منزلی در دوردستی از اخوان ثالث اشعار پراکنده 62

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را

1 منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را

2 اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم

3 لیک

4 ای ندانم چون و چند ! ای دور

5 تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواهست

6 دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک

7 کاش این را نیز می‌دانستم ، ای نشناخته منزل

8 که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه

9 یا کدام است آن که بیراهست

10 ای به رایم ، نه به رایم ساخته منزل

11 نیز می‌دانستم این را ، کاش

12 که به سوی تو چه‌ها می‌بایدم آورد

13 دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می‌دانی

14 من پیادهٔ ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاهست

15 کاش می‌دانستم این را نیز

16 که برای من تو در آنجا چه‌ها داری

17 گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار

18 می‌توانم دید

19 از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام

20 تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟

21 شب که می‌اید چراغی هست ؟

22 من نمی‌گویم بهاران ، شاخه‌ای گل در یکی گلدان

23 یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز

24 ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

25 فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود

26 و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی

27 زن و مرد و جوان و پیر

28 همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای

29 و با زنجیر

30 اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی

31 به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود

32 تا زنجیر

33 ندانستیم

34 ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان

35 و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم

36 چنین می‌گفت

37 فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری

38 بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت

39 چنین می‌گفت چندین بار

40 صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت

41 و ما چیزی نمی‌گفتیم

42 و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم

43 پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی

44 گروهی شک و پرسش ایستاده بود

45 و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی

46 و حتی در نگهمان نیز خاموشی

47 و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

48 شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید

49 و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید

50 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را

51 و نالان گفت:‌ باید رفت

52 و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز

53 باید رفت

54 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود

55 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند

56 کسی راز مرا داند

57 که از اینرو به آنرویم بگرداند

58 و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم

59 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

60 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار

61 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار

62 عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم

63 هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار

64 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

65 و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال

66 ز شوق و شور مالامال

67 یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود

68 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

69 خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

70 و ما بی تاب

71 لبش را با زبان‌تر کرد ما نیز آنچنان کردیم

72 و ساکت ماند

73 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

74 دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد

75 نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم

76 بخوان!‌ او همچنان خاموش

77 برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد

78 پس از لختی

79 در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد

80 فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد

81 نشاندیمش

82 بدست ما و دست خویش لعنت کرد

83 چه خواندی، هان؟

84 مکید آب دهانش را و گفت آرام

85 نوشته بود

86 همان

87 کسی راز مرا داند

88 که از اینرو به آنرویم بگرداند

89 نشستیم

90 و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم

91 و شب شط علیلی بود

92 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

93 دو تا کفتر

94 نشسته‌اند روی شاخهٔ سدر کهنسالی

95 که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر

96 دو دلجو مهربان با هم

97 دو غمگین قصه گوی غصه‌های هر دوان با هم

98 خوشا دیگر خوشا عهد دو جان هم‌زبان با هم

99 دو تنها رهگذر کفتر

100 نوازش‌های این آن را تسلی بخش

101 تسلی‌های آن این را نوازشگر

102 خطاب ار هست: خواهر جان

103 جوابش: جان خواهر جان

104 بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش

105 نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست

106 ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را

107 تو پنداری نمی‌خواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست می‌داریم

108 نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست

109 پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند

110 شبانی گله‌اش را گرگ‌ها خورده

111 و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده

112 و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابان‌ها

113 سپرده با خیالی دل

114 نهش از آسودگی آرامشی حاصل

115 نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان‌ها

116 اگر گم کرده راهی بی سرانجامست

117 مرا بهش پند و پیغام است

118 در این آفاق من گردیده‌ام بسیار

119 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را

120 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش

121 از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست

122 بیابان‌های بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست

123 وز آن‌سو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست

124 یکی دریای هول هایل است و خشم توفان‌ها

125 سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب

126 و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستان‌ها

127 رهایی را اگر راهی ست

128 جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست

129 نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟

130 غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی

131 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

132 ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست

133 نشانی‌ها که در او هست

134 نشانی‌ها که می‌بینم در او بهرام را ماند

135 همان بهرام ورجاوند

136 که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست

137 هزاران کار خواهد کرد نام آور

138 هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه

139 پس از او گیو بن گودرز

140 و با وی توس بن نوذر

141 و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور

142 و آن دیگر

143 و آن دیگر

144 انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند

145 بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست

146 پریشان شهر ویران را دگر سازند

147 درفش کاویان را فره و در سایه‌اش

148 غبار سالین از چهره بزدایند

149 برافرازند

150 نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست

151 گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره

152 ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست

153 نشانی‌ها که دیدم دادمش، باری

154 بگو تا کیست این گمنام گرد آلود

155 ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان

156 تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان

157 نشانی‌ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست

158 و از بسیارها تایی

159 به رخسارش عرق هر قطره‌ای از مرده دریایی

160 نه خال است و نگار آن‌ها که بینی، هر یکی داغی ست

161 که گوید داستان از سوختن‌هایی

162 یکی آواره مرد است این پریشانگرد

163 همان شهزادهٔ از شهر خود رانده

164 نهاده سر به صحراها

165 گذشته از جزیره‌ها و دریاها

166 نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده

167 اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان

168 بجای آوردم او را، هان

169 همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی

170 به شهرش حمله آوردند

171 بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی

172 به شهرش حمله آوردند

173 و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر

174 دلیران من! ای شیران

175 زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران

176 و بسیاری دلیرانه سخن‌ها گفت اما پاسخی نشنفت

177 اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان

178 صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند

179 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان

180 پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می‌گشت

181 و چون دیوانگان فریاد می‌زد: ای

182 و می‌افتاد و بر می‌خاست، گیران نعره می‌زد باز

183 دلیران من! اما سنگ‌ها خاموش

184 همان شهزاده است آری که دیگر سال‌های سال

185 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست

186 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست

187 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست

188 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند

189 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند

190 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه

191 چو روح جغد گردان در مزار آجین این شب‌های بی ساحل

192 ز سنگستان شومش بر گرفته دل

193 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

194 که رسته در کنار کوه بی حاصل

195 و سنگستان گمنامش

196 که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود

197 نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را

198 سرود آتش و خورشید و باران بود

199 اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی

200 به فر سور و آذین‌ها بهاران در بهاران بود

201 کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور

202 چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده

203 در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده

204 و صیادان دریا بارهای دور

205 و بردن‌ها و بردن‌ها و بردن‌ها

206 و کشتی‌ها و کشتی‌ها و کشتی‌ها

207 و گزمه‌ها و گشتی‌ها

208 سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست

209 نگه کن، روز کوتاهست

210 هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک

211 شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را

212 بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟

213 کلیدی هست آیا که‌اش طلسم بسته بگشاید؟

214 تواند بود

215 پس از این کوه تشنه دره‌ای ژرف است

216 در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه‌ای روشن

217 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست

218 چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن

219 غبار قرن‌ها دلمردگی از خویش بزداید

220 اهورا و ایزدان و امشاسپندان را

221 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید

222 پس از آن هفت ریگ از ریگ‌های چشمه بردارد

223 در آن نزدیک‌ها چاهی ست

224 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد

225 پس آنگه هفت ریگش را

226 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد

227 ازو جوشید خواهد آب

228 و خواهد گشت شیرین چشمه‌ای جوشان

229 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب

230 تواند باز بیند روزگار وصل

231 تواند بود و باید بود

232 ز اسب افتاده او نز اصل

233 غریبم، قصه‌ام چون غصه‌ام بسیار

234 سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست

235 غم دل با تو گویم غار

236 کبوترهای جادوی بشارت گوی

237 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند

238 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند

239 من آن کالام را دریا فرو برده

240 گله‌ام را گرگ‌ها خورده

241 من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ

242 من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ

243 ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه‌ای جوید

244 دریغا دخمه‌ای در خورد این تن‌های بدفرجام نتوان یافت

245 کجایی‌ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟

246 اشارت‌ها درست و راست بود اما بشارت‌ها

247 ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار

248 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید

249 فروزان آتشم را باد خاموشید

250 فکندم ریگ‌ها را یک به یک در چاه

251 همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک

252 به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می‌گفت: آه

253 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟

254 مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟

255 زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟

256 گسسته است زنجیر هزار اهریمنی‌تر ز آنکه در بند دماوندست

257 پشوتن مرده است آیا؟

258 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟

259 سخن می‌گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان

260 سخن می‌گفت با تاریکی خلوت

261 تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش

262 ز بیداد انیران شکوه‌ها می‌کرد

263 ستم‌های فرنگ و ترک و تازی را

264 شکایت با شکسته بازوان میترا می‌کرد

265 غمان قرن‌ها را زار می‌نالید

266 حزین آوای او در غار می‌گشت و صدا می‌کرد

267 غم دل با تو گویم، غار

268 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟

269 صدا نالنده پاسخ داد

270 آری نیست؟

271 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر