-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ۱
2 وقتی که روز آمده، اما نرفته شب
3 صیاد پیر، گنج کهنسال آزمون
4 با پشتواره ای و تفنگی و دشنهای
5 ناشسته رو، ز خانه گذارد قدم برون
6 جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
7 خوابیده است، و خفته بسی رازها در او
8 اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان
9 افکندهاند و لوله ز آوزها در او
10 تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش
11 دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند
12 مانند روزهای دگر، شهر خویش را
13 گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند
14 ۲
15 پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز
16 هان، خواب گویی از سر جنگل پریده است
17 صیاد پیر، شانه گرانبار از تفنگ
18 اینک به آستانهٔ جنگل رسیده است
19 آنجا که آبشار چو آیینه ای بلند
20 تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه
21 کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر
22 ابری که داده پیکرهٔ کوه را شکوه
23 صیاد: وه، دست من فسرد، چه سرد است دست تو
24 سرچشمهات کجاست، اگر زمهریر نیست؟
25 من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم، ولی
26 این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست
27 همسایهٔ قدیمیام! ای آبشار سرد
28 امروز باز شور شکاری ست در سرم
29 بیمار من به خانه کشد انتظار من
30 از پا فتاده حامی گرد دلاورم
31 اکنون شکار من، که گوزنی ست خردسال
32 در زیر چتر نارونی آرمیده است
33 چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر
34 شاخ جوان او سر و گردن کشیده است
35 چشم سیاه و خوش نگهش، هوشیار و شاد
36 تا دور دست خلوت کشیده راه
37 گاه احتیاط را نگرد گرد خویش، لیک
38 باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه
39 تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش
40 هر جا که خواست میچرد و سیر میشود
41 هنگام ظهر، تشنهتر از لاشهٔ کویر
42 خوش خوش به سوی دره ای سرازیر میشود
43 آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه
44 گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز
45 وین اطلس سپید، تو را جلوه کرده بیش
46 بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز
47 آید شکار من، جگرش گرم و پر عطش
48 من در کمین نشسته، نهان پشت شاخ و برگ
49 چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت
50 در گوش او صفیر کشید پیک من که: مرگ
51 آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد
52 اما دریغ! او به زمین خفته مثل خاک
53 بر دره عمیق، که پستوی جنگل است
54 لختی سکوت چیره شود، سرد و ترسناک
55 ز آن پس دوباره شور و شر آغاز میشود
56 گویی نه بوده گرگ، نه برده ست میش را
57 وین مام سبز موی، فراموشکار پیر
58 از یاد میبرد غم فرزند خویش را
59 وقتی که روز رفته ولی شب نیامده
60 من، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان
61 با لاشهٔ گوزن جوانم، رسم ز راه
62 واندازمش به پای تو، آلوده همچنان
63 در مرمر زلال و روان تو، خرد خرد
64 از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون
65 می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار
66 وز دست من چشیدی و شستی هزار خون
67 خون کبود تیره، از آن گرگ سالخورد
68 خون بنفش روشن از آن یوز خردسال
69 خون سیاه، از آن کر و بیمار گور گر
70 خون زلال و روشن، از آن نرم تن غزال
71 همسایهٔ قدیمیام، ای آبشار سرد
72 تا باز گردم از سفر امروز سوی تو
73 خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد
74 س از بستر و مسیر تو، از پشت و روی تو
75 شاید که گرمتر شود این سرد پیکرت
76 هان، آبشار! من دگر از پا فتادهام
77 جنگل در آستانهٔ بی مهری خزان
78 من در کناره درهٔ مرگ ایستادهام
79 از آخرین شکار من، ای مخمل سپید
80 خرگوش مادهای که دلش سفت و زرد بود
81 یک ماه و نیم میگذرد، آوری به یاد؟
82 آن روز هم برای من آب تو سرد بود
83 دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا
84 فرزند پیل پیکر فحل دلاورم
85 آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند
86 بر گردهاش سوار، من و صید لاغرم
87 میشست دست و روی در آن آب شیر گرم
88 صیاد پیر، غرقه در اندیشههای خویش
89 و آب از کنار سبلتش آهسته میچکید
90 بر نیمه پوستینش، و نیز از خلال ریش
91 تر کرد گوشها و قفا را، بسان مسح
92 با دست چپ، که بود ز گیلش نه کم ز چین
93 و آراسته به زیور انگشتری کلیک
94 از سیم سادهٔ حلقه، ز فیروزهاش نگین
95 میشست دست و روی و به رویش هزار در
96 از باغهای خاطره و یاد، باز بود
97 هماسه ی قدیمی او، آبشار نیز
98 چون رایتی بلورین در اهتزاز بود
99 ۳
100 ز آن نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب
101 تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور
102 وز لذت نوازش زرین آفتاب
103 سرشار بود و روشن و پشیده از سرور
104 چون پر شکوه خرمنی از شعلههای سبز
105 کهاش در کنار گوشه رگی چند زرد بود
106 در جلوهٔ بهاری این پردهٔ بزرگ
107 گه طرح سادهای ز خزان چهره مینمود
108 در سایههای دیگر گم گشته سایهاش
109 صیاد، غرق خاطرهها، راه میسپرد
110 هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا
111 او را ز روی خاطرهای گرد میسترد
112 این سکنج بود که یوز از بلند جای
113 گردن رفیق رهش حمله برده بود
114 یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت
115 اما چه سود؟ مردک بیچاره مرده بود
116 اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید
117 همراه با سلام جوانک به سوی وی
118 آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت
119 آمد، که خون ز فرق فشاند به روی وی
120 اینجا رسیده بود به آن لکههای خون
121 دنبال این نشانه رهی در نوشته بود
122 تا دیده بود، مانده زمرگی نشان به برف
123 و آثار چند پا که از آن دور گشته بود
124 اینجا مگر نبود که او در کمین صید
125 با احتیاط و خم خم میرفت و میدوید؟
126 آگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست
127 صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید
128 ۴
129 ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب
130 مست نشاط و روشن، شاد و گشاده روی
131 مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار
132 در شهری از بهشت، همه نقش و رنگ و بوی
133 انبوه رهگذار در این کوچهٔ بزرگ
134 در جامههای سبز خود، استاده جا به جا
135 ناقوس عید گویی کنون نواخته است
136 وین خیل رهگذر همه خوابانده گوشها
137 آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور
138 در قعر دره تن یله کرده ست جویبار
139 بر سبزههای ساحلش، کنون گوزنها
140 آسودهاند بی خبر از راز روزگار
141 سیراب و سیر، بر چمن وحشی لطیف
142 در خلعت بهشتی زربفت آفتاب
143 آسودهاند خرم و خوش، لیک گاهگاه
144 دست طلب کشاندشان پای، سوی آب
145 آن سوی جویبار، نهان پشت شاخ و برگ
146 صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش
147 چشم تفنگ، قاصد مرگی شتابناک
148 خوابانده منتظر، پس پشت درنگ خویش
149 صیاد: هشتاد سال تجربه، این است حاصلش؟
150 ترکش تهی تفنگ تهی، مرگ بر تو مرد
151 هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست
152 این آخرین فشنگ تو …؟ صیاد ناله کرد
153 صیاد: نه دست لرزدم، نه دل، آخر دگر چرا
154 تیرم خطا کند؟ که خطا نیست کار تیر
155 ترکش تهی، تفنگ همین تیر، پس کجاست
156 هشتاد سال تجربه؟ بشکفت مرد پیر
157 صیاد: هان! آمد آن حریف که میخواستم، چه خوب
158 زد شعله برق و شرق! خروشید تیر و جست
159 نشنیده و شنیده گوزن این صدا، که تیر
160 از شانهاش فرو شد و در پهلویش نشست
161 آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد
162 در یک شتابناک رهی را گرفته پیش
163 لختی سکوت همنفس دره گشت و باز
164 هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش
165 و آن صید تیر خوردهٔ لنگان و خون چکان
166 گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ
167 واندر پیش گرفته پی آن نشان خون
168 آن پیر تیر زن، چو یکی تیر خورده گرگ
169 صیاد: تیرم خطا نکرد، ولی کارگر نشد
170 غم نیست هر کجا برود میرسم به آن
171 میگفت و میدوید به دنبال صید خویش
172 صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان
173 صیاد: دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد
174 اما کجاست فر جوانیم کو؟ دریغ
175 آن نیرویم کجا شد و چالاکیم که جلد
176 خود را به یک دو جست رسانم به او، دریغ
177 دنبال صید و بر پی خونهای تازهاش
178 میرفت و میدوید و دلش سخت میتپید
179 با پشتواره ای و تفنگی و دشنهای
180 خود را به جهد این سو و آن سوی میکشید
181 صیاد: هان، بد نشد، شکفت به پژمرده خندهای
182 لبهای پیر و خون سرور آمدش به رو
183 پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد
184 برچید خنده را ز لبش سرفههای او
185 صیاد: هان، بد نشد، به راه من آمد، به راه من
186 این ره درست می بردش سوی آبشار
187 شاید میان راه بیفتد ز پا ولی
188 ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار
189 بار من است اینکه برد او به جای من
190 هر چند تیره بخت برد بار خویش را
191 ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا
192 کآسان کند تلاش من و کار خویش را
193 باید سریعتر بدوم کولبار خویش
194 افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها
195 صیاد: گو ترکشم تهی باش، این خنجرم که هست
196 یاد از جوانی … آه … مدد باش، ای خدا
197 ۵
198 دشوار و دور و پر خم و چم، نیمروز راه
199 طومار واشده در پیش پای او
200 طومار کهنهای که خط سرخ تازهای
201 یک قصه را نگشاته بر جا به جای او
202 طومار کهنهای که ازین گونه قصهها
203 بسیار و بیشمار بر او برنوشته اند
204 بس صید زخم خورده و صیاد کامگار
205 یا آن بسان این که بر او برگذشتند
206 بس جان پای تازه که او محو کرده است
207 بی اعتنا و عمد به خاشاک و برگ و خاک
208 پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب
209 بس رهنورد جلد، شتابان و بیمناک
210 اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته؟
211 و آن زخم خورده صید، گریزان و خون چکان؟
212 راه است او، همین و دگر هیچ راه، راه
213 نه سنگدل نه شاد، نه غمگین نه مهربان
214 ۶
215 ز آمد شد مداوم وجاوید لحظهها
216 تک، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ
217 خمیازهای کشید و به پا جست و دم نکاند
218 بویی شنیده است مگر باز این پلنگ؟
219 آری، گرسنه است و شنیده ست بوی خون
220 این سهمگین زیبا، این چابک دلیر
221 کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید
222 بر میجهد ز قله که مه را کشد به زیر
223 جنگاوری که سیلی او افکند به خاک
224 چون کودکی نحیف، شتر را به ضربتی
225 پیل است اگر بجوید جز شیر، هم نبرد
226 خون است اگر بنوشد جز آب، شربتی
227 اینک شنیده بویی و گویی غریزهاش
228 نقشهٔ هجوم او را تنظیم میکند
229 با گوش برفراشته، در آن فضا دمش
230 بس نقش هولناک که ترسیم میکند
231 کنون به سوی بوی دوان و جهان، چنانک
232 خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ
233 بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی
234 با خط سرخ ثبت کند، جنگل بزرگ
235 ۷
236 کهسار غرب کنگرهٔ برج و قصر خون
237 خورشید، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود
238 چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه
239 مغرب در آستان غروبی غریب بود
240 صیاد پیر، خستهتر از خسته، بی شتاب
241 و آرام، میخزید و به ره گام میگذاشت
242 صیدش فتاده بود دم آبشار و او
243 چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت
244 هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود
245 کنون دگر بر آمده بود آرزوی او
246 این بود آنچه خواسته بود از خدا، درست
247 این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو
248 اینک که روز رفته، ولی شب نیامده
249 صیدش فتاده است همان جای آبشار
250 یک لحظهٔ دگر رسد و پاک شویدش
251 با دست کار کشتهٔ خود پای آبشار
252 ۸
253 ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر
254 وانگاه … ضربتی … که به رو خورد بر زمین
255 زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی
256 دیگر گذشته بود، نشد فرصت و همین
257 غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان
258 زانسان که سیل میگسلد سست بند را
259 اینک پلنگ بر سر او بود و میدرید
260 او را، چنانکه گرگ درد گوسپند را
261 ۹
262 شرم شفق پرید ز رخسارهٔ سپهر
263 هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی
264 شب میخزید پیشتر و باز پیشتر
265 جنگل میآرمید در ابهام و تیرگی
266 اکنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر
267 فارغ، چو مرغ در کنف آشیان خویش
268 لیسد، مکرد، مزد، نه به چیزیش اعتنا
269 دندان و کام، یا لب و دور دهان خویش
270 خونین و تکه پاره، چو کفشی و جامهای
271 آن سو ترک فتاده بقایای پیکری
272 دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ
273 وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری
274 دستی که از مچ است جدا و فکنده است
275 بر شانهٔ پلنگ در اثنای جنگ چنگ
276 نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد
277 آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ
278 و آن زیور کلیک وی، انگشتری که بود
279 از سیم ساده، حلقه، ز فیروزهاش نگین
280 فیروزهاش عقیق شده، سیم زر سرخ
281 اینت شگفت صنعت اکسیر راستین
282 در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر
283 زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم
284 این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ
285 کنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم
286 زین تنگنای حادثه چل گام دورتر
287 آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است
288 پوزی رسانده است به آب و گشاده کام
289 جان داده است و سر به لب جو نهاده است
290 میریزد آبشار کمی دور از او، به سنگ
291 پاشان و پر پشنگ، روان پس به پیچ و تاب
292 بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست
293 صد در تازه است درخشنده و خوشاب
294 ۱۰
295 جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب
296 گوشش نمی نیوشد و چشمش نمیپرد
297 سبز پری به دامن دیو سیا به خواب
298 خونین فسانهها را از یاد میبرد …
299 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
300 موجها خوابیدهاند، آرام و رام
301 طبل توفان از نوا افتاده است
302 چشمههای شعلهور خشکیدهاند
303 آبها از آسیا افتاده است
304 در مزار آباد شهر بی تپش
305 وای ِ جغدی هم نمیآید به گوش
306 دردمندان بی خروش و بی فغان
307 خشمناکان بی فغان و بی خروش
308 آهها در سینهها گم کرده راه
309 مرغکان سرشان به زیر بالها
310 در سکوت جاودان مدفون شده ست
311 هر چه غوغا بود و قیل و قالها
312 آبها از آسیا افتادهاست
313 دارها برچیده، خونها شستهاند
314 جای رنج و خشم و عصیان بوتهها
315 خشکبنهای پلیدی رستهاند
316 مشتهای آسمانکوب قوی
317 وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
318 یا نهان سیلی زنان یا آشکار
319 کاسهٔ پست گداییها شده ست
320 خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
321 و آنچه بود، آش دهن سوزی نبود
322 این شب است، آری، شبی بس هولناک
323 لیک پشت تپه هم روزی نبود
324 باز ما ماندیم و شهر بی تپش
325 و آنچه کفتار است و گرگ و روبهست
326 گاه میگویم فغانی بر کشم
327 باز می بیتم صدایم کوتهست
328 باز میبینم که پشت میلهها
329 مادرم استاده، با چشمان تر
330 نالهاش گم گشته در فریادها
331 گویدم گویی که: من لالم، تو کر
332 آخر انگشتی کند چون خامهای
333 دست دیگر را بسان نامهای
334 گویدم بنویس و راحت شو به رمز
335 تو عجب دیوانه و خودکامهای
336 من سری بالا زنم، چون ماکیان
337 از پس نوشیدن هر جرعه آب
338 مادرم جنباند از افسوس سر
339 هر چه از آن گوید، این بیند جواب
340 گوید آخر … پیرهاتان نیز … هم
341 گویمش اما جوانان ماندهاند
342 گویدم اینها دروغند و فریب
343 گویم آنها بس به گوشم خواندهاند
344 گوید اما خواهرت، طفلت، زنت…؟
345 من نهم دندان غفلت بر جگر
346 چشم هم اینجا دم از کوری زند
347 گوش کز حرف نخستین بود کر
348 گاه رفتن گویدم نومیدوار
349 و آخرین حرفش که: این جهل است و لج
350 قلعهها شد فتح، سقف آمد فرود
351 و آخرین حرفم ستون است و فرج
352 میشود چشمش پر از اشک و به خویش
353 میدهد امید دیدار مرا
354 من به اشکش خیره از این سوی و باز
355 دزد مسکین برده سیگار مرا
356 آبها از آسیا افتاده، لیک
357 باز ما ماندیم و خوان این و آن
358 میهمان باده و افیون و بنگ
359 از عطای دشمنان و دوستان
360 آبها از آسیا افتاده، لیک
361 باز ما ماندیم و عدل ایزدی
362 و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
363 باز هم مست و تهی دست آمدی؟
364 آن که در خونش طلا بود و شرف
365 شانهای بالا تکاند و جام زد
366 چتر پولادین ناپیدا به دست
367 رو به ساحلهای دیگر گام زد
368 در شگفت از این غبار بی سوار
369 خشمگین، ما ناشریفان ماندهایم
370 آبها از آسیا افتاده، لیک
371 باز ما با موج و توفان ماندهایم
372 هر که آمد بار خود را بست و رفت
373 ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
374 زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
375 زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟
376 باز میگویند: فردای دگر
377 صبر کن تا دیگری پیدا شود
378 کاوهای پیدا نخواهد شد، امید
379 کاشکی اسکندری پیدا شود
380 بادهای هست و پناهی و شبی شسته و پاک
381 جرعهها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاک
382 نم نمک زمزمه واری، رهش اندوه و ملال
383 میزنم در غزلی باده صفت آتشناک
384 بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم؟
385 که چو باد از همه سو میدوم و گمراهم
386 همه سر چشمم و از دیدن او محرومم
387 همه تن دستم و از دامن او کوتاهم
388 باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس
389 بزدم، افتان خیزان، به دیاری که مپرس
390 گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی
391 پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس
392 آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه
393 جهد از دام دلم صد گله عفریتهٔ آه
394 بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام
395 پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
396 گرچه تنهایی من بسته در و پنجرهها
397 پیش چشمم گذرد عالمی از خاطرهها
398 مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک
399 غرق دشنام و خروشم سرهها، ناسرهها
400 گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او
401 ندهد بار، دهم باری دشنام به او
402 من کشم آه، که دشنام بر آن بزم که وی
403 ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
404 روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد
405 لاله برگتر برگشته، لبان، بادا یاد
406 شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر
407 پیر می خوارگی، آن تازه جوان، بادا یاد
408 بادهای بود و پناهی، که رسید از ره باد
409 گفت با من: چه نشستی که سحر بال گشاد
410 من و این نالهٔ زار من و این باد سحر
411 آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد
412 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
413 از تهی سرشار
414 جویبار لحظهها جاری ست
415 چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ
416 دوستان و دشمنان را میشناسم من
417 زندگی را دوست میدارم
418 مرگ را دشمن
419 وای، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم
420 که به دشمن خواهم از او التجا بردن
421 جویبار لحظهها جاری
422 پوستینی کهنه دارم من
423 یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
424 سالخوردی جاودان مانند
425 مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
426 جز پدرم آیا کسی را میشناسم من
427 کز نیاکانم سخن گفتم؟
428 نزد آن قومی که ذرات شرف در خانهٔ خونشان
429 کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ
430 خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم
431 جز پدرم آری
432 من نیای دیگری نشناختم هرگز
433 نیز او چون من سخن میگفت
434 همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
435 کاندر اخم جنگلی، خمیازهٔ کوهی
436 روز و شب میگشت، یا می خفت
437 این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ
438 تا مذهب دفترش را گاهگه میخواست
439 با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
440 رعشه میافتادش اندر دست
441 در بنان درفشانش کلک شیرین سلک میلرزید
442 حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه میبست
443 زآنکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر میخاست
444 هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس
445 ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم
446 مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
447 در کدامین عهد بوده ست اینچنین، یا آنچنان، بنویس
448 لیک هیچت غم مباد از این
449 ای عموی مهربان، تاریخ
450 پوستینی کهنه دارم من که میگوید
451 از نیاکانم به رایم داستان، تاریخ
452 من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
453 نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
454 وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
455 کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست
456 پوستینی کهنه دارم من
457 سالخوردی جاودان مانند
458 مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم،که شب تا روز
459 گویدم چون و نگوید چند
460 سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
461 بس پدرم از جان و دل کوشید
462 تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
463 او چنین میگفت و بودش یاد
464 داشت کم کم شب کلاه و جبهٔ من نو ترک میشد
465 کشتگاهم برگ و بر میداد
466 ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
467 من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
468 تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
469 پوستین کهنهٔ دیرینهام با من
470 اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز
471 هم بدان سان کز ازل بودم
472 باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
473 باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
474 و آن به آیین حجره زارانی
475 کآنچه بینی در کتاب تحفهٔ هندی
476 هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
477 روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
478 ما پس از او پنج تن بودیم
479 من بسان کاروانسالارشان بودم
480 کاروانسالار ره نشناس
481 اوفتان و خیزان
482 تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم
483 سالها زین پیشتر من نیز
484 خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد
485 با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
486 «این مباد! آن باد »
487 ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
488 پوستینی کهنه دارم من
489 یادگار از روزگارانی غبار آلود
490 مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
491 های، فرزندم
492 بشنو و هشدار
493 بعد من این سالخورد جاودان مانند
494 با بر و دوش تو دارد کار
495 لیک هیچت غم مباد از این
496 کو،کدامین جبهٔ زربفت رنگین میشناسی تو
497 کز مرقع پوستین کهنهٔ من پاکتر باشد؟
498 با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
499 که من نه در سودا ضرر باشد؟
500 اَی دختر جان!
501 همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار
502 تهران، تیر ۱۳۳۵
503 همان رنگ و همان روی
504 همان برگ و همان بار
505 همان خندهٔ خاموش در او خفته بسی راز
506 همان شرم و همان ناز
507 همان برگ سپید به مثل ژاله، ژاله به مثل اشک نگونسار
508 همان جلوه و رخسار
509 نه پژمرده شود هیچ
510 نه افسرده، که افسردگی روی
511 خورد آب ز پژمردگی دل
512 ولی در پس این چهره دلی نیست
513 گرش برگ و بری هست
514 ز آب و ز گلی نیست
515 هم از دور ببینش
516 به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
517 ولی قصه ز امید هبائی که در او بسته دلت، هیچ مگویش
518 مبویش
519 که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
520 مبر دست به سویش
521 که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند، نماند
522 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
523 آنک، بر آن چنار جوان، آنک
524 خالی فتاده لانهٔ آن لک لک
525 او رفت و رفت غلغل غلیانش
526 پوشیده، پاک، پیکر عریانش
527 سر زی سپهر کردن غمگینش
528 تن با وقار شستن شیرینش
529 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
530 رفتند مرغکان طلایی بال
531 از سردی و سکوت سیه خستند
532 وز بید و کاج و سرو نظر بستند
533 رفتند سوی نخل، سوی گرمی
534 و آن نغمههای پاک و بلورین رفت
535 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
536 اینک، بر این کنارهٔ دشت، اینک
537 این کوره راه ساکت بی رهرو
538 آنک، بر آن کمرکش کوه، آنک
539 آن کوچه باغ خلوت و خاموشت
540 از یاد روزگار فراموشت
541 پاییز جان! چه سرد، چه درد آلود
542 چون من تو نیز تنها ماندستی
543 ای فصل فصلهای نگارینم
544 سرد سکوت خود را بسراییم
545 پاییزم! ای قناری غمگینم
546 ما چون دو دریچه، رو به روی هم
547 آگاه ز هر بگو مگوی هم
548 هر روز سلام و پرسش و خنده
549 هر روز قرار روز آینده
550 عمر آیینه بهشت، اما … آه
551 بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه
552 اکنون دل من شکسته و خسته ست
553 زیرا یکی از دریچهها بسته ست
554 نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
555 نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد
556 شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی
557 شهر پلید کودن دون، شهر روسپی
558 ناشسته دست و رو
559 برف غبار بر همه نقش و نگار او
560 بر یاد و یادگارش، آن اسب، آن سوار
561 بر بام و بر درختش، و آن راه و رهسپار
562 شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش
563 پیموده راه تا قلل دور دست خواب
564 در آرزوی سایهٔ تری و قطرهای
565 رویای دیر باورشان را
566 کنده است همت ابری، چنانکه شهر
567 چون کشتی شده ست، شناور به روی آب
568 شب خامش است و اینک، خاموشتر ز شب
569 ابری ملول میگذرد از فراز شهر
570 دور آنچنانکه گویی در گوشش اختران
571 گویند راز شهر
572 نزدیک آنچنانک
573 گلدستهها رطوبت او را
574 احساس میکنند
575 ای جاودانگی
576 ای دشتهای خلوت و خاموش
577 باران من نثار شما باد
578 در آستان غروب
579 بر آبگون به خاکستری گراینده
580 هزار زورق سیر و سیاه میگذرد
581 نه آفتاب، نه ماه
582 بر آبدان سپید
583 هزار زورق آواز خوان سیر و سیاه
584 یکی ببین که چه سان رنگها بدل کردند
585 سپهر تیره ضمیر و ستارهٔ روشن
586 جزیرههای بلورین به قیر گون دریا
587 به یک نظاره شدند
588 چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن
589 هزار همره گشت و گذار یکروزه
590 هزار مخلب و منقار دست شسته ز کار
591 هزار همسفر و همصدای تنگ جبین
592 هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار
593 بر آبگون به خاکستری گراینده
594 در آن زمان که به روز
595 گذشته نام گذاریم، و بر شب آینده
596 در آن زمان که نه مهر است بر سپهر، نه ماه
597 در آن زمان،دیدم
598 بر آسمان سپید
599 ستارگان سیاه
600 ستارگان سیاه پرنده و پر گوی
601 در آسمان سپید تپنده و کوتاه