-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هنوز از شب دمی باقی است، می خواند در او شبگیر
2 و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.
3 به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
4 به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او
5 به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند
6 و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
7 نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من
8 در این تاریک منزل می زند سوسو.
9 به شب آویخته مرغ شباویز
10 مدامش کار رنج افزاست، چرخیدن.
11 اگر بی سود می چرخد
12 وگر از دستکار شب، درین تاریکجا، مطرود می چرخد…
13 به چشمش هر چه می چرخد، ـــ چو او بر جای ـــ
14 زمین، با جایگاهش تنگ.
15 و شب، سنگین و خونالود، برده از نگاهش رنگ
16 و جاده های خاموش ایستاده
17 که پای زنان و کودکان با آن گریزانند
18 چو فانوس نفس مرده
19 که او در روشنایی از قفای دود می چرخد.
20 ولی در باغ می گویند:
21 « به شب آویخته مرغ شباویز
22 به پا، زآویخته ماندن، بر این بام کبود اندود می چرخد.»
23 (اشعار نیما یوشیج)
24 شب است،
25 شبی بس تیرگی دمساز با آن.
26 به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
27 خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.
28 شب است،
29 جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
30 و من اندیشناکم باز:
31 ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
32 ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟…
33 در این تاریکی آور شب
34 چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
35 چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟
36 (اشعار نیما یوشیج)
37 مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده
38 رفته تا آنسوی این بیداد خانه
39 باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
40 نوبت روز گشایش را
41 در پی چاره بمانده.
42 می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما)
43 جور دیده مردمان را.
44 با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
45 می دهد پیوندشان در هم
46 می کند از یاس خسران بار آنان کم
47 می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.
48 بسته در راه گلویش او
49 داستان مردمش را.
50 رشته در رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند)
51 بر سر منقار دارد رشته ی سردرگمش را.
52 او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.
53 با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
54 از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته.
55 از درون استغاثه های رنجوران.
56 در شبانگاهی چنین دلتنگ، می آید نمایان.
57 وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
58 که ندارد لحظه ای از آن رهایی
59 می دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنایی.
60 چون نشان از آتشی در دود خاکستر
61 می دهد از روی فهم رمز درد خلق
62 با زبان رمز درد خود تکان در سر.
63 وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش
64 از کسان احوال می جوید.
65 چه گذشته ست و چه نگذشته است
66 سرگذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید.
67 داستان از درد می رانند مردم.
68 در خیال استجابتهای روزانی
69 مرغ آمین را بدان نامی که او را هست می خوانند مردم.
70 زیر باران نواهایی که می گویند:
71 « باد رنج ناروای خلق را پایان.»
72 ( و به رنج ناروای خلق هر لحظه می افزاید.)
73 مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید.
74 بانگ برمی دارد:
75 ـــ« آمین!
76 باد پایان رنجهای خلق را با جانشان در کین
77 وز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای
78 و به نام رستگاری دست اندر کار
79 و جهان سر گرم از حرفش در افسوس فریبش.»
80 خلق می گویند:
81 ـــ« آمین!
82 در شبی اینگونه با بیداش آیین.
83 رستگاری بخش ـــ ای مرغ شباهنگام ـــ ما را!
84 و به ما بنمای راه ما به سوی عافیتگاهی.
85 هر که را ـــ ای آشناپرورـــ ببخشا بهره از روزی که می جوید.»
86 ـــ« رستگاری روی خواهد کرد
87 و شب تیره، بدل با صبح روشن گشت خواهد.» مرغ می گوید.
88 خلق می گویند:
89 ـــ« اما آن جهانخواره
90 ( آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر.»
91 مرغ می گوید:
92 ـــ« در دل او آرزوی او محالش باد.»
93 خلق می گویند:
94 ـــ« اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصود
95 همچنان هر لحظه می کوبد به طبلش.»
96 مرغ می گوید:
97 ـــ« زوالش باد!
98 باد با مرگش پسین درمان
99 نا خوشیّ آدمی خواری.
100 وز پس روزان عزت بارشان
101 باد با ننگ همین روزان نگونسازی!»
102 خلق می گویند:
103 ـــ« اما نادرستی گر گذارد
104 ایمنی گر جز خیال زندگی کردن
105 موجبی از ما نخواهد و دلیلی برندارد.
106 ور نیاید ریخته های کج دیوارشان
107 بر سر ما باز زندانی
108 و اسیری را بود پایان.
109 و رسد مخلوق بی سامان به سامانی.»
110 مرغ می گوید:
111 ـــ« جدا شد نادرستی.»
112 خلق می گویند:
113 ـــ« باشد تا جدا گردد.»
114 مرغ می گوید:
115 ـــ« رها شد بندش از هر بند، زنجیری که بر پا بود.»
116 خلق می گویند:
117 ـــ« باشد تا رها گردد.»
118 مرغ می گوید:
119 ـــ« به سامان بازآمد خلق بی سامان
120 و بیابان شب هولی
121 که خیال روشنی می برد با غارت
122 و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پایان
123 و درون تیرگیها، تنگنای خانه های ما در آن ویلان،
124 این زمان با چشمه های روشنایی در گشوده است
125 و گریزانند گمراهان، کج اندازان،
126 در رهی کامد خود آنان را کنون پی گیر.
127 و خراب و جوع، آنان را ز جا برده است
128 و بلای جوع آنان را جا به جا خورده است
129 این زمان مانند زندانهایشان ویران
130 باغشان را در شکسته.
131 و چو شمعی در تک گوری
132 کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پریشانی.
133 هر تنی زانان
134 از تحیّر بر سکوی در نشسته.
135 و سرود مرگ آنان را تکاپوهایشان ( بی سود) اینک می کشد در گوش.»
136 خلق می گویند:
137 ـــ« بادا باغشان را، درشکسته تر
138 هر تنی زانان،جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر.
139 وز سرود مرگ آنان، باد
140 بیشتر بر طاق ایوانهایشان قندیلها خاموش.»
141 ـــ« بادا!» یک صدا از دور می گوید
142 و صدایی از ره نزدیک،
143 اندر انبوه صداهای به سوی ره دویده:
144 ـــ« این، سزای سازگاراشان
145 باد، در پایان دورانهای شادی
146 از پس دوران عشرت بار ایشان.»
147 مرغ می گوید:
148 ـــ« این چنین ویرانگیشان، باد همخانه
149 با چنان آبادشان از روی بیدادی.»
150 ـــ« بادشان!» ( سر می دهد شوریده خاطر، خلق آوا)
151 ـــ« باد آمین!
152 و زبان آنکه با درد کسان پیوند دارد باد گویا!»
153 ـــ« باد آمین!
154 و هر آن اندیشه، در ما مردگی آموز، ویران!»
155 ـــ« آمین! آمین!»
156 و خراب آید در آوار غریو لعنت بیدار محرومان
157 هر خیال کج که خلق خسته را با آن نخواها نیست.
158 و در زندان و زخم تازیانه های آنان می کشد فریاد:
159 « اینک در و اینک زخم»
160 ( گرنه محرومی کجیشان را ستاید
161 ورنه محرومی بخواه از بیم زجر و حبس آنان آید)
162 ـــ« آمین!
163 در حساب دستمزد آن زمانی که بحق گویا
164 بسته لب بودند
165 و بدان مقبول
166 و نکویان در تعب بودند.»
167 ـــ« آمین!
168 در حساب روزگارانی
169 کز بر ره، زیرکان و پیشبینان را به لبخند تمسخر دور می کردند
170 و به پاس خدمت و سودایشان تاریک
171 چشمه های روشنایی کور می کردند.»
172 ـــ« آمین!»
173 ـــ« با کجی آورده های آن بداندیشان
174 که نه جز خواب جهانگیری از آن می زاد
175 این به کیفر باد!»
176 ـــ« آمین!»
177 ـــ« با کجی آورده هاشان شوم
178 که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز می گردید
179 و از آن خاموش می آمد چراغ خلق.»
180 ـــ« آمین!»
181 ـــ« با کجی آورده هاشان زشت
182 که از آن پرهیزگاری بود مرده
183 و از آن رحم آوری واخورده.»
184 ـــ« آمین!»
185 ـــ« این به کیفر باد
186 با کجی آورده شان ننگ
187 که از آن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سودا.
188 و از آن، چون بر سریر سینه ی مرداب، از ما نقش بر جا.»
189 ـــ« آمین! آمین!»
190 *
191 و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم
192 ( چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه ی مرداب آنگه گم)
193 مرغ آمین گوی
194 دور می گردد
195 از فراز بام
196 در بسیط خطّه ی آرام، می خواند خروس از دور
197 می شکافد جرم دیوار سحرگاهان.
198 وز بر آن سرد دوداندود خاموش
199 هرچه، با رنگ تجلّی، رنگ در پیکر می افزاید.
200 می گریزد شب.
201 صبح می آید.
202 (اشعار نیما یوشیج)