-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت راوی: راه از این دو روند آسود
2 گردها خوابید
3 روز رفت و شب فراز آمد
4 گوهر آجین کبود پیر باز آمد
5 چون گذشت از شب دو کوته پاس
6 بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
7 که: شما خوابید، ما بیدار
8 خرم و آسودهتان خفتار
9 بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنهٔ ناورد
10 گرد گردان گرد
11 مرد مردان مرد
12 که به خود جنبید و گرد از شانهها افشاند
13 چشم بر دراند و طرف سبلستان جنباند
14 و به سوی خلوت خاموش غرش کرد، غضبان گفت
15 های
16 خانه زادان! چاکران خاص!
17 طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید
18 گفت راوی: خلوت آرام خامش بود
19 می نجنبید آب از آب، آنسانکه برگ از برگ، هیچ از هیچ
20 خویشتن برخاست
21 ثقبه زار، آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد
22 پاره انبانی که پنداری
23 هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز میافتاد
24 فخ و فوخ و تق و توقی کرد
25 در خیالش گفت: دیگر مرد
26 سر غرق شد در آهن و پولاد
27 باز بر خاموشی خلوت خروش آورد
28 های
29 شیر بچه مهتر پولاد چنگ آهنین ناخن
30 رخش را زین کن
31 باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب
32 بار دیگر خویشتن برخاست
33 تکه تکه تختهای مومی به هم پیوست
34 در خیالش گفت: دیگر مرد
35 رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصه ی ناورد
36 گفت راوی: سوی خندستان
37 گفت راوی: ماه خلوت بود اما دشت میتابید
38 نه خدایای، ماه میتابید، اما دشت خلوت بود
39 در کنار دشت
40 گفت موشی با دگر موشی
41 آنچه کالا داشتم پوسید در انبار
42 آنچه دارم، هاه میپوسد
43 خرده ریز و گندم و صابون و چی، خروار در خروار
44 خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش
45 ما هم از اینسان، ئلی بگذار
46 شاید این باشد همان مردی که میگویند چون و چند
47 وز پسش خیل خریداران شو کتمند
48 خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش
49 و آسمان شد هشت
50 ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند
51 پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
52 اگامخواره جادهٔ هموار
53 بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده
54 چون نوار سالخوردی پوده و سوده
55 و فراخ دشت بی فرسنگ
56 ساکت از شیب فرازی، درهٔ کوهی
57 لکهٔ بوته و درختی، تپهای از چیزی انبوهی
58 که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند
59 یا صدایی را به سویی باز گرداند
60 چون دو کفهٔ عدل عادل بود، اما خالی افتاده
61 در دو سوی خلوت جاده
62 جلوهای هموار از همواری، از کنه تهی، بودی چو نابوده
63 هیچ، بیهوده
64 همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت
65 مانده از او نور باقی خسته اندی پاس
66 مرد و مرکب گرم رفتن لیک
67 ماندگی نپذیر
68 خستگی نشناس
69 رخش رویین گرچه هر سو گردباد میانگیخت
70 لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق میریخت
71 مرد و مرکب، گفت راوی: الغرض القصه میرفتند همچون باد
72 پشت سرشان سیلی از گل راه میافتاد
73 لکهای در دوردست راه پیدا شد
74 ها چه بود این؟
75 کس نمیبیند، ندید آن لکه را شاید
76 گفت راوی: رفت باید، تا چه باشد
77 یا چه پیشید
78 در کنار دشت، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
79 سودهای پوده
80 در فضای خیمهای چون سینهٔ من تنگ
81 اندرو آویخته مثل دلم فانوس دود اندودی از دیرک
82 با فروغی چون دروغی کهاش نخواهد کرد باور، هیچ
83 قصه به اره ساده دل کودک
84 در پیشانبوم گرداگرد خود گم، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
85 بستر دو مرد
86 سرد
87 گفت راوی: آنچه آنجا بود
88 بود چون دارندگانش خسته و فرسوده، گرد آلود
89 نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار
90 نیز چون دارندگانش رنجه از هستی
91 واندر آن مغموم دم، نه خواب نه بیدار، مست خستگیهایی که دارد کار،
92 ریخته واریخته هر چیز
93 حکی از: ای، من گرفتم هر چه در جایش
94 پتک آنجا کلنگ آنجای، این هم بیل
95 هوم، که چی؟
96 اینجا هم از اهرم
97 فیلک اینجا و سرند اینجا
98 چه نتیجه، هه
99 بیا
100 آخر که
101 نهم جای
102 خب، یعنی
103 طناب خط و
104 چه
105 زنبیل
106 این همه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو؟
107 گفت راوی: راست خواهی راست میگفت آن پریشان بوم با ایشان
108 واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم
109 من شنیدستم چه میگفتند
110 همچو شبهای دگر دشمنام باران کرده هستی را
111 خسته و فرسوده می خفتند
112 در فضای خیمه آن شب نیز
113 گفت و گویی بود و نجوایی
114 یادگار، ای، با توام، خوابی تو یا بیدار؟
115 من دگر تابم نماند ای یار
116 چندمان بایست تنها در بیابان بود
117 نوشید این غبار آلود؟
118 چندمان بایست کرد این جاده را هموار؟
119 ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر
120 بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج
121 رده از رنج قیبله ی ما فراهم، شایگان صد گنج
122 من دگر بیزارم از این زندگی، فهمیدی، ای، بیزار
123 یادگارا، با تو ام، خوابی تو یا بیدار؟
124 خست حرفش را و خواب آلود گفت: ای دوست
125 ما هم از اینسان، ولیکن بارها با تو
126 گفتهام، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
127 تو مگر نشنیدهای که خواهد آمد روز بهروزی
128 روز شیرینی که با ماش آشتی باشد
129 آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم
130 جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی
131 ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت
132 گفت: بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
133 تو مگر نشنیدهای در راه مرد و مرکبی داریم
134 آه، بنگر …. بنگر آنک … خاسته گردی و چه گردی
135 گویی کنون میرسد از راه پیکی باش پیغامی
136 شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی
137 آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند
138 گفت راوی: خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج
139 آسمان نه
140 آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
141 ما در اینجا او از آنجا تفت
142 آمد و آمد
143 رفت و رفت و رفت
144 گفت راوی: روستا در خواب بود اما
145 روستایی با زنش بیدار
146 تو چه میدانی، زن، این بازی ست
147 آن سگ زرد این شغال، آخر
148 تو مگر نشنیدهای هر گرد گردو نیست؟
149 زن کشید آهی و خواب آلود
150 خاست از جا تا بپوشاند
151 روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در میآمد باد
152 دست این یک را لگد کرد
153 آخ
154 و آن سدیگر از صدا بیدار شد، جنبید
155 آب
156 نه بود و جسته بود از خواب
157 باد شدت کرد، در را کوفت بر دیوار . با فریاد
158 پنجمین در بسترش غلطید
159 هشتمین، آن شیرخواره، گریه را سر داد
160 گفت راوی: حمدالله، ماشالله، چشم دشمن کور
161 کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
162 نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند
163 زن به جای خویشتن بر گشت، آرامید، آنکه گفت
164 من نمیدانم که چون یا چند
165 من شنیدهام که در راهست
166 مرکبی، بر آن نشسته مرد شو کتمند
167 خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار
168 و آسمان ده
169 ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند
170 گفت راوی: هم بدانسان ماه – بل رخشندهتر – میتافت بر آفاق
171 راه خلوت، دشت ساکت بود و شب گویی
172 داشت رنگ خویشتن میباخت
173 مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش
174 گرم سوی هیچ سو میتاخت
175 ناگهان انگار
176 جادهٔ هموار
177 در فراخ دشت
178 پیچ و تابی یافت، پندارم
179 سوی نور و سایه دیگر گشت
180 مرد و مرکب هر دو رم کردند، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش
181 کم کردند، رم کردند
182 کم
183 رم
184 کم
185 همچو میخ استاده بر جا خشک
186 بی تکان، مرده به دست و پای
187 بی که هیچ از لب برآید نعرهشان
188 در دل
189 وای
190 هی، سیاهی! تو که هستی؟
191 ای
192 گفت راوی: سایهشان اما چه پاسخ میتواند داد؟
193 های
194 ها، ای داد
195 بعد لختی چند
196 اندکی بر جای جنبیدند
197 سایه هم جنبید
198 مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان، لفج و لب خایان
199 پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان
200 سایه هم ز آنگونه پیشیان
201 ای
202 چاکران! این چیست؟
203 کیست؟
204 باز هیچ از هیچ
205 همچنان پس پس گریزان، اوفتان خیزان
206 در گل از زردینه و سیل عرق لیزان
207 گفت راوی: در قفاشان درهای ناگه دهان وا کرد
208 به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
209 نه خدایا، من چه میگویم؟
210 به اندازهٔ کس گندم
211 مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند
212 و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای، سر تا سم
213 پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد
214 ماه و اختر نیزشان دیدند
215 بامدادان نازنین خاوری چون چهره میآراست
216 روشن آرایان شیرینکار، پنهانی
217 گفت راوی: بر دروغ راویان بسیار خندیدند
218 (اشعار مهدی اخوان ثالث)