گفت راوی: راه از اخوان ثالث اشعار پراکنده 65

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

گفت راوی: راه از این دو روند آسود

1 گفت راوی: راه از این دو روند آسود

2 گردها خوابید

3 روز رفت و شب فراز آمد

4 گوهر آجین کبود پیر باز آمد

5 چون گذشت از شب دو کوته پاس

6 بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو

7 که: شما خوابید، ما بیدار

8 خرم و آسوده‌تان خفتار

9 بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنهٔ ناورد

10 گرد گردان گرد

11 مرد مردان مرد

12 که به خود جنبید و گرد از شانه‌ها افشاند

13 چشم بر دراند و طرف سبلستان جنباند

14 و به سوی خلوت خاموش غرش کرد، غضبان گفت

15 های

16 خانه زادان! چاکران خاص!

17 طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید

18 گفت راوی: خلوت آرام خامش بود

19 می نجنبید آب از آب، آنسانکه برگ از برگ، هیچ از هیچ

20 خویشتن برخاست

21 ثقبه زار، ‌آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد

22 پاره انبانی که پنداری

23 هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز می‌افتاد

24 فخ و فوخ و تق و توقی کرد

25 در خیالش گفت: دیگر مرد

26 سر غرق شد در آهن و پولاد

27 باز بر خاموشی خلوت خروش آورد

28 های

29 شیر بچه مهتر پولاد چنگ آهنین ناخن

30 رخش را زین کن

31 باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب

32 بار دیگر خویشتن برخاست

33 تکه تکه تخته‌ای مومی به هم پیوست

34 در خیالش گفت: دیگر مرد

35 رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصه ی ناورد

36 گفت راوی: سوی خندستان

37 گفت راوی: ماه خلوت بود اما دشت می‌تابید

38 نه خدایای، ماه می‌تابید، اما دشت خلوت بود

39 در کنار دشت

40 گفت موشی با دگر موشی

41 آنچه کالا داشتم پوسید در انبار

42 آنچه دارم، هاه می‌پوسد

43 خرده ریز و گندم و صابون و چی، خروار در خروار

44 خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش

45 ما هم از این‌سان، ئلی بگذار

46 شاید این باشد همان مردی که می‌گویند چون و چند

47 وز پسش خیل خریداران شو کتمند

48 خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش

49 و آسمان شد هشت

50 ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند

51 پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم

52 اگامخواره جادهٔ هموار

53 بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده

54 چون نوار سالخوردی پوده و سوده

55 و فراخ دشت بی فرسنگ

56 ساکت از شیب فرازی، درهٔ کوهی

57 لکهٔ بوته و درختی، تپه‌ای از چیزی انبوهی

58 که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند

59 یا صدایی را به سویی باز گرداند

60 چون دو کفهٔ عدل عادل بود، اما خالی افتاده

61 در دو سوی خلوت جاده

62 جلوه‌ای هموار از همواری، از کنه تهی، بودی چو نابوده

63 هیچ، بیهوده

64 همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت

65 مانده از او نور باقی خسته اندی پاس

66 مرد و مرکب گرم رفتن لیک

67 ماندگی نپذیر

68 خستگی نشناس

69 رخش رویین گرچه هر سو گردباد می‌انگیخت

70 لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می‌ریخت

71 مرد و مرکب، گفت راوی: الغرض القصه می‌رفتند همچون باد

72 پشت سرشان سیلی از گل راه می‌افتاد

73 لکه‌ای در دوردست راه پیدا شد

74 ها چه بود این؟

75 کس نمی‌بیند، ندید آن لکه را شاید

76 گفت راوی: رفت باید، تا چه باشد

77 یا چه پیشید

78 در کنار دشت، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده

79 سودهای پوده

80 در فضای خیمه‌ای چون سینهٔ من تنگ

81 اندرو آویخته مثل دلم فانوس دود اندودی از دیرک

82 با فروغی چون دروغی که‌اش نخواهد کرد باور، هیچ

83 قصه به اره ساده دل کودک

84 در پیشانبوم گرداگرد خود گم، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست

85 بستر دو مرد

86 سرد

87 گفت راوی: آنچه آنجا بود

88 بود چون دارندگانش خسته و فرسوده، گرد آلود

89 نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار

90 نیز چون دارندگانش رنجه از هستی

91 واندر آن مغموم دم، نه خواب نه بیدار، مست خستگی‌هایی که دارد کار،

92 ریخته واریخته هر چیز

93 حکی از: ای، من گرفتم هر چه در جایش

94 پتک آنجا کلنگ آنجای، این هم بیل

95 هوم، که چی؟

96 اینجا هم از اهرم

97 فیلک اینجا و سرند اینجا

98 چه نتیجه، هه

99 بیا

100 آخر که

101 نهم جای

102 خب، یعنی

103 طناب خط و

104 چه

105 زنبیل

106 این همه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو؟

107 گفت راوی: راست خواهی راست می‌گفت آن پریشان بوم با ایشان

108 واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم

109 من شنیدستم چه می‌گفتند

110 همچو شب‌های دگر دشمنام باران کرده هستی را

111 خسته و فرسوده می خفتند

112 در فضای خیمه آن شب نیز

113 گفت و گویی بود و نجوایی

114 یادگار، ای، با توام، خوابی تو یا بیدار؟

115 من دگر تابم نماند ای یار

116 چندمان بایست تنها در بیابان بود

117 نوشید این غبار آلود؟

118 چندمان بایست کرد این جاده را هموار؟

119 ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر

120 بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج

121 رده از رنج قیبله ی ما فراهم، شایگان صد گنج

122 من دگر بیزارم از این زندگی، فهمیدی، ای، بیزار

123 یادگارا، با تو ام، خوابی تو یا بیدار؟

124 خست حرفش را و خواب آلود گفت: ای دوست

125 ما هم از این‌سان، ولیکن بارها با تو

126 گفته‌ام، کوچک‌ترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست

127 تو مگر نشنیده‌ای که خواهد آمد روز بهروزی

128 روز شیرینی که با ماش آشتی باشد

129 آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم

130 جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی

131 ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت

132 گفت: بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

133 تو مگر نشنیده‌ای در راه مرد و مرکبی داریم

134 آه، بنگر …. بنگر آنک … خاسته گردی و چه گردی

135 گویی کنون می‌رسد از راه پیکی باش پیغامی

136 شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی

137 آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند

138 گفت راوی: خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج

139 آسمان نه

140 آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند

141 ما در اینجا او از آنجا تفت

142 آمد و آمد

143 رفت و رفت و رفت

144 گفت راوی: روستا در خواب بود اما

145 روستایی با زنش بیدار

146 تو چه میدانی، زن، این بازی ست

147 آن سگ زرد این شغال، آخر

148 تو مگر نشنیده‌ای هر گرد گردو نیست؟

149 زن کشید آهی و خواب آلود

150 خاست از جا تا بپوشاند

151 روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در می‌آمد باد

152 دست این یک را لگد کرد

153 آخ

154 و آن سدیگر از صدا بیدار شد، جنبید

155 آب

156 نه بود و جسته بود از خواب

157 باد شدت کرد، در را کوفت بر دیوار . با فریاد

158 پنجمین در بسترش غلطید

159 هشتمین، آن شیرخواره، گریه را سر داد

160 گفت راوی: حمدالله، ماشالله، چشم دشمن کور

161 کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند

162 نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند

163 زن به جای خویشتن بر گشت، آرامید،‌ آنکه گفت

164 من نمی‌دانم که چون یا چند

165 من شنیده‌ام که در راهست

166 مرکبی، بر آن نشسته مرد شو کتمند

167 خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار

168 و آسمان ده

169 ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند

170 گفت راوی: هم بدانسان ماه – بل رخشنده‌تر – می‌تافت بر آفاق

171 راه خلوت، دشت ساکت بود و شب گویی

172 داشت رنگ خویشتن می‌باخت

173 مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش

174 گرم سوی هیچ سو می‌تاخت

175 ناگهان انگار

176 جادهٔ هموار

177 در فراخ دشت

178 پیچ و تابی یافت، پندارم

179 سوی نور و سایه دیگر گشت

180 مرد و مرکب هر دو رم کردند، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش

181 کم کردند، رم کردند

182 کم

183 رم

184 کم

185 همچو میخ استاده بر جا خشک

186 بی تکان، مرده به دست و پای

187 بی که هیچ از لب برآید نعره‌شان

188 در دل

189 وای

190 هی، سیاهی! تو که هستی؟

191 ای

192 گفت راوی: سایه‌شان اما چه پاسخ می‌تواند داد؟

193 های

194 ها، ای داد

195 بعد لختی چند

196 اندکی بر جای جنبیدند

197 سایه هم جنبید

198 مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان، لفج و لب خایان

199 پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان

200 سایه هم ز آنگونه پیشیان

201 ای

202 چاکران! این چیست؟

203 کیست؟

204 باز هیچ از هیچ

205 همچنان پس پس گریزان، اوفتان خیزان

206 در گل از زردینه و سیل عرق لیزان

207 گفت راوی:‌ در قفاشان دره‌ای ناگه دهان وا کرد

208 به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم

209 نه خدایا، من چه می‌گویم؟

210 به اندازهٔ کس گندم

211 مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند

212 و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای، سر تا سم

213 پیش‌تر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد

214 ماه و اختر نیزشان دیدند

215 بامدادان نازنین خاوری چون چهره می‌آراست

216 روشن آرایان شیرینکار، پنهانی

217 گفت راوی: بر دروغ راویان بسیار خندیدند

218 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر