شب در پس لبان از نادر نادرپور اشعار پراکنده 126

نادر نادرپور

نادر نادرپور

نادر نادرپور

شب در پس لبان درشت و سیاه خویش

1 شب در پس لبان درشت و سیاه خویش

2 دندان فشرده بود بر الماس اختران

3 الماس هر ستاره به یک ضربه می شکست

4 وز هر کدام ، بانگ شکستن بلند بود

5 در شب ، هزار زنجره فریاد می کشید

6 (اشعار نادر نادرپور)

7 بر پرده های رنگی بهزاد نامدار

8 من ، نقش سالخورده ی خیام شاعرم

9 من ، در میان بزم

10 دستی به جام باده و دستی به زلف یار

11 آواز را به زمزه آغاز می کنم

12 تا ماه نو ، سرود خوش آرد به خاطرم

13 می خوانم ،‌ و صدای من از ژرفنای دل

14 هرگز به گوش مطرب و ساقی نمی رسد

15 زیرا که این دو تن

16 چیزی به جز نقوش فریبنده نیستند

17 من نیز در نگاه کسان ، نقش دیگرم

18 من تکیه کرده ام به درختی که هیچ گاه

19 از پشت او ، تصور دیدار آفتاب

20 در آستان صبح میسر نبوده است

21 من خیره مانده ام به هلالی که در سخن

22 ابروی یار بوده و چوگان شهریار

23 اما ، به چشم دل

24 در خرمن غروب چمنزار عمر من

25 چیزی به غیر داس در گرو نبوده است

26 من ، در میان بزم

27 چشم به چهره ای است که نقش جمال او

28 از معجزات خامه ی صورتگر است و بس

29 جامی که آفرین خود را خریده است

30 تصویر ماهرانه ای از ساغر است و بس

31 هرگز من آن کسی که تو بینی ، نبوده ام

32 تصویر من ، نشانه ی تقدیر دیگر است

33 ایا خدا ، دوباره مرا آفریده است ؟

34 یا عمر دیگر از پس مردن میسر است ؟

35 عمر نخست من که در اندیشه ها گذشت

36 بر پرده ی نگارگران ، آشکار نیست

37 تصویر من که آینه ی عمر دوم است

38 چیزی به جز تصور صورت نگار نیست

39 در این جهان کوچک رنگین و کاغذین

40 من ، نقش سالخورده ی خیام شاعرم

41 آتش گرفته است افق در قفای من

42 وز سالیان سوخته دودی است در سرم

43 پیرانه سر ،‌ به یاد جوانی ، میان بزم

44 با چنگ زهره ، زمزمه آغاز می کنم

45 اما گشوده نیست زبان سخنورم

46 وین آرزو مراست که بعد از هزار سال

47 نقاش روزگار به رغم گذشته ها

48 اینده ای به کام دل من رقم زند

49 لیکن هراسناک از آنم که آسمان

50 ایینه ای شکسته نهد در برابرم

51 (اشعار نادر نادرپور)

52 شب شد و اشک خزان ، مردمک پنجره ها را شست

53 وز پس پرده ی پنهان فراموشی

54 مشعل یا تو در خانه ی تاریک ، چراغ افروخت

55 ناگهان ، خاطر من چون افق آینه روشن شد

56 ناگهان ، سینه ی من در تب دیدار بهاران سوخت

57 یاد تو ، بوی چمن های پر از برف و شقایق را

58 با مناجات خروسان سخرحیز ، نثارم کرد

59 از نهانگاه دلم ، چشمه ی غم های جهان جوشید

60 لقمه ی بغض فرو خورده ی من راه گلو بر بست

61 گریه ی سرشارتر از ابر بهارم کرد

62 یاد تو ، عکس در آیینه ی تنهایی من انداخت

63 یاد تو ، پنجره ای را به شب غربت من بگشود

64 نظر از پنجره بر بام شب افکندم

65 قرص ماه از پس ابری که روان بود ، نمایان بود

66 با خود اندیشه کنان گفتم

67 آسمان ماه درخشان خزانی را

68 همچو آیینه به دیوار افق کوبید

69 قله ای کو ؟ که من از اوجش

70 دست بگشایم و آن آینه برگیرم

71 تا در او ،‌ لحظه ی پایان جوانی را

72 چون شفق در گذر آب توانم دید

73 این گمان بود که چون روزنه ای در دل تاریکی

74 رهنمونم شد و از خانه برونم راند

75 نردبانی که مرا تا به لب فلک می برد

76 از بن کوچه ی خاموش به خویشم خواند

77 تیره ی پشت برافراخته ی او را

78 با قدم های عمودی ، همه پیمودم

79 پای بر پله پنجاه و نهم سودم

80 ناگهان ، کاه بر آن پله فروغ افشاند

81 پله روشن شد و پیرامون او ، تاریک

82 زیر لب ،‌ با دل خود گفتم

83 آه !‌ من یک قدم دیگر

84 از زمین دور شدم یک نفس دیگر

85 به زمان نزدیک

86 من ازین پله که پا بر کمرش دارم

87 صورت کودکی و سیرت پیری را

88 هر دو ، در آینه ی ماه توانم دید

89 سهم جمشید اگر جام جهان بین بود

90 من ، جهان را به از آن شاه توانم دید

91 ناگهان معجزه ای شوم ، حقیقت یافت

92 ماه ، پیش آمد و من چهره ی پیرم را

93 در دل آینه اش دیدم

94 وز دگرگونی آن چهره هراسیدم

95 خواستم تا نظر از آینه بردارم

96 دیدم افسوس که آن لحظه ی هول انگیز

97 در پی خواب فریبنده ی سوداها

98 لحظه ی باز رسیدن به حقایق بود

99 بار دیگر به دلم گفتم

100 تو ،‌ اگر ماه درخشان خزانی را

101 به خطا آینه غیب نما خواند ی

102 معنی غیب ندانستی

103 ورنه این ماه که تصویر کهنسالی من در اوست

104 بی گمان آینه ی دق بود

105 ماه ، بر پله شصتم تافت

106 پله روشن شد و پیرامون او تاریک

107 باز من یک قدم دیگر

108 از زمین دور شدم یک نفس دیگر

109 به زمان نزدیک

110 وز بلندای سحرگاهان

111 شاید از روزنه ای پنهان

112 در دل خانه ی متروک نظر کردم

113 صبح آمد و یاد تو ، دگر باره

114 در فراموشی ایام ، نهان می شد

115 در غیاب من و تو ، ساعت دیواری

116 با دو انگشت فسونکارش

117 زخمه بر تار زمان می زد

118 نغمه پرداز حیات گذران می شد

119 عکس من ، در دل قاب غبار آلود

120 به چراغی که تو افروخته بودی ، نگران می شد

121 آری آن چهره که یک روز ، جوان می زیست

122 پیر می گشت و جهان ، باز ، جوان می شد

123 (اشعار نادر نادرپور)

124 چندان فرو بارید برف جامد ایام

125 کز حجم سردش : موی من رنگ زمستان یافت

126 کنون نمی دانم که باران کدامین روز

127 این رنگ برفین را تواند شست

128 شب ، دیدگانم را چنان از تیرگی انباشت

129 کاین چشمه های روشن از بنیاد خشکیدند

130 کنون نمی دانم که چون خورشید برخیزد

131 تصویر او را در کدامین چشمه باید جست

132 بار گران روزها چندان به دوشم ماند

133 کز بردباری قامتم خم شد

134 اگنون کسی در گوش من ، خصمانه می گوید

135 این پشته پنهان که بر دوس گمان داری

136 بار گناه تست

137 من خوب می دانم که در اوج کهنسالی

138 چشمان تاریک مرا از صبح آیینه

139 دیگر امید روشنایی نیست

140 اما هنوز ای بخت

141 ایا ، میان خرمن موی سپید من

142 تار سیاهی در شب پیری تواند رست ؟

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر