-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود
2 دیگر نمانده بود به رایم بهانهای
3 جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور
4 میخواست پر کند
5 روح مرا، چو روزن تاریکخانهای
6 اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ
7 دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
8 چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود
9 از آشیان سادهٔ روحی فرشته وار
10 کز روشنی چو پنجرهای از بهشت بود
11 خندید با ملامت، با مهر، با غرور
12 با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است
13 کای تخته سنگ پیر
14 آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟
15 چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت
16 خون در رگم دوید
17 امشب صلیب رسم کنید، ای ستارهها
18 برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت
19 گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
20 عطر نوازشی که دل از یاد برده بود
21 اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز
22 باور نکرده بود
23 کآورده را به همره خود باد برده بود
24 گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود
25 یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد
26 چشمک زد و فسرد
27 لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود
28 ای آخرین دریچهٔ زندان عمر من
29 ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
30 از پشت پردههای بلورین اشک خویش
31 با یاد دلفریب تو بدرود میکنم
32 روح تو را و هرزه درایان پست را
33 با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
34 خشنود میکنم
35 من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
36 تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
37 رنجور میکند نفس پیر من تو را
38 حق داشتی، برو
39 احساس میکنم ملولی ز صحبتم
40 آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست
41 و آن جلوههای قدسی دیگر نمیکنی
42 می بینمت ز دور و دلم میتپد ز شوق
43 میبینم برابر و سر بر نمیکنی
44 این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
45 در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
46 من روستاییم، نفسم پاک و راستین
47 باور نمیکنم که تو باور نمیکنی
48 این سرگذشت لیلی و مجنون نبود … آه
49 شرم آیدم ز چهرهٔ معصوم دخترم
50 حتی نبود قصهٔ یعقوب دیگری
51 این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود
52 یا الفت بهشتی کبک و کبوتری
53 اما چه نادرست در آمد حساب من
54 از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ
55 غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
56 ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ
57 مسموم کرد روح مرا بی صفاییت
58 بدرود، ای رفیق می و یار مستیام
59 من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
60 ور نیز دیدهای تو، ببخشای پستیام
61 من ماندم و ملال و غمم، رفتهای تو شاد
62 با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است
63 ای چشمهٔ جوان
64 گویا دگر فسانه به پایان رسیده است
65 هر که آمد بار خود را بست و رفت
66 ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
67 ز آن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
68 زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟
69 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
70 آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
71 مثل شب با روز، اما از شگفتیها
72 ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
73 آتشی با شعلههای آبی زیبا
74 آه
75 سوزدم تا زندهام یادش که ما بودیم
76 آتشی سوزان و سوزاننده و زنده
77 چشمهٔ بس پاکی روشن
78 هم فروغ و فر دیرین را فروزنده
79 هم چراغ شب زدای معبر فردا
80 آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
81 آتشی که آب میپاشند بر آن، میکند فریاد
82 ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند
83 آبهای شومی و تاریکی و بیداد
84 خاست فریادی، و درد آلود فریادی
85 من همان فریادم، آن فریاد غم بنیاد
86 هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
87 من نخواهم برد، این از یاد
88 کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
89 گفتم و میگویم و پیوسته خواهم گفت
90 ور رود بود و نبودم
91 همچنان که رفته است و میرود
92 بر باد
93 چه میکنی؟ چه میکنی؟
94 درین پلید دخمهها
95 سیاهها، کبودها
96 بخارها و دودها؟
97 ببین چه تیشه میزنی
98 به ریشهٔ جوانیت
99 به عمر و زندگانیت
100 به هستیت، جوانیت
101 تبه شدی و مردنی
102 به گورکن سپردنی
103 چه میکنی؟ چه میکنی؟
104 چه میکنم؟ بیا ببین
105 که چون یلان تهمتن
106 چه سان نبرد میکنم
107 اجاق این شراره را
108 که سوزد و گدازدم
109 چو آتش وجود خود
110 خموش و سرد میکنم
111 که بود و کیست دشمنم؟
112 یگانه دشمن جهان
113 هم آشکار، هم نهان
114 همان روان بی امان
115 زمان، زمان، زمان، زمان
116 سپاه بیکران او
117 دقیقهها و لحظهها
118 غروب و بامدادها
119 گذشتهها و یادها
120 رفیقها و خویشها
121 خراشها و ریشها
122 سراب نوش و نیشها
123 فریب شاید و اگر
124 چو کاشهای کیشها
125 بسا خسا به جای گل
126 بسا پسا چو پیشها
127 دروغهای دستها
128 چو لافهای مستها
129 به چشمها، غبارها
130 به کارها، شکستها
131 نویدها، درودها
132 نبودها و بودها
133 سپاه پهلوان من
134 به دخمهها و دامها
135 پیالهها و جامها
136 نگاهها، سکوتها
137 جویدن بروتها
138 شرابها و دودها
139 سیاهها، کبودها
140 بیا ببین، بیا ببین
141 چه سان نبرد میکنم
142 شکفتههای سبز را
143 چگونه زرد میکنم
144 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
145 نجوا کنان به زمزمه سرگرم
146 مردی ست با سرودی غمناک
147 خسته دلی، شکسته دلی، بیزار
148 از سر فکنده تاج عرب بر خاک
149 این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا
150 بی هیچ باک و بیم و ادا
151 سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا
152 امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
153 آهسته میسراید و با خویش
154 امشب سرود و سر دگر دارد
155 نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار
156 با درد و سوز گرید و گوید
157 امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
158 وز این سیاه زاویه بگریزم
159 پنهان رهی شناسم و با شوق میروم
160 ور بایدم دویدن، با شوق میدوم
161 گر بسته بود در؟
162 به خدا داد میزنم
163 سر مینهم به درگه و فریاد میکنم
164 خسته دل شکسته دل غمناک
165 افکنده تیره تاج عرب از سر
166 فریاد میکند
167 هیهای! های! های
168 ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
169 راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
170 اینجا
171 درماندهای ز قافلهٔ بیدل شماست
172 آوارهای، گریختهای، مانده بی پناه
173 آه
174 اینجا منم، منم
175 کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
176 امشب عجیب حال خوشی دارد
177 پا میزند به تاج عرب، گریان
178 حال خوشی، خیال خوشی دارد
179 امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
180 سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
181 وز شک و از یقین
182 وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه
183 بگریختم
184 چگونه بگویم؟
185 حکایتی ست
186 دیگر به تنگ آمده بودم
187 از خندههای طعن
188 وز گریههای بیم
189 دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
190 تا چند میتوانم باشم به طعن و طنز
191 حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند
192 غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
193 دیگر به تنگ آمدهام من
194 تا چند میتوانم باشم از او جدا؟
195 صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
196 با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
197 بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل
198 نابود باد – گوید – بنیان مدرسه
199 حال خوش و خیال خوشی دارد
200 با خویشتن جدال خوشی دارد
201 و کنون که شب به نیمه رسیده ست
202 او در خیال خود را بیند
203 کاوراق شمس و حافظ و خیام
204 این سرکشان سر خوش اعصار
205 این سرخوشان سرکش ایام
206 این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت
207 زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
208 آهسته میگریزد
209 و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
210 بر خاک راه ریزد
211 امشب شگفت حال خوشی دارد
212 و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
213 او، در خیال، خود را بیند
214 پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در
215 و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
216 با اشتیاق قصهٔ خود را
217 میگوید و ز هول دلش جوش میزند
218 گویی کسی به قصهٔ او گوش میکند
219 امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب
220 گردون بسان نطع مرصع بود
221 هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
222 آفاق خیره بود به من، تا چه میکنم
223 من در سپهر خیره به آیات سرمدی
224 بگریختم
225 به سوی شما میگریختم
226 بگریختم، به سوی شما آمدم
227 شما
228 ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
229 ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو
230 آیا اجازه هست؟
231 شب خلوت است و هیچ صدایی نمیرسد
232 او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار
233 بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری
234 با لابه و خروش
235 اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری
236 راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
237 میترسد این غریب پناهنده
238 ای قوم، پشت در مگذاریدش
239 ای قوم، از برای خدا
240 گریه میکند
241 نجواکنان، به زمزمه سرگرم
242 مردی ست دل شکسته و تنها
243 امشب سرود و سر دگر دارد
244 امشب هوای کوچ به سر دارد
245 اما کسی ز دوست نشانش نمیدهد
246 غمگین نشسته، گریه امانش نمیدهد
247 راهم … دهید، ای! … پناهم دهید … ای!
248 هو … هوی …. های … های
249 لحظهٔ دیدار نزدیک است
250 باز من دیوانهام، مستم
251 باز میلرزد، دلم، دستم
252 باز گویی در جهان دیگری هستم
253 های! نخراشی به غفلت گونهام را، تیغ
254 های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
255 و آبرویم را نریزی، دل
256 ای نخورده مست
257 لحظهٔ دیدار نزدیک است
258 نگفتندش چو بیرون میکشاند از زادگاهش سر
259 که آنجا آتش و دود است
260 نگفتندش: زبان شعله میلیسد پر پاک جوانت را
261 همه درهای قصر قصههای شاد مسدود است
262 نگفتندش: نوازش نیست، صحرا نیست، دریا نیست
263 همه رنج است و رنجی غربت آلود است
264 پرید از جان پناهش مرغک معصوم
265 درین مسموم شهر شوم
266 پرید، اما کجا باید فرودید؟
267 نشست آنجا که برجی بود خورده به آسمان پیوند
268 در آن مردی، دو چشمش چون دو کاسهٔ زهر
269 به دست اندرش رودی بود، و با رودش سرودی چند
270 خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی
271 به چشمش قطرههای اشک نیز از درد میگفتند
272 ولی زود از لبش جوشید با لبخندها، تزویر
273 تفو بر آن لب و لبخند
274 پرید، اما دگر آیا کجا باید فرودید؟
275 نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت
276 سری در زیر بال و جلوهای شوریده رنگ، اما
277 چه داند تنگدل مرغک؟
278 عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری میپخت
279 پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هر جا که میگردد
280 غبار و آتش و دود است
281 نگفتندش کجا باید فرودید
282 همه درهای قصر قصههای شاد مسدود است
283 دلش میترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
284 صدف با خویش
285 دلش میترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
286 چه گوید با که گوید، آه
287 کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانهٔ مسموم
288 چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
289 همه پرهای پاکش سوخت
290 کجا باید فرودید، پریشان مرغک معصوم؟
291 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
292 بخز در لاکتی حیوان! که سرما
293 نهانی دستش اندر دست مرگ است
294 مبادا پوزهات بیرون بماند
295 که بیرون برف و باران و تگرگ است
296 نه قزاقی، نه بابونه، نه پونه
297 چه خالی مانده سفرهٔ جو کناران
298 هنوزی دوست، صد فرسنگ باقی ست
299 ازین بیراهه تا شهر بهاران
300 مبادا چشم خود بَر هم گذاری
301 نه چشم اختر است این، چشم گرگ است
302 همه گرگند و بیمار و گرسنه
303 بزرگ است این غم، ای کودک! بزرگ است
304 ازین سقف سیه دانی چه بارد؟
305 خدنگ ظالم سیراب از زهر
306 بیا تا زیر سقف میگریزیم
307 چه در جنگل، چه در صحرا، چه در شهر
308 ز بس باران و برف و باد و کولاک
309 زمان را با زمین گویی نبرد است
310 مبادا پوزهات بیرون بماند
311 بخز در لاکتی حیوان! که سرد است
312 « بده … بدبد … چه امیدی؟ چه ایمانی؟»
313 «کرک جان! خوب میخوانی
314 من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد
315 چو بوی بالهای سوختهات پرواز خواهم داد
316 گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
317 بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار
318 کرک جان! بندهٔ دم باش …»
319 « بده … بدبد… راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست
320 نه تنها بال و پر، بالِ نظر بسته ست .
321 قفس تنگ است و در بسته ست… »
322 «کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت
323 من این آواز تلخت را …»
324 «بده … بدبد … دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
325 دروغین است هر سوگند و هر لبخند
326 و حتی دلنشین آواز ِ جفتِ تشنهٔ پیوند …»
327 «من این غمگین سرودت را
328 هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد
329 به شهر آواز خواهم داد… »
330 «بده … بدبد … چه پیوندی؟ چه پیمانی؟…»
331 «کرک جان! خوب میخوانی
332 خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن
333 زدن پیمانهای – دور از گرانان – هر شبی کنج شبستانی »
334 تهران، فروردین ۱۳۳۵
335 بسان رهنوردانی که در افسانهها گویند
336 گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش
337 فشرده چوبدست خیزران در مشت
338 گهی پُر گوی و گه خاموش
339 در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند
340 ما هم راه خود را میکنیم آغاز
341 سه ره پیداست
342 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
343 حدیثی کهاش نمیخوانی بر آن دیگر
344 نخستین: راه نوش و راحت و شادی
345 به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
346 دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام
347 اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
348 سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام
349 من اینجا بس دلم تنگ است
350 و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
351 بیا ره توشه برداریم
352 قدم در راه بی برگشت بگذاریم
353 ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
354 تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
355 سوی بهرام، این جاوید خون آشام
356 سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
357 که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام
358 و میرقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
359 و اکنون میزند با ساغر “مک نیس” یا “نیما”
360 و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
361 سوی اینها و آنها نیست
362 به سوی پهندشت بی خداوندی ست
363 که با هر جنبش نبضم
364 هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
365 بهل کاین آسمان پاک
366 چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
367 که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
368 پدرشان کیست؟
369 و یا سود و ثمرشان چیست؟
370 بیا ره توشه برداریم
371 قدم در راه بگذاریم
372 به سوی سرزمینهایی که دیدارش
373 بسان شعلهٔ آتش
374 دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار
375 نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
376 چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
377 که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
378 کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
379 به سوی قلب من، این غرفهٔ با پردههای تار
380 و میپرسد، صدایش نالهای بی نور
381 “کسی اینجاست؟
382 هلا! من با شمایم، های! … میپرسم کسی اینجاست؟
383 کسی اینجا پیام آورد؟
384 نگاهی، یا که لبخندی؟
385 فشار گرم دست دوست مانندی؟”
386 و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه
387 مردهای هم رد پایی نیست
388 صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
389 ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
390 وز آن سو میرود بیرون، به سوی غرفهای دیگر
391 به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد
392 ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که میخواند
393 جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد
394 وز آنجا میرود بیرون، به سوی جمله ساحلها
395 پس از گشتی کسالت بار
396 بدان سان باز میپرسد سر اندر غرفهٔ با پردههای تار
397 “کسی اینجاست؟”
398 و میبیند همان شمع و همان نجواست
399 که میگویند بمان اینجا؟
400 که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور
401 خدایا”به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟”
402 بیا ره توشه برداریم
403 قدم در راه بگذاریم
404 کجا؟ هر جا که پیشید
405 بدآنجایی که میگویند خورشید غروب ما
406 زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر
407 بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
408 وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
409 کجا؟ هر جا که پیشید
410 به آنجایی که میگویند
411 چوگل روییده شهری روشن از دریایتر دامان
412 و در آن چشمههایی هست
413 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
414 و مینوشد از آن مردی که میگوید
415 “چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
416 کز آن گل کاغذین روید؟”
417 به آنجایی که میگویند روزی دختری بوده ست
418 که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
419 نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست
420 کجا؟ هر جا که اینجا نیست
421 من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
422 ز سیلی زن، ز سیلی خور
423 وزین تصویر بر دیوار ترسانم
424 درین تصویر
425 عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا
426 زند دیوانه وار، اما نه بر دریا
427 به گردهٔ من، به رگهای فسردهٔ من
428 به زندهٔ تو، به مردهٔ من
429 بیا تا راه بسپاریم
430 به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده
431 به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
432 و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
433 که چونین پاک و پاکیزه ست
434 به سوی آفتاب شاد صحرایی
435 که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
436 و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا
437 میاندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
438 و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم
439 که باد شرطه را آغوش بگشایند
440 و میرانیم گاهی تند، گاه آرام
441 بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
442 من اینجا بس دلم تنگ است
443 بیا ره توشه برداریم
444 قدم در راه بی فرجام بگذاریم
445 (اشعار مهدی اخوان ثالث)