فتاده تخته سنگ از اخوان ثالث اشعار پراکنده 63

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود

1 فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود

2 و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی

3 زن و مرد و جوان و پیر

4 همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای

5 و با زنجیر

6 اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی

7 به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود

8 تا زنجیر

9 ندانستیم

10 ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان

11 و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم

12 چنین می‌گفت

13 فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری

14 بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت

15 چنین می‌گفت چندین بار

16 صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت

17 و ما چیزی نمی‌گفتیم

18 و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم

19 پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی

20 گروهی شک و پرسش ایستاده بود

21 و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی

22 و حتی در نگهمان نیز خاموشی

23 و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

24 شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید

25 و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید

26 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را

27 و نالان گفت:‌ باید رفت

28 و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز

29 باید رفت

30 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود

31 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند

32 کسی راز مرا داند

33 که از اینرو به آنرویم بگرداند

34 و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم

35 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

36 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار

37 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار

38 عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم

39 هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار

40 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

41 و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال

42 ز شوق و شور مالامال

43 یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود

44 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

45 خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

46 و ما بی تاب

47 لبش را با زبان‌تر کرد ما نیز آنچنان کردیم

48 و ساکت ماند

49 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

50 دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد

51 نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم

52 بخوان!‌ او همچنان خاموش

53 برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد

54 پس از لختی

55 در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد

56 فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد

57 نشاندیمش

58 بدست ما و دست خویش لعنت کرد

59 چه خواندی، هان؟

60 مکید آب دهانش را و گفت آرام

61 نوشته بود

62 همان

63 کسی راز مرا داند

64 که از اینرو به آنرویم بگرداند

65 نشستیم

66 و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم

67 و شب شط علیلی بود

68 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

69 دو تا کفتر

70 نشسته‌اند روی شاخهٔ سدر کهنسالی

71 که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر

72 دو دلجو مهربان با هم

73 دو غمگین قصه گوی غصه‌های هر دوان با هم

74 خوشا دیگر خوشا عهد دو جان هم‌زبان با هم

75 دو تنها رهگذر کفتر

76 نوازش‌های این آن را تسلی بخش

77 تسلی‌های آن این را نوازشگر

78 خطاب ار هست: خواهر جان

79 جوابش: جان خواهر جان

80 بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش

81 نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست

82 ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را

83 تو پنداری نمی‌خواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست می‌داریم

84 نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست

85 پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند

86 شبانی گله‌اش را گرگ‌ها خورده

87 و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده

88 و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابان‌ها

89 سپرده با خیالی دل

90 نهش از آسودگی آرامشی حاصل

91 نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان‌ها

92 اگر گم کرده راهی بی سرانجامست

93 مرا بهش پند و پیغام است

94 در این آفاق من گردیده‌ام بسیار

95 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را

96 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش

97 از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست

98 بیابان‌های بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست

99 وز آن‌سو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست

100 یکی دریای هول هایل است و خشم توفان‌ها

101 سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب

102 و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستان‌ها

103 رهایی را اگر راهی ست

104 جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست

105 نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟

106 غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی

107 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

108 ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست

109 نشانی‌ها که در او هست

110 نشانی‌ها که می‌بینم در او بهرام را ماند

111 همان بهرام ورجاوند

112 که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست

113 هزاران کار خواهد کرد نام آور

114 هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه

115 پس از او گیو بن گودرز

116 و با وی توس بن نوذر

117 و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور

118 و آن دیگر

119 و آن دیگر

120 انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند

121 بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست

122 پریشان شهر ویران را دگر سازند

123 درفش کاویان را فره و در سایه‌اش

124 غبار سالین از چهره بزدایند

125 برافرازند

126 نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست

127 گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره

128 ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست

129 نشانی‌ها که دیدم دادمش، باری

130 بگو تا کیست این گمنام گرد آلود

131 ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان

132 تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان

133 نشانی‌ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست

134 و از بسیارها تایی

135 به رخسارش عرق هر قطره‌ای از مرده دریایی

136 نه خال است و نگار آن‌ها که بینی، هر یکی داغی ست

137 که گوید داستان از سوختن‌هایی

138 یکی آواره مرد است این پریشانگرد

139 همان شهزادهٔ از شهر خود رانده

140 نهاده سر به صحراها

141 گذشته از جزیره‌ها و دریاها

142 نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده

143 اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان

144 بجای آوردم او را، هان

145 همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی

146 به شهرش حمله آوردند

147 بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی

148 به شهرش حمله آوردند

149 و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر

150 دلیران من! ای شیران

151 زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران

152 و بسیاری دلیرانه سخن‌ها گفت اما پاسخی نشنفت

153 اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان

154 صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند

155 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان

156 پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می‌گشت

157 و چون دیوانگان فریاد می‌زد: ای

158 و می‌افتاد و بر می‌خاست، گیران نعره می‌زد باز

159 دلیران من! اما سنگ‌ها خاموش

160 همان شهزاده است آری که دیگر سال‌های سال

161 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست

162 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست

163 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست

164 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند

165 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند

166 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه

167 چو روح جغد گردان در مزار آجین این شب‌های بی ساحل

168 ز سنگستان شومش بر گرفته دل

169 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

170 که رسته در کنار کوه بی حاصل

171 و سنگستان گمنامش

172 که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود

173 نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را

174 سرود آتش و خورشید و باران بود

175 اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی

176 به فر سور و آذین‌ها بهاران در بهاران بود

177 کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور

178 چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده

179 در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده

180 و صیادان دریا بارهای دور

181 و بردن‌ها و بردن‌ها و بردن‌ها

182 و کشتی‌ها و کشتی‌ها و کشتی‌ها

183 و گزمه‌ها و گشتی‌ها

184 سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست

185 نگه کن، روز کوتاهست

186 هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک

187 شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را

188 بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟

189 کلیدی هست آیا که‌اش طلسم بسته بگشاید؟

190 تواند بود

191 پس از این کوه تشنه دره‌ای ژرف است

192 در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه‌ای روشن

193 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست

194 چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن

195 غبار قرن‌ها دلمردگی از خویش بزداید

196 اهورا و ایزدان و امشاسپندان را

197 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید

198 پس از آن هفت ریگ از ریگ‌های چشمه بردارد

199 در آن نزدیک‌ها چاهی ست

200 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد

201 پس آنگه هفت ریگش را

202 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد

203 ازو جوشید خواهد آب

204 و خواهد گشت شیرین چشمه‌ای جوشان

205 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب

206 تواند باز بیند روزگار وصل

207 تواند بود و باید بود

208 ز اسب افتاده او نز اصل

209 غریبم، قصه‌ام چون غصه‌ام بسیار

210 سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست

211 غم دل با تو گویم غار

212 کبوترهای جادوی بشارت گوی

213 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند

214 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند

215 من آن کالام را دریا فرو برده

216 گله‌ام را گرگ‌ها خورده

217 من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ

218 من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ

219 ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه‌ای جوید

220 دریغا دخمه‌ای در خورد این تن‌های بدفرجام نتوان یافت

221 کجایی‌ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟

222 اشارت‌ها درست و راست بود اما بشارت‌ها

223 ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار

224 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید

225 فروزان آتشم را باد خاموشید

226 فکندم ریگ‌ها را یک به یک در چاه

227 همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک

228 به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می‌گفت: آه

229 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟

230 مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟

231 زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟

232 گسسته است زنجیر هزار اهریمنی‌تر ز آنکه در بند دماوندست

233 پشوتن مرده است آیا؟

234 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟

235 سخن می‌گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان

236 سخن می‌گفت با تاریکی خلوت

237 تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش

238 ز بیداد انیران شکوه‌ها می‌کرد

239 ستم‌های فرنگ و ترک و تازی را

240 شکایت با شکسته بازوان میترا می‌کرد

241 غمان قرن‌ها را زار می‌نالید

242 حزین آوای او در غار می‌گشت و صدا می‌کرد

243 غم دل با تو گویم، غار

244 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟

245 صدا نالنده پاسخ داد

246 آری نیست؟

247 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر