-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود
2 و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی
3 زن و مرد و جوان و پیر
4 همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
5 و با زنجیر
6 اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
7 به سویش میتوانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
8 تا زنجیر
9 ندانستیم
10 ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
11 و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
12 چنین میگفت
13 فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
14 بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
15 چنین میگفت چندین بار
16 صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
17 و ما چیزی نمیگفتیم
18 و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
19 پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
20 گروهی شک و پرسش ایستاده بود
21 و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
22 و حتی در نگهمان نیز خاموشی
23 و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
24 شبی که لعنت از مهتاب میبارید
25 و پاهامان ورم میکرد و میخارید
26 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
27 و نالان گفت: باید رفت
28 و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
29 باید رفت
30 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
31 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
32 کسی راز مرا داند
33 که از اینرو به آنرویم بگرداند
34 و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار میکردیم
35 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
36 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار
37 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار
38 عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
39 هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
40 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
41 و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
42 ز شوق و شور مالامال
43 یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
44 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
45 خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
46 و ما بی تاب
47 لبش را با زبانتر کرد ما نیز آنچنان کردیم
48 و ساکت ماند
49 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
50 دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
51 نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
52 بخوان! او همچنان خاموش
53 برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا میکرد
54 پس از لختی
55 در اثنایی که زنجیرش صدا میکرد
56 فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که میافتاد
57 نشاندیمش
58 بدست ما و دست خویش لعنت کرد
59 چه خواندی، هان؟
60 مکید آب دهانش را و گفت آرام
61 نوشته بود
62 همان
63 کسی راز مرا داند
64 که از اینرو به آنرویم بگرداند
65 نشستیم
66 و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
67 و شب شط علیلی بود
68 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
69 دو تا کفتر
70 نشستهاند روی شاخهٔ سدر کهنسالی
71 که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
72 دو دلجو مهربان با هم
73 دو غمگین قصه گوی غصههای هر دوان با هم
74 خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
75 دو تنها رهگذر کفتر
76 نوازشهای این آن را تسلی بخش
77 تسلیهای آن این را نوازشگر
78 خطاب ار هست: خواهر جان
79 جوابش: جان خواهر جان
80 بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
81 نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
82 ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را
83 تو پنداری نمیخواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست میداریم
84 نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست
85 پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند
86 شبانی گلهاش را گرگها خورده
87 و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده
88 و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابانها
89 سپرده با خیالی دل
90 نهش از آسودگی آرامشی حاصل
91 نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
92 اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
93 مرا بهش پند و پیغام است
94 در این آفاق من گردیدهام بسیار
95 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
96 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
97 از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست
98 بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست
99 وز آنسو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست
100 یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
101 سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
102 و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستانها
103 رهایی را اگر راهی ست
104 جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست
105 نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
106 غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی
107 پناه آورده سوی سایهٔ سدری
108 ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست
109 نشانیها که در او هست
110 نشانیها که میبینم در او بهرام را ماند
111 همان بهرام ورجاوند
112 که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
113 هزاران کار خواهد کرد نام آور
114 هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه
115 پس از او گیو بن گودرز
116 و با وی توس بن نوذر
117 و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور
118 و آن دیگر
119 و آن دیگر
120 انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
121 بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست
122 پریشان شهر ویران را دگر سازند
123 درفش کاویان را فره و در سایهاش
124 غبار سالین از چهره بزدایند
125 برافرازند
126 نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست
127 گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره
128 ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست
129 نشانیها که دیدم دادمش، باری
130 بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
131 ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان
132 تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
133 نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
134 و از بسیارها تایی
135 به رخسارش عرق هر قطرهای از مرده دریایی
136 نه خال است و نگار آنها که بینی، هر یکی داغی ست
137 که گوید داستان از سوختنهایی
138 یکی آواره مرد است این پریشانگرد
139 همان شهزادهٔ از شهر خود رانده
140 نهاده سر به صحراها
141 گذشته از جزیرهها و دریاها
142 نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
143 اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
144 بجای آوردم او را، هان
145 همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
146 به شهرش حمله آوردند
147 بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
148 به شهرش حمله آوردند
149 و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
150 دلیران من! ای شیران
151 زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران
152 و بسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
153 اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان
154 صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
155 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
156 پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها میگشت
157 و چون دیوانگان فریاد میزد: ای
158 و میافتاد و بر میخاست، گیران نعره میزد باز
159 دلیران من! اما سنگها خاموش
160 همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
161 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
162 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
163 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
164 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
165 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
166 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
167 چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
168 ز سنگستان شومش بر گرفته دل
169 پناه آورده سوی سایهٔ سدری
170 که رسته در کنار کوه بی حاصل
171 و سنگستان گمنامش
172 که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود
173 نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را
174 سرود آتش و خورشید و باران بود
175 اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی
176 به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
177 کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور
178 چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
179 در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
180 و صیادان دریا بارهای دور
181 و بردنها و بردنها و بردنها
182 و کشتیها و کشتیها و کشتیها
183 و گزمهها و گشتیها
184 سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست
185 نگه کن، روز کوتاهست
186 هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
187 شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را
188 بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
189 کلیدی هست آیا کهاش طلسم بسته بگشاید؟
190 تواند بود
191 پس از این کوه تشنه درهای ژرف است
192 در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمهای روشن
193 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
194 چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
195 غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
196 اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
197 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
198 پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد
199 در آن نزدیکها چاهی ست
200 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
201 پس آنگه هفت ریگش را
202 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
203 ازو جوشید خواهد آب
204 و خواهد گشت شیرین چشمهای جوشان
205 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
206 تواند باز بیند روزگار وصل
207 تواند بود و باید بود
208 ز اسب افتاده او نز اصل
209 غریبم، قصهام چون غصهام بسیار
210 سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
211 غم دل با تو گویم غار
212 کبوترهای جادوی بشارت گوی
213 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
214 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
215 من آن کالام را دریا فرو برده
216 گلهام را گرگها خورده
217 من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ
218 من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ
219 ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمهای جوید
220 دریغا دخمهای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
221 کجاییای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
222 اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
223 ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار
224 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
225 فروزان آتشم را باد خاموشید
226 فکندم ریگها را یک به یک در چاه
227 همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
228 به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو میگفت: آه
229 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
230 مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟
231 زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
232 گسسته است زنجیر هزار اهریمنیتر ز آنکه در بند دماوندست
233 پشوتن مرده است آیا؟
234 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟
235 سخن میگفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان
236 سخن میگفت با تاریکی خلوت
237 تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
238 ز بیداد انیران شکوهها میکرد
239 ستمهای فرنگ و ترک و تازی را
240 شکایت با شکسته بازوان میترا میکرد
241 غمان قرنها را زار مینالید
242 حزین آوای او در غار میگشت و صدا میکرد
243 غم دل با تو گویم، غار
244 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟
245 صدا نالنده پاسخ داد
246 آری نیست؟
247 (اشعار مهدی اخوان ثالث)