آسمانش را گرفته از اخوان ثالث اشعار پراکنده 33

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

1 آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

2 ابر، با آن پوستین سرد نمناکش

3 باغ بی برگی

4 روز و شب تنهاست

5 با سکوت پاک غمناکش

6 ساز او باران، سرودش باد

7 جامه‌اش شولای عریانی ست

8 ور جز اینش جامه‌ای باید

9 بافته بس شعلهٔ زر تار ِ پودش باد

10 گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد،

11 یا نمی‌خواهد

12 باغبان و رهگذاری نیست

13 باغ نومیدان،

14 چشم در راه بهاری نیست

15 گر ز چشمش پرتو ِ گرمی نمی‌تابد

16 ور به رویش برگ ِ لبخندی نمی‌روید

17 باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

18 داستان از میوه‌های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت ِ

19 پست ِ خاک می‌گوید

20 باغ بی برگی

21 خنده‌اش خونی ست اشک آمیز

22 جاودان بر اسب ِ یال افشان ِ زردش می چمد در آن

23 پادشاه فصل‌ها، پاییز

24 ۱

25 وقتی که روز آمده، ‌اما نرفته شب

26 صیاد پیر، ‌گنج کهنسال آزمون

27 با پشتواره ای و تفنگی و دشنه‌ای

28 ناشسته رو، ‌ ز خانه گذارد قدم برون

29 جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان

30 خوابیده است، و خفته بسی رازها در او

31 اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان

32 افکنده‌اند و لوله ز آوزها در او

33 تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش

34 دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند

35 مانند روزهای دگر، شهر خویش را

36 گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند

37 ۲

38 پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز

39 هان، خواب گویی از سر جنگل پریده است

40 صیاد پیر، ‌شانه گرانبار از تفنگ

41 اینک به آستانهٔ جنگل رسیده است

42 آنجا که آبشار چو آیینه ای بلند

43 تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه

44 کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر

45 ابری که داده پیکرهٔ کوه را شکوه

46 صیاد: وه، دست من فسرد، ‌ چه سرد است دست تو

47 سرچشمه‌ات کجاست، اگر زمهریر نیست؟

48 من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم، ولی

49 این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست

50 همسایهٔ قدیمی‌ام!‌ ای آبشار سرد

51 امروز باز شور شکاری ست در سرم

52 بیمار من به خانه کشد انتظار من

53 از پا فتاده حامی گرد دلاورم

54 اکنون شکار من، ‌که گوزنی ست خردسال

55 در زیر چتر نارونی آرمیده است

56 چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر

57 شاخ جوان او سر و گردن کشیده است

58 چشم سیاه و خوش نگهش، هوشیار و شاد

59 تا دور دست خلوت کشیده راه

60 گاه احتیاط را نگرد گرد خویش، لیک

61 باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه

62 تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش

63 هر جا که خواست می‌چرد و سیر می‌شود

64 هنگام ظهر، تشنه‌تر از لاشهٔ کویر

65 خوش خوش به سوی دره‌ ای سرازیر می‌شود

66 آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه

67 گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز

68 وین اطلس سپید، تو را جلوه کرده بیش

69 بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز

70 آید شکار من، ‌جگرش گرم و پر عطش

71 من در کمین نشسته، ‌نهان پشت شاخ و برگ

72 چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت

73 در گوش او صفیر کشید پیک من که: مرگ

74 آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد

75 اما دریغ! او به زمین خفته مثل خاک

76 بر دره عمیق، ‌که پستوی جنگل است

77 لختی سکوت چیره شود، ‌سرد و ترسناک

78 ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می‌شود

79 گویی نه بوده گرگ، نه برده ست میش را

80 وین مام سبز موی، فراموشکار پیر

81 از یاد می‌برد غم فرزند خویش را

82 وقتی که روز رفته ولی شب نیامده

83 من، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان

84 با لاشهٔ گوزن جوانم، ‌ رسم ز راه

85 واندازمش به پای تو، ‌آلوده همچنان

86 در مرمر زلال و روان تو، ‌ خرد خرد

87 از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون

88 می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار

89 وز دست من چشیدی و شستی هزار خون

90 خون کبود تیره، از آن گرگ سالخورد

91 خون بنفش روشن از آن یوز خردسال

92 خون سیاه، از آن کر و بیمار گور گر

93 خون زلال و روشن، از آن نرم تن غزال

94 همسایهٔ قدیمی‌ام، ‌ ای آبشار سرد

95 تا باز گردم از سفر امروز سوی تو

96 خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد

97 س از بستر و مسیر تو، از پشت و روی تو

98 شاید که گرم‌تر شود این سرد پیکرت

99 هان، آبشار! من دگر از پا فتاده‌ام

100 جنگل در آستانهٔ بی مهری خزان

101 من در کناره درهٔ مرگ ایستاده‌ام

102 از آخرین شکار من، ای مخمل سپید

103 خرگوش ماده‌ای که دلش سفت و زرد بود

104 یک ماه و نیم می‌گذرد، آوری به یاد؟

105 آن روز هم برای من آب تو سرد بود

106 دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا

107 فرزند پیل پیکر فحل دلاورم

108 آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند

109 بر گرده‌اش سوار، من و صید لاغرم

110 می‌شست دست و روی در آن آب شیر گرم

111 صیاد پیر، ‌ غرقه در اندیشه‌های خویش

112 و آب از کنار سبلتش آهسته می‌چکید

113 بر نیمه پوستینش، و نیز از خلال ریش

114 تر کرد گوش‌ها و قفا را، ‌ بسان مسح

115 با دست چپ، که بود ز گیلش نه کم ز چین

116 و آراسته به زیور انگشتری کلیک

117 از سیم سادهٔ حلقه، ز فیروزه‌اش نگین

118 می‌شست دست و روی و به رویش هزار در

119 از باغ‌های خاطره و یاد، ‌ باز بود

120 هماسه ی قدیمی او، آبشار نیز

121 چون رایتی بلورین در اهتزاز بود

122 ۳

123 ز آن نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب

124 تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور

125 وز لذت نوازش زرین آفتاب

126 سرشار بود و روشن و پشیده از سرور

127 چون پر شکوه خرمنی از شعله‌های سبز

128 که‌اش در کنار گوشه رگی چند زرد بود

129 در جلوهٔ بهاری این پردهٔ بزرگ

130 گه طرح ساده‌ای ز خزان چهره می‌نمود

131 در سایه‌های دیگر گم گشته سایه‌اش

132 صیاد، غرق خاطره‌ها، راه می‌سپرد

133 هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا

134 او را ز روی خاطره‌ای گرد می‌سترد

135 این سکنج بود که یوز از بلند جای

136 گردن رفیق رهش حمله برده بود

137 یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت

138 اما چه سود؟ مردک بیچاره مرده بود

139 اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید

140 همراه با سلام جوانک به سوی وی

141 آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت

142 آمد، که خون ز فرق فشاند به روی وی

143 اینجا رسیده بود به آن لکه‌های خون

144 دنبال این نشانه رهی در نوشته بود

145 تا دیده بود، مانده زمرگی نشان به برف

146 و آثار چند پا که از آن دور گشته بود

147 اینجا مگر نبود که او در کمین صید

148 با احتیاط و خم خم می‌رفت و می‌دوید؟

149 آگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست

150 صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید

151 ۴

152 ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب

153 مست نشاط و روشن، ‌شاد و گشاده روی

154 مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار

155 در شهری از بهشت، ‌همه نقش و رنگ و بوی

156 انبوه رهگذار در این کوچهٔ بزرگ

157 در جامه‌های سبز خود، استاده جا به جا

158 ناقوس عید گویی کنون نواخته است

159 وین خیل رهگذر همه خوابانده گوش‌ها

160 آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور

161 در قعر دره تن یله کرده ست جویبار

162 بر سبزه‌های ساحلش، کنون گوزن‌ها

163 آسوده‌اند بی خبر از راز روزگار

164 سیراب و سیر، ‌ بر چمن وحشی لطیف

165 در خلعت بهشتی زربفت آفتاب

166 آسوده‌اند خرم و خوش، ‌ لیک گاهگاه

167 دست طلب کشاندشان پای، سوی آب

168 آن سوی جویبار، نهان پشت شاخ و برگ

169 صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش

170 چشم تفنگ، قاصد مرگی شتابناک

171 خوابانده منتظر، ‌پس پشت درنگ خویش

172 صیاد: هشتاد سال تجربه، این است حاصلش؟

173 ترکش تهی تفنگ تهی، مرگ بر تو مرد

174 هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست

175 این آخرین فشنگ تو …؟ صیاد ناله کرد

176 صیاد: نه دست لرزدم، نه دل، ‌ آخر دگر چرا

177 تیرم خطا کند؟ که خطا نیست کار تیر

178 ترکش تهی، تفنگ همین تیر، پس کجاست

179 هشتاد سال تجربه؟ بشکفت مرد پیر

180 صیاد: هان! آمد آن حریف که می‌خواستم، چه خوب

181 زد شعله برق و شرق! خروشید تیر و جست

182 نشنیده و شنیده گوزن این صدا، که تیر

183 از شانه‌اش فرو شد و در پهلویش نشست

184 آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد

185 در یک شتابناک رهی را گرفته پیش

186 لختی سکوت همنفس دره گشت و باز

187 هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش

188 و آن صید تیر خوردهٔ لنگان و خون چکان

189 گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ

190 واندر پیش گرفته پی آن نشان خون

191 آن پیر تیر زن، چو یکی تیر خورده گرگ

192 صیاد: تیرم خطا نکرد، ولی کارگر نشد

193 غم نیست هر کجا برود می‌رسم به آن

194 می‌گفت و می‌دوید به دنبال صید خویش

195 صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان

196 صیاد: دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد

197 اما کجاست فر جوانیم کو؟ دریغ

198 آن نیرویم کجا شد و چالاکیم که جلد

199 خود را به یک دو جست رسانم به او، ‌دریغ

200 دنبال صید و بر پی خون‌های تازه‌اش

201 می‌رفت و می‌دوید و دلش سخت می‌تپید

202 با پشتواره ای و تفنگی و دشنه‌ای

203 خود را به جهد این سو و آن سوی می‌کشید

204 صیاد: هان، بد نشد، شکفت به پژمرده خنده‌ای

205 لب‌های پیر و خون سرور آمدش به رو

206 پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد

207 برچید خنده را ز لبش سرفه‌های او

208 صیاد: هان، بد نشد، به راه من آمد، ‌ به راه من

209 این ره درست می بردش سوی آبشار

210 شاید میان راه بیفتد ز پا ولی

211 ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار

212 بار من است اینکه برد او به جای من

213 هر چند تیره بخت برد بار خویش را

214 ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا

215 کآسان کند تلاش من و کار خویش را

216 باید سریع‌تر بدوم کولبار خویش

217 افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها

218 صیاد: گو ترکشم تهی باش، این خنجرم که هست

219 یاد از جوانی … آه … مدد باش، ای خدا

220 ۵

221 دشوار و دور و پر خم و چم، نیمروز راه

222 طومار واشده در پیش پای او

223 طومار کهنه‌ای که خط سرخ تازه‌ای

224 یک قصه را نگشاته بر جا به جای او

225 طومار کهنه‌ای که ازین گونه قصه‌ها

226 بسیار و بیشمار بر او برنوشته اند

227 بس صید زخم خورده و صیاد کامگار

228 یا آن بسان این که بر او برگذشتند

229 بس جان پای تازه که او محو کرده است

230 بی اعتنا و عمد به خاشاک و برگ و خاک

231 پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب

232 بس رهنورد جلد، شتابان و بیمناک

233 اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته؟

234 و آن زخم خورده صید، گریزان و خون چکان؟

235 راه است او، همین و دگر هیچ راه، راه

236 نه سنگدل نه شاد، نه غمگین نه مهربان

237 ۶

238 ز آمد شد مداوم وجاوید لحظه‌ها

239 تک، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ

240 خمیازه‌ای کشید و به پا جست و دم نکاند

241 بویی شنیده است مگر باز این پلنگ؟

242 آری، گرسنه است و شنیده ست بوی خون

243 این سهمگین زیبا، این چابک دلیر

244 کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید

245 بر می‌جهد ز قله که مه را کشد به زیر

246 جنگاوری که سیلی او افکند به خاک

247 چون کودکی نحیف، شتر را به ضربتی

248 پیل است اگر بجوید جز شیر، هم نبرد

249 خون است اگر بنوشد جز آب، شربتی

250 اینک شنیده بویی و گویی غریزه‌اش

251 نقشهٔ هجوم او را تنظیم می‌کند

252 با گوش برفراشته، در آن فضا دمش

253 بس نقش هولناک که ترسیم می‌کند

254 کنون به سوی بوی دوان و جهان، ‌ چنانک

255 خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ

256 بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی

257 با خط سرخ ثبت کند، جنگل بزرگ

258 ۷

259 کهسار غرب کنگرهٔ برج و قصر خون

260 خورشید، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود

261 چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه

262 مغرب در آستان غروبی غریب بود

263 صیاد پیر، خسته‌تر از خسته، بی شتاب

264 و آرام، می‌خزید و به ره گام می‌گذاشت

265 صیدش فتاده بود دم آبشار و او

266 چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت

267 هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود

268 کنون دگر بر آمده بود آرزوی او

269 این بود آنچه خواسته بود از خدا، درست

270 این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو

271 اینک که روز رفته، ولی شب نیامده

272 صیدش فتاده است همان جای آبشار

273 یک لحظهٔ دگر رسد و پاک شویدش

274 با دست کار کشتهٔ خود پای آبشار

275 ۸

276 ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر

277 وانگاه … ضربتی … که به رو خورد بر زمین

278 زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی

279 دیگر گذشته بود، ‌ نشد فرصت و همین

280 غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان

281 زانسان که سیل می‌گسلد سست بند را

282 اینک پلنگ بر سر او بود و می‌درید

283 او را، ‌ چنانکه گرگ درد گوسپند را

284 ۹

285 شرم شفق پرید ز رخسارهٔ سپهر

286 هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی

287 شب می‌خزید پیش‌تر و باز پیش‌تر

288 جنگل می‌آرمید در ابهام و تیرگی

289 اکنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر

290 فارغ، چو مرغ در کنف آشیان خویش

291 لیسد، ‌ مکرد، ‌ مزد، نه به چیزیش اعتنا

292 دندان و کام، یا لب و دور دهان خویش

293 خونین و تکه پاره، چو کفشی و جامه‌ای

294 آن سو ترک فتاده بقایای پیکری

295 دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ

296 وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری

297 دستی که از مچ است جدا و فکنده است

298 بر شانهٔ پلنگ در اثنای جنگ چنگ

299 نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد

300 آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ

301 و آن زیور کلیک وی، انگشتری که بود

302 از سیم ساده، حلقه، ز فیروزه‌اش نگین

303 فیروزه‌اش عقیق شده، سیم زر سرخ

304 اینت شگفت صنعت اکسیر راستین

305 در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر

306 زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم

307 این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ

308 کنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم

309 زین تنگنای حادثه چل گام دورتر

310 آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است

311 پوزی رسانده است به آب و گشاده کام

312 جان داده است و سر به لب جو نهاده است

313 می‌ریزد آبشار کمی دور از او، به سنگ

314 پاشان و پر پشنگ، روان پس به پیچ و تاب

315 بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست

316 صد در تازه است درخشنده و خوشاب

317 ۱۰

318 جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب

319 گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی‌پرد

320 سبز پری به دامن دیو سیا به خواب

321 خونین فسانه‌ها را از یاد می‌برد …

322 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

323 موج‌ها خوابیده‌اند، آرام و رام

324 طبل توفان از نوا افتاده است

325 چشمه‌های شعله‌ور خشکیده‌اند

326 آب‌ها از آسیا افتاده است

327 در مزار آباد شهر بی تپش

328 وای ِ جغدی هم نمی‌آید به گوش

329 دردمندان بی خروش و بی فغان

330 خشمناکان بی فغان و بی خروش

331 آه‌ها در سینه‌ها گم کرده راه

332 مرغکان سرشان به زیر بال‌ها

333 در سکوت جاودان مدفون شده ست

334 هر چه غوغا بود و قیل و قال‌ها

335 آب‌ها از آسیا افتادهاست

336 دارها برچیده، خون‌ها شسته‌اند

337 جای رنج و خشم و عصیان بوته‌ها

338 خشکبنهای پلیدی رسته‌اند

339 مشت‌های آسمانکوب قوی

340 وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست

341 یا نهان سیلی زنان یا آشکار

342 کاسهٔ پست گدایی‌ها شده ست

343 خانه خالی بود و خوان بی آب و نان

344 و آنچه بود، آش دهن سوزی نبود

345 این شب است، آری، شبی بس هولناک

346 لیک پشت تپه هم روزی نبود

347 باز ما ماندیم و شهر بی تپش

348 و آنچه کفتار است و گرگ و روبهست

349 گاه می‌گویم فغانی بر کشم

350 باز می بیتم صدایم کوتهست

351 باز می‌بینم که پشت میله‌ها

352 مادرم استاده، با چشمان تر

353 ناله‌اش گم گشته در فریادها

354 گویدم گویی که: من لالم، تو کر

355 آخر انگشتی کند چون خامه‌ای

356 دست دیگر را بسان نامه‌ای

357 گویدم بنویس و راحت شو به رمز

358 تو عجب دیوانه و خودکامه‌ای

359 من سری بالا زنم، چون ماکیان

360 از پس نوشیدن هر جرعه آب

361 مادرم جنباند از افسوس سر

362 هر چه از آن گوید، این بیند جواب

363 گوید آخر … پیرهاتان نیز … هم

364 گویمش اما جوانان مانده‌اند

365 گویدم این‌ها دروغند و فریب

366 گویم آن‌ها بس به گوشم خوانده‌اند

367 گوید اما خواهرت، طفلت، زنت…؟

368 من نهم دندان غفلت بر جگر

369 چشم هم اینجا دم از کوری زند

370 گوش کز حرف نخستین بود کر

371 گاه رفتن گویدم نومیدوار

372 و آخرین حرفش که: این جهل است و لج

373 قلعه‌ها شد فتح، سقف آمد فرود

374 و آخرین حرفم ستون است و فرج

375 می‌شود چشمش پر از اشک و به خویش

376 می‌دهد امید دیدار مرا

377 من به اشکش خیره از این سوی و باز

378 دزد مسکین برده سیگار مرا

379 آب‌ها از آسیا افتاده، لیک

380 باز ما ماندیم و خوان این و آن

381 میهمان باده و افیون و بنگ

382 از عطای دشمنان و دوستان

383 آب‌ها از آسیا افتاده، لیک

384 باز ما ماندیم و عدل ایزدی

385 و آنچه گویی گویدم هر شب زنم

386 باز هم مست و تهی دست آمدی؟

387 آن که در خونش طلا بود و شرف

388 شانه‌ای بالا تکاند و جام زد

389 چتر پولادین ناپیدا به دست

390 رو به ساحل‌های دیگر گام زد

391 در شگفت از این غبار بی سوار

392 خشمگین، ما ناشریفان مانده‌ایم

393 آب‌ها از آسیا افتاده، لیک

394 باز ما با موج و توفان مانده‌ایم

395 هر که آمد بار خود را بست و رفت

396 ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب

397 زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟

398 زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟

399 باز می‌گویند: فردای دگر

400 صبر کن تا دیگری پیدا شود

401 کاوه‌ای پیدا نخواهد شد، امید

402 کاشکی اسکندری پیدا شود

403 باده‌ای هست و پناهی و شبی شسته و پاک

404 جرعه‌ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاک

405 نم نمک زمزمه واری، رهش اندوه و ملال

406 می‌زنم در غزلی باده صفت آتشناک

407 بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم؟

408 که چو باد از همه سو می‌دوم و گمراهم

409 همه سر چشمم و از دیدن او محرومم

410 همه تن دستم و از دامن او کوتاهم

411 باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس

412 بزدم، افتان خیزان، به دیاری که مپرس

413 گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی

414 پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس

415 آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه

416 جهد از دام دلم صد گله عفریتهٔ آه

417 بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام

418 پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه

419 گرچه تنهایی من بسته در و پنجره‌ها

420 پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره‌ها

421 مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک

422 غرق دشنام و خروشم سره‌ها، ناسره‌ها

423 گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او

424 ندهد بار، دهم باری دشنام به او

425 من کشم آه، که دشنام بر آن بزم که وی

426 ندهد نقل به من، من ندهم جام به او

427 روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد

428 لاله برگ‌تر برگشته، لبان، بادا یاد

429 شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر

430 پیر می خوارگی، آن تازه جوان، بادا یاد

431 باده‌ای بود و پناهی، که رسید از ره باد

432 گفت با من: چه نشستی که سحر بال گشاد

433 من و این نالهٔ زار من و این باد سحر

434 آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد

435 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

436 از تهی سرشار

437 جویبار لحظه‌ها جاری ست

438 چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ

439 دوستان و دشمنان را می‌شناسم من

440 زندگی را دوست می‌دارم

441 مرگ را دشمن

442 وای، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم

443 که به دشمن خواهم از او التجا بردن

444 جویبار لحظه‌ها جاری

445 پوستینی کهنه دارم من

446 یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود

447 سالخوردی جاودان مانند

448 مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود

449 جز پدرم آیا کسی را می‌شناسم من

450 کز نیاکانم سخن گفتم؟

451 نزد آن قومی که ذرات شرف در خانهٔ خونشان

452 کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ

453 خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم

454 جز پدرم آری

455 من نیای دیگری نشناختم هرگز

456 نیز او چون من سخن می‌گفت

457 همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم

458 کاندر اخم جنگلی، خمیازهٔ کوهی

459 روز و شب می‌گشت، یا می خفت

460 این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ

461 تا مذهب دفترش را گاهگه می‌خواست

462 با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید

463 رعشه می‌افتادش اندر دست

464 در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می‌لرزید

465 حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می‌بست

466 زآنکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می‌خاست

467 هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس

468 ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم

469 مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید

470 در کدامین عهد بوده ست این‌چنین، یا آنچنان، بنویس

471 لیک هیچت غم مباد از این

472 ای عموی مهربان، تاریخ

473 پوستینی کهنه دارم من که می‌گوید

474 از نیاکانم به رایم داستان، تاریخ

475 من یقین دارم که در رگ‌های من خون رسولی یا امامی نیست

476 نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست

477 وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

478 کاندرین بی فخر بودن‌ها گناهی نیست

479 پوستینی کهنه دارم من

480 سالخوردی جاودان مانند

481 مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم،که شب تا روز

482 گویدم چون و نگوید چند

483 سال‌ها زین پیش‌تر در ساحل پر حاصل جیحون

484 بس پدرم از جان و دل کوشید

485 تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد

486 او چنین می‌گفت و بودش یاد

487 داشت کم کم شب کلاه و جبهٔ من نو ترک می‌شد

488 کشتگاهم برگ و بر می‌داد

489 ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست

490 من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد

491 تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم

492 پوستین کهنهٔ دیرینه‌ام با من

493 اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز

494 هم بدان سان کز ازل بودم

495 باز او ماند و سه پستان و گل زوفا

496 باز او ماند و سکنگور و سیه دانه

497 و آن به آیین حجره زارانی

498 کآنچه بینی در کتاب تحفهٔ هندی

499 هر یکی خوابیده او را در یکی خانه

500 روز رحلت پوستینش را به ما بخشید

501 ما پس از او پنج تن بودیم

502 من بسان کاروانسالارشان بودم

503 کاروانسالار ره نشناس

504 اوفتان و خیزان

505 تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم

506 سال‌ها زین پیش‌تر من نیز

507 خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد

508 با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد

509 «این مباد! آن باد »

510 ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست

511 پوستینی کهنه دارم من

512 یادگار از روزگارانی غبار آلود

513 مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود

514 های، فرزندم

515 بشنو و هشدار

516 بعد من این سالخورد جاودان مانند

517 با بر و دوش تو دارد کار

518 لیک هیچت غم مباد از این

519 کو،کدامین جبهٔ زربفت رنگین می‌شناسی تو

520 کز مرقع پوستین کهنهٔ من پاک‌تر باشد؟

521 با کدامین خلعتش آیا بدل سازم

522 که من نه در سودا ضرر باشد؟

523 اَی دختر جان!

524 همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار

525 تهران، تیر ۱۳۳۵

526 همان رنگ و همان روی

527 همان برگ و همان بار

528 همان خندهٔ خاموش در او خفته بسی راز

529 همان شرم و همان ناز

530 همان برگ سپید به مثل ژاله، ژاله به مثل اشک نگونسار

531 همان جلوه و رخسار

532 نه پژمرده شود هیچ

533 نه افسرده، که افسردگی روی

534 خورد آب ز پژمردگی دل

535 ولی در پس این چهره دلی نیست

536 گرش برگ و بری هست

537 ز آب و ز گلی نیست

538 هم از دور ببینش

539 به منظر بنشان و به نظاره بنشینش

540 ولی قصه ز امید هبائی که در او بسته دلت، هیچ مگویش

541 مبویش

542 که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند

543 مبر دست به سویش

544 که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند، نماند

545 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک

546 آنک، بر آن چنار جوان، آنک

547 خالی فتاده لانهٔ آن لک لک

548 او رفت و رفت غلغل غلیانش

549 پوشیده، پاک، پیکر عریانش

550 سر زی سپهر کردن غمگینش

551 تن با وقار شستن شیرینش

552 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک

553 رفتند مرغکان طلایی بال

554 از سردی و سکوت سیه خستند

555 وز بید و کاج و سرو نظر بستند

556 رفتند سوی نخل، سوی گرمی

557 و آن نغمه‌های پاک و بلورین رفت

558 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک

559 اینک، بر این کنارهٔ دشت، اینک

560 این کوره راه ساکت بی رهرو

561 آنک، بر آن کمرکش کوه، آنک

562 آن کوچه باغ خلوت و خاموشت

563 از یاد روزگار فراموشت

564 پاییز جان! چه سرد،‌ چه درد آلود

565 چون من تو نیز تنها ماندستی

566 ای فصل فصل‌های نگارینم

567 سرد سکوت خود را بسراییم

568 پاییزم! ای قناری غمگینم

569 ما چون دو دریچه، رو به روی هم

570 آگاه ز هر بگو مگوی هم

571 هر روز سلام و پرسش و خنده

572 هر روز قرار روز آینده

573 عمر آیینه بهشت، اما … آه

574 بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه

575 اکنون دل من شکسته و خسته ست

576 زیرا یکی از دریچه‌ها بسته ست

577 نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد

578 نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد

579 شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی

580 شهر پلید کودن دون، شهر روسپی

581 ناشسته دست و رو

582 برف غبار بر همه نقش و نگار او

583 بر یاد و یادگارش، آن اسب، آن سوار

584 بر بام و بر درختش، و آن راه و رهسپار

585 شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش

586 پیموده راه تا قلل دور دست خواب

587 در آرزوی سایهٔ تری و قطره‌ای

588 رویای دیر باورشان را

589 کنده است همت ابری، چنانکه شهر

590 چون کشتی شده ست، شناور به روی آب

591 شب خامش است و اینک، خاموش‌تر ز شب

592 ابری ملول می‌گذرد از فراز شهر

593 دور آنچنانکه گویی در گوشش اختران

594 گویند راز شهر

595 نزدیک آنچنانک

596 گلدسته‌ها رطوبت او را

597 احساس می‌کنند

598 ای جاودانگی

599 ای دشت‌های خلوت و خاموش

600 باران من نثار شما باد

601 در آستان غروب

602 بر آبگون به خاکستری گراینده

603 هزار زورق سیر و سیاه می‌گذرد

604 نه آفتاب، نه ماه

605 بر آبدان سپید

606 هزار زورق آواز خوان سیر و سیاه

607 یکی ببین که چه سان رنگ‌ها بدل کردند

608 سپهر تیره ضمیر و ستارهٔ روشن

609 جزیره‌های بلورین به قیر گون دریا

610 به یک نظاره شدند

611 چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن

612 هزار همره گشت و گذار یک‌روزه

613 هزار مخلب و منقار دست شسته ز کار

614 هزار همسفر و همصدای تنگ جبین

615 هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار

616 بر آبگون به خاکستری گراینده

617 در آن زمان که به روز

618 گذشته نام گذاریم، و بر شب آینده

619 در آن زمان که نه مهر است بر سپهر، نه ماه

620 در آن زمان،‌دیدم

621 بر آسمان سپید

622 ستارگان سیاه

623 ستارگان سیاه پرنده و پر گوی

624 در آسمان سپید تپنده و کوتاه

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر