صبح است و گل در از حسین منزوی اشعار پراکنده 64

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

صبح است و گل در آینه بیدار می شود

1 صبح است و گل در آینه بیدار می شود

2 خورشید در نگاه تو، تکرار می شود

3 مردی که روی سینه ی عشق تو خفته بود

4 با دست های عشق تو، بیدار می شود

5 پر می کنی پیاله ی من از عصیر و باز

6 جانم پر از عصاره ی ایثار می شود

7 در کارش از تو این همه باور ستودنی است

8 این جا که عشق این همه انکار می شود

9 تا باد، دست غارت عشقت گشاده باد

10 وقتی غمم به سینه تلنبار می شود

11 در بازی مداوم انگشت های تو

12 تکثیر می شود گل و بسیار می شود

13 خورشید نیز می شکند در نگاه تو،

14 وقتی که آن ستاره پدیدار می شود

15 حس می کنم بهار تو را در خزان تو

16 گاهی که بوسه های تو رگبار می شود

17 تا بار “من” گران ننشیند به دوش جان

18 از هر چه غیر توست سبکبار می شود

19 حسین منزوی

20 به جستجوی تو از شب، گذشته آمده ­ام

21 هزار باديه را در نوشته آمده­ام

22 قدم قدم همه نام تو را، به ناخن و خون

23 به شاخه­های درختان، نوشته آمده ­ام

24 به بویه­ی بر و بوم هميشه آبادت

25 ز هفت خان خرابه گذشته آمده ­ام

26 دلاورانه، هزاران هزار جادو را

27 به تیغ معجزه­ی عشق، کشته آمده ­ام

28 هزار وادی را، دره دره رد شده ­ام

29 هزار باديه را، پشته پشته آمده ­ام

30 ملول ديو و ددم با چراغ دل در کف

31 به جستجوی تو ، -انسان­ فرشته- آمده ­ام

32 حسین منزوی

33 شب دیر پای سردم، تو بگوی تا سر آیم

34 سحری چو آفتابی، ز درون خود، بر آیم

35 تو مبین که خاکم از، خستگی و شکستگی ها

36 تو بخواه تا به سویت، ز هوا سبک تر آیم

37 همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخ کامم

38 تو بخوان که بشکنم جام و به خوان شکّر آیم

39 من اگر برای سیبی، ز بهشت رانده گشتم

40 به هوای سیبت اکنون، به بهشت دیگر آیم

41 تب با تو بودن آن سان، زده آتشم به ارکان

42 که زگرمی ام بسوزی، من اگر به بستر آیم

43 غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت

44 صله ی غزل، تو حالا، چه فرستی از برایم؟

45 صله ی غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟

46 نه که بار خاص باید، بدهی و من در آیم؟

47 تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان

48 که من این ره ار تو باشی به سرای، با سر آیم.

49 ( اشعار حسین منزوی )

50 آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟

51 چشم درشت خونین،ای ماه سوگواران!

52 از خاک بر جبینت خورشیدها شَتک زد

53 آندم که داد ظلمت فرمان تیر باران

54 رعنا و ایستاده،جان ها به کف نهاده،

55 رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران

56 ای یار،ای نگارین!پا تا سر تو خونین!

57 ای خوش ترین طلیعه از صبح شب شماران!

58 داغ تو ماندگار است،چندانکه یادگار است،

59 از خون هزار لاله بر بیرق بهاران

60 یادت اگرچه خاموش،کی می شود فراموش؟

61 نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران

62 هر عاشقی که جان داد،در باغ سروی افتاد،

63 برخاک و سرخ تر شد خوناب جوی باران

64 سهلش مگیر چونین،این سیب های خونین

65 هر یک سری بریده است بر دار شاخساران

66 باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ

67 خون چکه چکه ریزد ازپنچه ی چناران

68 باران خون و خنجر،گفتی و شد مکرر

69 شاعر خموش دیگر! (باران مگو،بباران!)

70 حسین منزوی

71 رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمی گیرد

72 اشک روانم را به دریا می دهم دریا نمی گیرد

73 تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را

74 دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمی گیرد

75 با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم

76 سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد؟

77 ای تو پرستارشبان تلخ بیماریم! بیمارم

78 عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمی گیرد؟

79 بی هر که و هر چیز آری! بی تو اما ، نه ! که این مطرود،

80 دل از بهشت خلد می گیرد دل از حوا نمی گیرد

81 می آیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا دوست،

82 می گیرد از من تحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد؟

83 آیا گذشتند آن شبان بوسه وبیداری و بستر؟

84 دیگر سراغی خواهش جسمت از آن شب ها نمی گیرد؟

85 دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید؟

86 یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو بالا نمی گیرد؟

87 هر سوکه می بینم همه یاس است و سوی تو همه امید

88 وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمی گیرد؟

89 حسین منزوی

90 شود تا ظلمتم از بازي چشمت چراغاني

91 مرا درياب ، اي خورشيد در چشم تو زنداني !

92 خوش آن روزي كه بينم باغ خشك آرزويم را

93 به جادوي بهار خنده هايت مي شكوفاني

94 بهار از رشك گل هاي شكرخند تو خواهد مرد

95 كه تنها بر لب نوش تو مي زيبد ، گل افشاني

96 شراب چشم هاي تو مرا خواهد گرفت از من

97 اگر پيمانه اي از آن به چشمانم بنوشاني

98 يقين دارم كه در وصف شكرخندت فرو ماند

99 سخن ها برلب «سعدي» قلم ها در كف «ماني»

100 نظر بازي نزيبد از تو با هر كس كه مي بيني

101 اميد من ! چرا قدر نگاهت را نمي داني؟

102 حسین منزوی

103 درياي شور انگيز چشمانت چه زيباست

104 آن جا كه بايد دل به دريا زد همين جاست

105 در من طلوع آبي آن چشم روشن

106 ياد آور صبح خيال انگيز درياست

107 گل كرده باغي از ستاره در نگاهت

108 آنك چراغاني كه در چشم تو برپاست

109 بيهوده مي كوشي كه راز عاشقي را

110 از من بپوشاني كه در چشم تو پيداست

111 ما هر دُوان خاموش خاموشيم ،‌ اما

112 چشمان ما را در خموشي گفت و گوهاست

113 ديروزمان را با غروري پوچ كشتيم

114 امروز هم زان سان ، ولي آينده ما راست

115 دور از نوازش هاي دست مهربانت

116 دستان من در انزواي خويش تنهاست

117 بگذار دستت راز دستم را بداند

118 بي هيچ پروايي كه دست عشق با ماست

119 حسین منزوی

120 اي گيسوان رهاي تو از آبشاران رهاتر

121 چشمانت از چشمه سارانِ صافِ سحر با صفاتر

122 با تو براي چه از غربت دست هايم بگويم ؟

123 اي دوست ! اي از غم غربت من به من آشناتر

124 من با تو از هيچ ،‌ از هيچ توفان هراسي ندارم

125 اي ناخداي وجود من ! اي از خدايان خداتر!

126 اي مرمر سينه ي تو در آن طرفه پيراهن سبز

127 از خرمن ياس ،‌ در بستر سبزه ها دلرباتر

128 اي خنده هاي زلال تو در گوش ذرات جانم

129 از ريزش مي به جام آسماني تر و خوش صداتر

130 بگذار راز دلم را بداني : تو را دوست دارم

131 اي با من از رازهايم صميمي تر و بي رياتر

132 آري تو را دوست دارم ،‌وگر اين سخن باورت نيست

133 اينك نگاه ستايشگرم از زبانم رساتر

134 حسین منزوی

135 چه گرمی ، چه خوبی ، شرابی ؟ چه هستی ؟

136 بهاری ؟ گلی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟

137 چه هستی که آتش به جانم کشیدی ؟

138 سرود خوشی ؟ شعر نابی ؟ چه هستی ؟

139 چه شیرین نشستی به تخت وجودم

140 خدا را ، غمی ؟ التهابی ، چه هستی ؟

141 فروغ که از چشم من می گریزی ؟

142 و یا ای همه خوب ، خوابی ؟ چه هستی ؟

143 شدم شاد تا خنده کردی به رویم

144 تو بخت منی ؟ ماهتابی ؟ چه هستی ؟

145 لب تشنه ام از تو کامی نگیرد

146 فریبی ؟ دروغی ؟ سرابی ؟ چه هستی ؟

147 تو از دختران ترنج طلایی ؟

148 و یا از پری های آبی ؟ چه هستی ؟

149 تو را از تو می پرسم ای خوب خاموش

150 چه هستی ؟ خدا را جوابی ، چه هستی ؟

151 حسین منزوی

152 عشقت آموخت به من رمز پريشاني را

153 چون نسيم از غم تو بي سر و ساماني را

154 بوي پيراهني اي باد بياور ، ور نه

155 غم يوسف بكشد ، عاشق كنعاني را

156 دور از چاك گريبان تو آموخت به من

157 گل من غنچه صفت ، سر به گريباني را

158 آه از اين درد كه زندان قفس خواهد كشت

159 مرغ خو كرده به پرواز گلستاني را

160 ليلي من ! غم عشق تو بنازم كه كشي

161 به خيابان جنون ، قيس بياباني را

162 اينك آن طرف شقايق ، دل من مركز سوزش

163 داغ بر دل بنهد لاله ي نعماني را

164 همه ، باغ دلم آثار خزان دارد ، كو ؟

165 آن كه سامان بدهد اين همه ويراني را

166 ( اشعار حسین منزوی )

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر