چه می‌کنی؟ چه از اخوان ثالث اشعار پراکنده 25

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟

1 چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟

2 درین پلید دخمه‌ها

3 سیاه‌ها، کبودها

4 بخارها و دودها؟

5 ببین چه تیشه می‌زنی

6 به ریشهٔ جوانیت

7 به عمر و زندگانیت

8 به هستیت، جوانیت

9 تبه شدی و مردنی

10 به گورکن سپردنی

11 چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟

12 چه می‌کنم؟ بیا ببین

13 که چون یلان تهمتن

14 چه سان نبرد می‌کنم

15 اجاق این شراره را

16 که سوزد و گدازدم

17 چو آتش وجود خود

18 خموش و سرد می‌کنم

19 که بود و کیست دشمنم؟

20 یگانه دشمن جهان

21 هم آشکار، هم نهان

22 همان روان بی امان

23 زمان، زمان، زمان، زمان

24 سپاه بیکران او

25 دقیقه‌ها و لحظه‌ها

26 غروب و بامدادها

27 گذشته‌ها و یادها

28 رفیق‌ها و خویش‌ها

29 خراش‌ها و ریش‌ها

30 سراب نوش و نیش‌ها

31 فریب شاید و اگر

32 چو کاش‌های کیش‌ها

33 بسا خسا به جای گل

34 بسا پسا چو پیش‌ها

35 دروغ‌های دست‌ها

36 چو لاف‌های مست‌ها

37 به چشم‌ها، غبارها

38 به کارها، شکستها

39 نویدها، درودها

40 نبودها و بودها

41 سپاه پهلوان من

42 به دخمه‌ها و دام‌ها

43 پیاله‌ها و جام‌ها

44 نگاه‌ها، سکوت‌ها

45 جویدن بروتها

46 شراب‌ها و دودها

47 سیاه‌ها، کبودها

48 بیا ببین، بیا ببین

49 چه سان نبرد می‌کنم

50 شکفته‌های سبز را

51 چگونه زرد می‌کنم

52 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

53 نجوا کنان به زمزمه سرگرم

54 مردی ست با سرودی غمناک

55 خسته دلی، شکسته دلی، بیزار

56 از سر فکنده تاج عرب بر خاک

57 این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا

58 بی هیچ باک و بیم و ادا

59 سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا

60 امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد

61 آهسته می‌سراید و با خویش

62 امشب سرود و سر دگر دارد

63 نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار

64 با درد و سوز گرید و گوید

65 امشب چو شب به نیمه رسد خیزم

66 وز این سیاه زاویه بگریزم

67 پنهان رهی شناسم و با شوق می‌روم

68 ور بایدم دویدن، با شوق می‌دوم

69 گر بسته بود در؟

70 به خدا داد می‌زنم

71 سر می‌نهم به درگه و فریاد می‌کنم

72 خسته دل شکسته دل غمناک

73 افکنده تیره تاج عرب از سر

74 فریاد می‌کند

75 هیهای! های! های

76 ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست

77 راهم دهید ای! پناهم دهید ای!

78 اینجا

79 درمانده‌ای ز قافلهٔ بیدل شماست

80 آواره‌ای، گریخته‌ای، مانده بی پناه

81 آه

82 اینجا منم، منم

83 کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم

84 امشب عجیب حال خوشی دارد

85 پا می‌زند به تاج عرب، گریان

86 حال خوشی، خیال خوشی دارد

87 امشب من از سلاسل پنهان مدرسه

88 سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین

89 وز شک و از یقین

90 وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه

91 بگریختم

92 چگونه بگویم؟

93 حکایتی ست

94 دیگر به تنگ آمده بودم

95 از خنده‌های طعن

96 وز گریه‌های بیم

97 دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم

98 تا چند می‌توانم باشم به طعن و طنز

99 حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند

100 غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟

101 دیگر به تنگ آمده‌ام من

102 تا چند می‌توانم باشم از او جدا؟

103 صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه

104 با خاطری ملول ز ارکان مدرسه

105 بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل

106 نابود باد – گوید – بنیان مدرسه

107 حال خوش و خیال خوشی دارد

108 با خویشتن جدال خوشی دارد

109 و کنون که شب به نیمه رسیده ست

110 او در خیال خود را بیند

111 کاوراق شمس و حافظ و خیام

112 این سرکشان سر خوش اعصار

113 این سرخوشان سرکش ایام

114 این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت

115 زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت

116 آهسته می‌گریزد

117 و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای

118 بر خاک راه ریزد

119 امشب شگفت حال خوشی دارد

120 و کنون که شب ز نیمه گذشته ست

121 او، در خیال، خود را بیند

122 پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در

123 و او سر به در گذاشته و از شکاف آن

124 با اشتیاق قصهٔ خود را

125 می‌گوید و ز هول دلش جوش می‌زند

126 گویی کسی به قصهٔ او گوش می‌کند

127 امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب

128 گردون بسان نطع مرصع بود

129 هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی

130 آفاق خیره بود به من، تا چه می‌کنم

131 من در سپهر خیره به آیات سرمدی

132 بگریختم

133 به سوی شما می‌گریختم

134 بگریختم، به سوی شما آمدم

135 شما

136 ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست

137 ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو

138 آیا اجازه هست؟

139 شب خلوت است و هیچ صدایی نمی‌رسد

140 او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار

141 بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری

142 با لابه و خروش

143 اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری

144 راهم دهید ای! پناهم دهید ای!

145 می‌ترسد این غریب پناهنده

146 ای قوم، پشت در مگذاریدش

147 ای قوم، از برای خدا

148 گریه می‌کند

149 نجواکنان، به زمزمه سرگرم

150 مردی ست دل شکسته و تنها

151 امشب سرود و سر دگر دارد

152 امشب هوای کوچ به سر دارد

153 اما کسی ز دوست نشانش نمی‌دهد

154 غمگین نشسته، گریه امانش نمی‌دهد

155 راهم … دهید، ای! … پناهم دهید … ای!

156 هو … هوی …. های … های

157 لحظهٔ دیدار نزدیک است

158 باز من دیوانه‌ام، مستم

159 باز می‌لرزد، دلم، دستم

160 باز گویی در جهان دیگری هستم

161 های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را، تیغ

162 های، نپریشی صفای زلفکم را، دست

163 و آبرویم را نریزی، دل

164 ای نخورده مست

165 لحظهٔ دیدار نزدیک است

166 نگفتندش چو بیرون می‌کشاند از زادگاهش سر

167 که آنجا آتش و دود است

168 نگفتندش: زبان شعله می‌لیسد پر پاک جوانت را

169 همه درهای قصر قصه‌های شاد مسدود است

170 نگفتندش: نوازش نیست، صحرا نیست، دریا نیست

171 همه رنج است و رنجی غربت آلود است

172 پرید از جان پناهش مرغک معصوم

173 درین مسموم شهر شوم

174 پرید، اما کجا باید فرودید؟

175 نشست آنجا که برجی بود خورده به آسمان پیوند

176 در آن مردی، دو چشمش چون دو کاسهٔ زهر

177 به دست اندرش رودی بود، و با رودش سرودی چند

178 خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی

179 به چشمش قطره‌های اشک نیز از درد می‌گفتند

180 ولی زود از لبش جوشید با لبخندها، تزویر

181 تفو بر آن لب و لبخند

182 پرید، اما دگر آیا کجا باید فرودید؟

183 نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت

184 سری در زیر بال و جلوه‌ای شوریده رنگ، اما

185 چه داند تنگدل مرغک؟

186 عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می‌پخت

187 پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هر جا که می‌گردد

188 غبار و آتش و دود است

189 نگفتندش کجا باید فرودید

190 همه درهای قصر قصه‌های شاد مسدود است

191 دلش می‌ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون

192 صدف با خویش

193 دلش می‌ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش

194 چه گوید با که گوید، آه

195 کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانهٔ مسموم

196 چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش

197 همه پرهای پاکش سوخت

198 کجا باید فرودید، پریشان مرغک معصوم؟

199 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

200 بخز در لاکتی حیوان! که سرما

201 نهانی دستش اندر دست مرگ است

202 مبادا پوزه‌ات بیرون بماند

203 که بیرون برف و باران و تگرگ است

204 نه قزاقی، نه بابونه، نه پونه

205 چه خالی مانده سفرهٔ جو کناران

206 هنوزی دوست، صد فرسنگ باقی ست

207 ازین بیراهه تا شهر بهاران

208 مبادا چشم خود بَر هم گذاری

209 نه چشم اختر است این، چشم گرگ است

210 همه گرگند و بیمار و گرسنه

211 بزرگ است این غم، ای کودک! بزرگ است

212 ازین سقف سیه دانی چه بارد؟

213 خدنگ ظالم سیراب از زهر

214 بیا تا زیر سقف می‌گریزیم

215 چه در جنگل، چه در صحرا، چه در شهر

216 ز بس باران و برف و باد و کولاک

217 زمان را با زمین گویی نبرد است

218 مبادا پوزه‌ات بیرون بماند

219 بخز در لاکتی حیوان! که سرد است

220 « بده … بدبد … چه امیدی؟ چه ایمانی؟»

221 «کرک جان! خوب می‌خوانی

222 من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد

223 چو بوی بال‌های سوخته‌ات پرواز خواهم داد

224 گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.

225 بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار

226 کرک جان! بندهٔ دم باش …»

227 « بده … بدبد… راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست

228 نه تنها بال و پر، بالِ نظر بسته ست .

229 قفس تنگ است و در بسته ست… »

230 «کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت

231 من این آواز تلخت را …»

232 «بده … بدبد … دروغین بود هم لبخند و هم سوگند

233 دروغین است هر سوگند و هر لبخند

234 و حتی دلنشین آواز ِ جفتِ تشنهٔ پیوند …»

235 «من این غمگین سرودت را

236 هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد

237 به شهر آواز خواهم داد… »

238 «بده … بدبد … چه پیوندی؟ چه پیمانی؟…»

239 «کرک جان! خوب می‌خوانی

240 خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن

241 زدن پیمانه‌ای – دور از گرانان – هر شبی کنج شبستانی »

242 تهران، فروردین ۱۳۳۵

243 بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند

244 گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش

245 فشرده چوبدست خیزران در مشت

246 گهی پُر گوی و گه خاموش

247 در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند

248 ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز

249 سه ره پیداست

250 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

251 حدیثی که‌اش نمی‌خوانی بر آن دیگر

252 نخستین: راه نوش و راحت و شادی

253 به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی

254 دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام

255 اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام

256 سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام

257 من اینجا بس دلم تنگ است

258 و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است

259 بیا ره توشه برداریم

260 قدم در راه بی برگشت بگذاریم

261 ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

262 تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمان‌ها نیست

263 سوی بهرام، این جاوید خون آشام

264 سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم

265 که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام

266 و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی

267 و اکنون می‌زند با ساغر “مک نیس” یا “نیما”

268 و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما

269 سوی این‌ها و آن‌ها نیست

270 به سوی پهندشت بی خداوندی ست

271 که با هر جنبش نبضم

272 هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند

273 بهل کاین آسمان پاک

274 چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد

275 که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

276 پدرشان کیست؟

277 و یا سود و ثمرشان چیست؟

278 بیا ره توشه برداریم

279 قدم در راه بگذاریم

280 به سوی سرزمین‌هایی که دیدارش

281 بسان شعلهٔ آتش

282 دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار

283 نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار

284 چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم

285 که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگ‌هایم

286 کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار

287 به سوی قلب من، این غرفهٔ با پرده‌های تار

288 و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی نور

289 “کسی اینجاست؟

290 هلا! من با شمایم، های! … می‌پرسم کسی اینجاست؟

291 کسی اینجا پیام آورد؟

292 نگاهی، یا که لبخندی؟

293 فشار گرم دست دوست مانندی؟”

294 و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه

295 مرده‌ای هم رد پایی نیست

296 صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

297 ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ

298 وز آن سو می‌رود بیرون، به سوی غرفه‌ای دیگر

299 به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد

300 ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که می‌خواند

301 جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد

302 وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحل‌ها

303 پس از گشتی کسالت بار

304 بدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفهٔ با پرده‌های تار

305 “کسی اینجاست؟”

306 و می‌بیند همان شمع و همان نجواست

307 که می‌گویند بمان اینجا؟

308 که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور

309 خدایا”به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟”

310 بیا ره توشه برداریم

311 قدم در راه بگذاریم

312 کجا؟ هر جا که پیشید

313 بدآنجایی که می‌گویند خورشید غروب ما

314 زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر

315 بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود

316 وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر

317 کجا؟ هر جا که پیشید

318 به آنجایی که می‌گویند

319 چوگل روییده شهری روشن از دریای‌تر دامان

320 و در آن چشمه‌هایی هست

321 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن

322 و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید

323 “چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی

324 کز آن گل کاغذین روید؟”

325 به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده ست

326 که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا

327 نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست

328 کجا؟ هر جا که اینجا نیست

329 من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

330 ز سیلی زن، ز سیلی خور

331 وزین تصویر بر دیوار ترسانم

332 درین تصویر

333 عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا

334 زند دیوانه وار، اما نه بر دریا

335 به گردهٔ من، به رگ‌های فسردهٔ من

336 به زندهٔ تو، به مردهٔ من

337 بیا تا راه بسپاریم

338 به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده

339 به سوی سرزمین‌هایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست

340 و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده

341 که چونین پاک و پاکیزه ست

342 به سوی آفتاب شاد صحرایی

343 که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

344 و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا

345 می‌اندازیم زورق‌های خود را چون کل بادام

346 و مرغان سپید بادبان‌ها را می‌آموزیم

347 که باد شرطه را آغوش بگشایند

348 و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام

349 بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین

350 من اینجا بس دلم تنگ است

351 بیا ره توشه برداریم

352 قدم در راه بی فرجام بگذاریم

353 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر