-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 موجها خوابیدهاند، آرام و رام
2 طبل توفان از نوا افتاده است
3 چشمههای شعلهور خشکیدهاند
4 آبها از آسیا افتاده است
5 در مزار آباد شهر بی تپش
6 وای ِ جغدی هم نمیآید به گوش
7 دردمندان بی خروش و بی فغان
8 خشمناکان بی فغان و بی خروش
9 آهها در سینهها گم کرده راه
10 مرغکان سرشان به زیر بالها
11 در سکوت جاودان مدفون شده ست
12 هر چه غوغا بود و قیل و قالها
13 آبها از آسیا افتادهاست
14 دارها برچیده، خونها شستهاند
15 جای رنج و خشم و عصیان بوتهها
16 خشکبنهای پلیدی رستهاند
17 مشتهای آسمانکوب قوی
18 وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
19 یا نهان سیلی زنان یا آشکار
20 کاسهٔ پست گداییها شده ست
21 خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
22 و آنچه بود، آش دهن سوزی نبود
23 این شب است، آری، شبی بس هولناک
24 لیک پشت تپه هم روزی نبود
25 باز ما ماندیم و شهر بی تپش
26 و آنچه کفتار است و گرگ و روبهست
27 گاه میگویم فغانی بر کشم
28 باز می بیتم صدایم کوتهست
29 باز میبینم که پشت میلهها
30 مادرم استاده، با چشمان تر
31 نالهاش گم گشته در فریادها
32 گویدم گویی که: من لالم، تو کر
33 آخر انگشتی کند چون خامهای
34 دست دیگر را بسان نامهای
35 گویدم بنویس و راحت شو به رمز
36 تو عجب دیوانه و خودکامهای
37 من سری بالا زنم، چون ماکیان
38 از پس نوشیدن هر جرعه آب
39 مادرم جنباند از افسوس سر
40 هر چه از آن گوید، این بیند جواب
41 گوید آخر … پیرهاتان نیز … هم
42 گویمش اما جوانان ماندهاند
43 گویدم اینها دروغند و فریب
44 گویم آنها بس به گوشم خواندهاند
45 گوید اما خواهرت، طفلت، زنت…؟
46 من نهم دندان غفلت بر جگر
47 چشم هم اینجا دم از کوری زند
48 گوش کز حرف نخستین بود کر
49 گاه رفتن گویدم نومیدوار
50 و آخرین حرفش که: این جهل است و لج
51 قلعهها شد فتح، سقف آمد فرود
52 و آخرین حرفم ستون است و فرج
53 میشود چشمش پر از اشک و به خویش
54 میدهد امید دیدار مرا
55 من به اشکش خیره از این سوی و باز
56 دزد مسکین برده سیگار مرا
57 آبها از آسیا افتاده، لیک
58 باز ما ماندیم و خوان این و آن
59 میهمان باده و افیون و بنگ
60 از عطای دشمنان و دوستان
61 آبها از آسیا افتاده، لیک
62 باز ما ماندیم و عدل ایزدی
63 و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
64 باز هم مست و تهی دست آمدی؟
65 آن که در خونش طلا بود و شرف
66 شانهای بالا تکاند و جام زد
67 چتر پولادین ناپیدا به دست
68 رو به ساحلهای دیگر گام زد
69 در شگفت از این غبار بی سوار
70 خشمگین، ما ناشریفان ماندهایم
71 آبها از آسیا افتاده، لیک
72 باز ما با موج و توفان ماندهایم
73 هر که آمد بار خود را بست و رفت
74 ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
75 زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
76 زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟
77 باز میگویند: فردای دگر
78 صبر کن تا دیگری پیدا شود
79 کاوهای پیدا نخواهد شد، امید
80 کاشکی اسکندری پیدا شود
81 بادهای هست و پناهی و شبی شسته و پاک
82 جرعهها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاک
83 نم نمک زمزمه واری، رهش اندوه و ملال
84 میزنم در غزلی باده صفت آتشناک
85 بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم؟
86 که چو باد از همه سو میدوم و گمراهم
87 همه سر چشمم و از دیدن او محرومم
88 همه تن دستم و از دامن او کوتاهم
89 باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس
90 بزدم، افتان خیزان، به دیاری که مپرس
91 گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی
92 پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس
93 آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه
94 جهد از دام دلم صد گله عفریتهٔ آه
95 بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام
96 پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
97 گرچه تنهایی من بسته در و پنجرهها
98 پیش چشمم گذرد عالمی از خاطرهها
99 مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک
100 غرق دشنام و خروشم سرهها، ناسرهها
101 گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او
102 ندهد بار، دهم باری دشنام به او
103 من کشم آه، که دشنام بر آن بزم که وی
104 ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
105 روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد
106 لاله برگتر برگشته، لبان، بادا یاد
107 شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر
108 پیر می خوارگی، آن تازه جوان، بادا یاد
109 بادهای بود و پناهی، که رسید از ره باد
110 گفت با من: چه نشستی که سحر بال گشاد
111 من و این نالهٔ زار من و این باد سحر
112 آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد
113 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
114 از تهی سرشار
115 جویبار لحظهها جاری ست
116 چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ
117 دوستان و دشمنان را میشناسم من
118 زندگی را دوست میدارم
119 مرگ را دشمن
120 وای، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم
121 که به دشمن خواهم از او التجا بردن
122 جویبار لحظهها جاری
123 پوستینی کهنه دارم من
124 یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
125 سالخوردی جاودان مانند
126 مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
127 جز پدرم آیا کسی را میشناسم من
128 کز نیاکانم سخن گفتم؟
129 نزد آن قومی که ذرات شرف در خانهٔ خونشان
130 کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ
131 خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم
132 جز پدرم آری
133 من نیای دیگری نشناختم هرگز
134 نیز او چون من سخن میگفت
135 همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
136 کاندر اخم جنگلی، خمیازهٔ کوهی
137 روز و شب میگشت، یا می خفت
138 این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ
139 تا مذهب دفترش را گاهگه میخواست
140 با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
141 رعشه میافتادش اندر دست
142 در بنان درفشانش کلک شیرین سلک میلرزید
143 حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه میبست
144 زآنکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر میخاست
145 هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس
146 ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم
147 مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
148 در کدامین عهد بوده ست اینچنین، یا آنچنان، بنویس
149 لیک هیچت غم مباد از این
150 ای عموی مهربان، تاریخ
151 پوستینی کهنه دارم من که میگوید
152 از نیاکانم به رایم داستان، تاریخ
153 من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
154 نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
155 وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
156 کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست
157 پوستینی کهنه دارم من
158 سالخوردی جاودان مانند
159 مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم،که شب تا روز
160 گویدم چون و نگوید چند
161 سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
162 بس پدرم از جان و دل کوشید
163 تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
164 او چنین میگفت و بودش یاد
165 داشت کم کم شب کلاه و جبهٔ من نو ترک میشد
166 کشتگاهم برگ و بر میداد
167 ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
168 من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
169 تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
170 پوستین کهنهٔ دیرینهام با من
171 اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز
172 هم بدان سان کز ازل بودم
173 باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
174 باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
175 و آن به آیین حجره زارانی
176 کآنچه بینی در کتاب تحفهٔ هندی
177 هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
178 روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
179 ما پس از او پنج تن بودیم
180 من بسان کاروانسالارشان بودم
181 کاروانسالار ره نشناس
182 اوفتان و خیزان
183 تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم
184 سالها زین پیشتر من نیز
185 خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد
186 با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
187 «این مباد! آن باد »
188 ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
189 پوستینی کهنه دارم من
190 یادگار از روزگارانی غبار آلود
191 مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
192 های، فرزندم
193 بشنو و هشدار
194 بعد من این سالخورد جاودان مانند
195 با بر و دوش تو دارد کار
196 لیک هیچت غم مباد از این
197 کو،کدامین جبهٔ زربفت رنگین میشناسی تو
198 کز مرقع پوستین کهنهٔ من پاکتر باشد؟
199 با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
200 که من نه در سودا ضرر باشد؟
201 اَی دختر جان!
202 همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار
203 تهران، تیر ۱۳۳۵
204 همان رنگ و همان روی
205 همان برگ و همان بار
206 همان خندهٔ خاموش در او خفته بسی راز
207 همان شرم و همان ناز
208 همان برگ سپید به مثل ژاله، ژاله به مثل اشک نگونسار
209 همان جلوه و رخسار
210 نه پژمرده شود هیچ
211 نه افسرده، که افسردگی روی
212 خورد آب ز پژمردگی دل
213 ولی در پس این چهره دلی نیست
214 گرش برگ و بری هست
215 ز آب و ز گلی نیست
216 هم از دور ببینش
217 به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
218 ولی قصه ز امید هبائی که در او بسته دلت، هیچ مگویش
219 مبویش
220 که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
221 مبر دست به سویش
222 که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند، نماند
223 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
224 آنک، بر آن چنار جوان، آنک
225 خالی فتاده لانهٔ آن لک لک
226 او رفت و رفت غلغل غلیانش
227 پوشیده، پاک، پیکر عریانش
228 سر زی سپهر کردن غمگینش
229 تن با وقار شستن شیرینش
230 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
231 رفتند مرغکان طلایی بال
232 از سردی و سکوت سیه خستند
233 وز بید و کاج و سرو نظر بستند
234 رفتند سوی نخل، سوی گرمی
235 و آن نغمههای پاک و بلورین رفت
236 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
237 اینک، بر این کنارهٔ دشت، اینک
238 این کوره راه ساکت بی رهرو
239 آنک، بر آن کمرکش کوه، آنک
240 آن کوچه باغ خلوت و خاموشت
241 از یاد روزگار فراموشت
242 پاییز جان! چه سرد، چه درد آلود
243 چون من تو نیز تنها ماندستی
244 ای فصل فصلهای نگارینم
245 سرد سکوت خود را بسراییم
246 پاییزم! ای قناری غمگینم
247 ما چون دو دریچه، رو به روی هم
248 آگاه ز هر بگو مگوی هم
249 هر روز سلام و پرسش و خنده
250 هر روز قرار روز آینده
251 عمر آیینه بهشت، اما … آه
252 بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه
253 اکنون دل من شکسته و خسته ست
254 زیرا یکی از دریچهها بسته ست
255 نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
256 نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد
257 شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی
258 شهر پلید کودن دون، شهر روسپی
259 ناشسته دست و رو
260 برف غبار بر همه نقش و نگار او
261 بر یاد و یادگارش، آن اسب، آن سوار
262 بر بام و بر درختش، و آن راه و رهسپار
263 شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش
264 پیموده راه تا قلل دور دست خواب
265 در آرزوی سایهٔ تری و قطرهای
266 رویای دیر باورشان را
267 کنده است همت ابری، چنانکه شهر
268 چون کشتی شده ست، شناور به روی آب
269 شب خامش است و اینک، خاموشتر ز شب
270 ابری ملول میگذرد از فراز شهر
271 دور آنچنانکه گویی در گوشش اختران
272 گویند راز شهر
273 نزدیک آنچنانک
274 گلدستهها رطوبت او را
275 احساس میکنند
276 ای جاودانگی
277 ای دشتهای خلوت و خاموش
278 باران من نثار شما باد
279 در آستان غروب
280 بر آبگون به خاکستری گراینده
281 هزار زورق سیر و سیاه میگذرد
282 نه آفتاب، نه ماه
283 بر آبدان سپید
284 هزار زورق آواز خوان سیر و سیاه
285 یکی ببین که چه سان رنگها بدل کردند
286 سپهر تیره ضمیر و ستارهٔ روشن
287 جزیرههای بلورین به قیر گون دریا
288 به یک نظاره شدند
289 چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن
290 هزار همره گشت و گذار یکروزه
291 هزار مخلب و منقار دست شسته ز کار
292 هزار همسفر و همصدای تنگ جبین
293 هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار
294 بر آبگون به خاکستری گراینده
295 در آن زمان که به روز
296 گذشته نام گذاریم، و بر شب آینده
297 در آن زمان که نه مهر است بر سپهر، نه ماه
298 در آن زمان،دیدم
299 بر آسمان سپید
300 ستارگان سیاه
301 ستارگان سیاه پرنده و پر گوی
302 در آسمان سپید تپنده و کوتاه