنهان مدرسه

180 سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین

181 وز شک و از یقین

182 وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه

183 بگریختم

184 چگونه بگویم؟

185 حکایتی ست

186 دیگر به تنگ آمده بودم

187 از خنده‌های طعن

188 وز گریه‌های بیم

189 دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم

190 تا چند می‌توانم باشم به طعن و طنز

191 حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند

192 غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟

193 دیگر به تنگ آمده‌ام من

194 تا چند می‌توانم باشم از او جدا؟

195 صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه

196 با خاطری ملول ز ارکان مدرسه

197 بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل

198 نابود باد – گوید – بنیان مدرسه

199 حال خوش و خیال خوشی دارد

200 با خویشتن جدال خوشی دارد

201 و کنون که شب به نیمه رسیده ست

202 او در خیال خود را بیند

203 کاوراق شمس و حافظ و خیام

204 این سرکشان سر خوش اعصار

205 این سرخوشان سرکش ایام

206 این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت

207 زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت

208 آهسته می‌گریزد

209 و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای

210 بر خاک راه ریزد

211 امشب شگفت حال خوشی دارد

212 و کنون که شب ز نیمه گذشته ست

213 او، در خیال، خود را بیند

214 پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در

215 و او سر به در گذاشته و از شکاف آن

216 با اشتیاق قصهٔ خود را

217 می‌گوید و ز هول دلش جوش می‌زند

218 گویی کسی به قصهٔ او گوش می‌کند

219 امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب

220 گردون بسان نطع مرصع بود

221 هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی

222 آفاق خیره بود به من، تا چه می‌کنم

223 من در سپهر خیره به آیات سرمدی

224 بگریختم

225 به سوی شما می‌گریختم

226 بگریختم، به سوی شما آمدم

227 شما

228 ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست

229 ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو

230 آیا اجازه هست؟

231 شب خلوت است و هیچ صدایی نمی‌رسد

232 او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار

233 بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری

234 با لابه و خروش

235 اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری

236 راهم دهید ای! پناهم دهید ای!

237 می‌ترسد این غریب پناهنده

238 ای قوم، پشت در مگذاریدش

239 ای قوم، از برای خدا

240 گریه می‌کند

241 نجواکنان، به زمزمه سرگرم

242 مردی ست دل شکسته و تنها

243 امشب سرود و سر دگر دارد

244 امشب هوای کوچ به سر دارد

245 اما کسی ز دوست نشانش نمی‌دهد

246 غمگین نشسته، گریه امانش نمی‌دهد

247 راهم … دهید، ای! … پناهم دهید … ای!

248 هو … هوی …. های … های

249 لحظهٔ دیدار نزدیک است

250 باز من دیوانه‌ام، مستم

251 باز می‌لرزد، دلم، دستم

252 باز گویی در جهان دیگری هستم

253 های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را، تیغ

254 های، نپریشی صفای زلفکم را، دست

255 و آبرویم را نریزی، دل

256 ای نخورده مست

257 لحظهٔ دیدار نزدیک است

258 نگفتندش چو بیرون می‌کشاند از زادگاهش سر

259 که آنجا آتش و دود است

260 نگفتندش: زبان شعله می‌لیسد پر پاک جوانت را

261 همه درهای قصر قصه‌های شاد مسدود است

262 نگفتندش: نوازش نیست، صحرا نیست، دریا نیست

263 همه رنج است و رنجی غربت آلود است

264 پرید از جان پناهش مرغک معصوم

265 درین مسموم شهر شوم

266 پرید، اما کجا باید فرودید؟

267 نشست آنجا که برجی بود خورده به آسمان پیوند

268 در آن مردی، دو چشمش چون دو کاسهٔ زهر

269 به دست اندرش رودی بود، و با رودش سرودی چند

270 خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی

271 به چشمش قطره‌های اشک نیز از درد می‌گفتند

272 ولی زود از لبش جوشید با لبخندها، تزویر

273 تفو بر آن لب و لبخند

274 پرید، اما دگر آیا کجا باید فرودید؟

275 نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت

276 سری در زیر بال و جلوه‌ای شوریده رنگ، اما

277 چه داند تنگدل مرغک؟

278 عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می‌پخت

279 پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هر جا که می‌گردد

280 غبار و آتش و دود است

281 نگفتندش کجا باید فرودید

282 همه درهای قصر قصه‌های شاد مسدود است

283 دلش می‌ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون

284 صدف با خویش

285 دلش می‌ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش

286 چه گوید با که گوید، آه

287 کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانهٔ مسموم

288 چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش

289 همه پرهای پاکش سوخت

290 کجا باید فرودید، پریشان مرغک معصوم؟

291 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

292 بخز در لاکتی حیوان! که سرما

293 نهانی دستش اندر دست مرگ است

294 مبادا پوزه‌ات بیرون بماند

295 که بیرون برف و باران و تگرگ است

296 نه قزاقی، نه بابونه، نه پونه

297 چه خالی مانده سفرهٔ جو کناران

298 هنوزی دوست، صد فرسنگ باقی ست

299 ازین بیراهه تا شهر بهاران

300 مبادا چشم خود بَر هم گذاری

301 نه چشم اختر است این، چشم گرگ است

302 همه گرگند و بیمار و گرسنه

303 بزرگ است این غم، ای کودک! بزرگ است

304 ازین سقف سیه دانی چه بارد؟

305 خدنگ ظالم سیراب از زهر

306 بیا تا زیر سقف می‌گریزیم

307 چه در جنگل، چه در صحرا، چه در شهر

308 ز بس باران و برف و باد و کولاک

309 زمان را با زمین گویی نبرد است

310 مبادا پوزه‌ات بیرون بماند

311 بخز در لاکتی حیوان! که سرد است

312 « بده … بدبد … چه امیدی؟ چه ایمانی؟»

313 «کرک جان! خوب می‌خوانی

314 من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد

315 چو بوی بال‌های سوخته‌ات پرواز خواهم داد

316 گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.

317 بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار

318 کرک جان! بندهٔ دم باش …»

319 « بده … بدبد… راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست

320 نه تنها بال و پر، بالِ نظر بسته ست .

321 قفس تنگ است و در بسته ست… »

322 «کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت

323 من این آواز تلخت را …»

324 «بده … بدبد … دروغین بود هم لبخند و هم سوگند

325 دروغین است هر سوگند و هر لبخند

326 و حتی دلنشین آواز ِ جفتِ تشنهٔ پیوند …»

327 «من این غمگین سرودت را

328 هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد

329 به شهر آواز خواهم داد… »

330 «بده … بدبد … چه پیوندی؟ چه پیمانی؟…»

331 «کرک جان! خوب می‌خوانی

332 خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن

333 زدن پیمانه‌ای – دور از گرانان – هر شبی کنج شبستانی »

334 تهران، فروردین ۱۳۳۵

335 بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند

336 گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش

337 فشرده چوبدست خیزران در مشت

338 گهی پُر گوی و گه خاموش

339 در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند

340 ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز

341 سه ره پیداست

342 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

343 حدیثی که‌اش نمی‌خوانی بر آن دیگر

344 نخستین: راه نوش و راحت و شادی

345 به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی

346 دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام

347 اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام

348 سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام

349 من اینجا بس دلم تنگ است

350 و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است

351 بیا ره توشه برداریم

352 قدم در راه بی برگشت بگذاریم

353 ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

354 تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمان‌ها نیست

355 سوی بهرام، این جاوید خون آشام

356 سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم

357 که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام

358 و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی

359 و اکنون می‌زند با ساغر “مک نیس” یا “نیما”

360 و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما

361 سوی این‌ها و آن‌ها نیست

362 به سوی پهندشت بی خداوندی ست

363 که با هر جنبش نبضم

364 هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند

365 بهل کاین آسمان پاک

366 چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد

367 که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

368 پدرشان کیست؟

369 و یا سود و ثمرشان چیست؟

370 بیا ره توشه برداریم

371 قدم در راه بگذاریم

372 به سوی سرزمین‌هایی که دیدارش

373 بسان شعلهٔ آتش

374 دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار

375 نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار

376 چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم

377 که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگ‌هایم

378 کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار

379 به سوی قلب من، این غرفهٔ با پرده‌های تار

380 و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی نور

381 “کسی اینجاست؟

382 هلا! من با شمایم، های! … می‌پرسم کسی اینجاست؟

383 کسی اینجا پیام آورد؟

384 نگاهی، یا که لبخندی؟

385 فشار گرم دست دوست مانندی؟”

386 و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه

387 مرده‌ای هم رد پایی نیست

388 صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

389 ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ

390 وز آن سو می‌رود بیرون، به سوی غرفه‌ای دیگر

391 به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد

392 ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که می‌خواند

393 جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد

394 وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحل‌ها

395 پس از گشتی کسالت بار

396 بدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفهٔ با پرده‌های تار

397 “کسی اینجاست؟”

398 و می‌بیند همان شمع و همان نجواست

399 که می‌گویند بمان اینجا؟

400 که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور

401 خدایا”به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟”

402 بیا ره توشه برداریم

403 قدم در راه بگذاریم

404 کجا؟ هر جا که پیشید

405 بدآنجایی که می‌گویند خورشید غروب ما

406 زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر

407 بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود

408 وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر

409 کجا؟ هر جا که پیشید

410 به آنجایی که می‌گویند

411 چوگل روییده شهری روشن از دریای‌تر دامان

412 و در آن چشمه‌هایی هست

413 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن

414 و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید

415 “چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی

416 کز آن گل کاغذین روید؟”

417 به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده ست

418 که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا

419 نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست

420 کجا؟ هر جا که اینجا نیست

421 من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

422 ز سیلی زن، ز سیلی خور

423 وزین تصویر بر دیوار ترسانم

424 درین تصویر

425 عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا

426 زند دیوانه وار، اما نه بر دریا

427 به گردهٔ من، به رگ‌های فسردهٔ من

428 به زندهٔ تو، به مردهٔ من

429 بیا تا راه بسپاریم

430 به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده

431 به سوی سرزمین‌هایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست

432 و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده

433 که چونین پاک و پاکیزه ست

434 به سوی آفتاب شاد صحرایی

435 که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

436 و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا

437 می‌اندازیم زورق‌های خود را چون کل بادام

438 و مرغان سپید بادبان‌ها را می‌آموزیم

439 که باد شرطه را آغوش بگشایند

440 و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام

441 بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین

442 من اینجا بس دلم تنگ است

443 بیا ره توشه برداریم

444 قدم در راه بی فرجام بگذاریم

445 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر