نجوا کنان به از اخوان ثالث اشعار پراکنده 26

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

نجوا کنان به زمزمه سرگرم

1 نجوا کنان به زمزمه سرگرم

2 مردی ست با سرودی غمناک

3 خسته دلی، شکسته دلی، بیزار

4 از سر فکنده تاج عرب بر خاک

5 این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا

6 بی هیچ باک و بیم و ادا

7 سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا

8 امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد

9 آهسته می‌سراید و با خویش

10 امشب سرود و سر دگر دارد

11 نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار

12 با درد و سوز گرید و گوید

13 امشب چو شب به نیمه رسد خیزم

14 وز این سیاه زاویه بگریزم

15 پنهان رهی شناسم و با شوق می‌روم

16 ور بایدم دویدن، با شوق می‌دوم

17 گر بسته بود در؟

18 به خدا داد می‌زنم

19 سر می‌نهم به درگه و فریاد می‌کنم

20 خسته دل شکسته دل غمناک

21 افکنده تیره تاج عرب از سر

22 فریاد می‌کند

23 هیهای! های! های

24 ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست

25 راهم دهید ای! پناهم دهید ای!

26 اینجا

27 درمانده‌ای ز قافلهٔ بیدل شماست

28 آواره‌ای، گریخته‌ای، مانده بی پناه

29 آه

30 اینجا منم، منم

31 کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم

32 امشب عجیب حال خوشی دارد

33 پا می‌زند به تاج عرب، گریان

34 حال خوشی، خیال خوشی دارد

35 امشب من از سلاسل پنهان مدرسه

36 سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین

37 وز شک و از یقین

38 وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه

39 بگریختم

40 چگونه بگویم؟

41 حکایتی ست

42 دیگر به تنگ آمده بودم

43 از خنده‌های طعن

44 وز گریه‌های بیم

45 دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم

46 تا چند می‌توانم باشم به طعن و طنز

47 حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند

48 غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟

49 دیگر به تنگ آمده‌ام من

50 تا چند می‌توانم باشم از او جدا؟

51 صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه

52 با خاطری ملول ز ارکان مدرسه

53 بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل

54 نابود باد – گوید – بنیان مدرسه

55 حال خوش و خیال خوشی دارد

56 با خویشتن جدال خوشی دارد

57 و کنون که شب به نیمه رسیده ست

58 او در خیال خود را بیند

59 کاوراق شمس و حافظ و خیام

60 این سرکشان سر خوش اعصار

61 این سرخوشان سرکش ایام

62 این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت

63 زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت

64 آهسته می‌گریزد

65 و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای

66 بر خاک راه ریزد

67 امشب شگفت حال خوشی دارد

68 و کنون که شب ز نیمه گذشته ست

69 او، در خیال، خود را بیند

70 پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در

71 و او سر به در گذاشته و از شکاف آن

72 با اشتیاق قصهٔ خود را

73 می‌گوید و ز هول دلش جوش می‌زند

74 گویی کسی به قصهٔ او گوش می‌کند

75 امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب

76 گردون بسان نطع مرصع بود

77 هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی

78 آفاق خیره بود به من، تا چه می‌کنم

79 من در سپهر خیره به آیات سرمدی

80 بگریختم

81 به سوی شما می‌گریختم

82 بگریختم، به سوی شما آمدم

83 شما

84 ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست

85 ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو

86 آیا اجازه هست؟

87 شب خلوت است و هیچ صدایی نمی‌رسد

88 او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار

89 بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری

90 با لابه و خروش

91 اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری

92 راهم دهید ای! پناهم دهید ای!

93 می‌ترسد این غریب پناهنده

94 ای قوم، پشت در مگذاریدش

95 ای قوم، از برای خدا

96 گریه می‌کند

97 نجواکنان، به زمزمه سرگرم

98 مردی ست دل شکسته و تنها

99 امشب سرود و سر دگر دارد

100 امشب هوای کوچ به سر دارد

101 اما کسی ز دوست نشانش نمی‌دهد

102 غمگین نشسته، گریه امانش نمی‌دهد

103 راهم … دهید، ای! … پناهم دهید … ای!

104 هو … هوی …. های … های

105 لحظهٔ دیدار نزدیک است

106 باز من دیوانه‌ام، مستم

107 باز می‌لرزد، دلم، دستم

108 باز گویی در جهان دیگری هستم

109 های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را، تیغ

110 های، نپریشی صفای زلفکم را، دست

111 و آبرویم را نریزی، دل

112 ای نخورده مست

113 لحظهٔ دیدار نزدیک است

114 نگفتندش چو بیرون می‌کشاند از زادگاهش سر

115 که آنجا آتش و دود است

116 نگفتندش: زبان شعله می‌لیسد پر پاک جوانت را

117 همه درهای قصر قصه‌های شاد مسدود است

118 نگفتندش: نوازش نیست، صحرا نیست، دریا نیست

119 همه رنج است و رنجی غربت آلود است

120 پرید از جان پناهش مرغک معصوم

121 درین مسموم شهر شوم

122 پرید، اما کجا باید فرودید؟

123 نشست آنجا که برجی بود خورده به آسمان پیوند

124 در آن مردی، دو چشمش چون دو کاسهٔ زهر

125 به دست اندرش رودی بود، و با رودش سرودی چند

126 خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی

127 به چشمش قطره‌های اشک نیز از درد می‌گفتند

128 ولی زود از لبش جوشید با لبخندها، تزویر

129 تفو بر آن لب و لبخند

130 پرید، اما دگر آیا کجا باید فرودید؟

131 نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت

132 سری در زیر بال و جلوه‌ای شوریده رنگ، اما

133 چه داند تنگدل مرغک؟

134 عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می‌پخت

135 پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هر جا که می‌گردد

136 غبار و آتش و دود است

137 نگفتندش کجا باید فرودید

138 همه درهای قصر قصه‌های شاد مسدود است

139 دلش می‌ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون

140 صدف با خویش

141 دلش می‌ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش

142 چه گوید با که گوید، آه

143 کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانهٔ مسموم

144 چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش

145 همه پرهای پاکش سوخت

146 کجا باید فرودید، پریشان مرغک معصوم؟

147 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

148 بخز در لاکتی حیوان! که سرما

149 نهانی دستش اندر دست مرگ است

150 مبادا پوزه‌ات بیرون بماند

151 که بیرون برف و باران و تگرگ است

152 نه قزاقی، نه بابونه، نه پونه

153 چه خالی مانده سفرهٔ جو کناران

154 هنوزی دوست، صد فرسنگ باقی ست

155 ازین بیراهه تا شهر بهاران

156 مبادا چشم خود بَر هم گذاری

157 نه چشم اختر است این، چشم گرگ است

158 همه گرگند و بیمار و گرسنه

159 بزرگ است این غم، ای کودک! بزرگ است

160 ازین سقف سیه دانی چه بارد؟

161 خدنگ ظالم سیراب از زهر

162 بیا تا زیر سقف می‌گریزیم

163 چه در جنگل، چه در صحرا، چه در شهر

164 ز بس باران و برف و باد و کولاک

165 زمان را با زمین گویی نبرد است

166 مبادا پوزه‌ات بیرون بماند

167 بخز در لاکتی حیوان! که سرد است

168 « بده … بدبد … چه امیدی؟ چه ایمانی؟»

169 «کرک جان! خوب می‌خوانی

170 من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد

171 چو بوی بال‌های سوخته‌ات پرواز خواهم داد

172 گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.

173 بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار

174 کرک جان! بندهٔ دم باش …»

175 « بده … بدبد… راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست

176 نه تنها بال و پر، بالِ نظر بسته ست .

177 قفس تنگ است و در بسته ست… »

178 «کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت

179 من این آواز تلخت را …»

180 «بده … بدبد … دروغین بود هم لبخند و هم سوگند

181 دروغین است هر سوگند و هر لبخند

182 و حتی دلنشین آواز ِ جفتِ تشنهٔ پیوند …»

183 «من این غمگین سرودت را

184 هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد

185 به شهر آواز خواهم داد… »

186 «بده … بدبد … چه پیوندی؟ چه پیمانی؟…»

187 «کرک جان! خوب می‌خوانی

188 خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن

189 زدن پیمانه‌ای – دور از گرانان – هر شبی کنج شبستانی »

190 تهران، فروردین ۱۳۳۵

191 بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند

192 گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش

193 فشرده چوبدست خیزران در مشت

194 گهی پُر گوی و گه خاموش

195 در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند

196 ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز

197 سه ره پیداست

198 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

199 حدیثی که‌اش نمی‌خوانی بر آن دیگر

200 نخستین: راه نوش و راحت و شادی

201 به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی

202 دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام

203 اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام

204 سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام

205 من اینجا بس دلم تنگ است

206 و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است

207 بیا ره توشه برداریم

208 قدم در راه بی برگشت بگذاریم

209 ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

210 تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمان‌ها نیست

211 سوی بهرام، این جاوید خون آشام

212 سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم

213 که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام

214 و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی

215 و اکنون می‌زند با ساغر “مک نیس” یا “نیما”

216 و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما

217 سوی این‌ها و آن‌ها نیست

218 به سوی پهندشت بی خداوندی ست

219 که با هر جنبش نبضم

220 هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند

221 بهل کاین آسمان پاک

222 چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد

223 که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

224 پدرشان کیست؟

225 و یا سود و ثمرشان چیست؟

226 بیا ره توشه برداریم

227 قدم در راه بگذاریم

228 به سوی سرزمین‌هایی که دیدارش

229 بسان شعلهٔ آتش

230 دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار

231 نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار

232 چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم

233 که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگ‌هایم

234 کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار

235 به سوی قلب من، این غرفهٔ با پرده‌های تار

236 و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی نور

237 “کسی اینجاست؟

238 هلا! من با شمایم، های! … می‌پرسم کسی اینجاست؟

239 کسی اینجا پیام آورد؟

240 نگاهی، یا که لبخندی؟

241 فشار گرم دست دوست مانندی؟”

242 و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه

243 مرده‌ای هم رد پایی نیست

244 صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

245 ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ

246 وز آن سو می‌رود بیرون، به سوی غرفه‌ای دیگر

247 به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد

248 ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که می‌خواند

249 جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد

250 وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحل‌ها

251 پس از گشتی کسالت بار

252 بدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفهٔ با پرده‌های تار

253 “کسی اینجاست؟”

254 و می‌بیند همان شمع و همان نجواست

255 که می‌گویند بمان اینجا؟

256 که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور

257 خدایا”به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟”

258 بیا ره توشه برداریم

259 قدم در راه بگذاریم

260 کجا؟ هر جا که پیشید

261 بدآنجایی که می‌گویند خورشید غروب ما

262 زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر

263 بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود

264 وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر

265 کجا؟ هر جا که پیشید

266 به آنجایی که می‌گویند

267 چوگل روییده شهری روشن از دریای‌تر دامان

268 و در آن چشمه‌هایی هست

269 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن

270 و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید

271 “چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی

272 کز آن گل کاغذین روید؟”

273 به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده ست

274 که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا

275 نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست

276 کجا؟ هر جا که اینجا نیست

277 من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

278 ز سیلی زن، ز سیلی خور

279 وزین تصویر بر دیوار ترسانم

280 درین تصویر

281 عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا

282 زند دیوانه وار، اما نه بر دریا

283 به گردهٔ من، به رگ‌های فسردهٔ من

284 به زندهٔ تو، به مردهٔ من

285 بیا تا راه بسپاریم

286 به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده

287 به سوی سرزمین‌هایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست

288 و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده

289 که چونین پاک و پاکیزه ست

290 به سوی آفتاب شاد صحرایی

291 که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

292 و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا

293 می‌اندازیم زورق‌های خود را چون کل بادام

294 و مرغان سپید بادبان‌ها را می‌آموزیم

295 که باد شرطه را آغوش بگشایند

296 و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام

297 بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین

298 من اینجا بس دلم تنگ است

299 بیا ره توشه برداریم

300 قدم در راه بی فرجام بگذاریم

301 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر