-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
2 ازین دشت غبار آلود کوچیده ست
3 و طرف دامن از این خاک دامنگیر برچیده ست
4 هنوز از خویش پرسم گاه
5 آه
6 چه میدیده ست آن غمناک روی جادهٔ نمناک؟
7 زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی؟
8 سگی ناگاه دیگر بار
9 وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
10 چنان چون پار یا پیرار؟
11 سیه روزی خزیده در حصاری سرخ؟
12 اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
13 به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قماری سرخ؟
14 و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
15 هزاران قطره خون بر خاک روی جادهٔ نمناک؟
16 چه نجوا داشته با خویش؟
17 پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سودازده کافکا؟
18 همه خشم و همه نفرین، همه درد و همه دشنام؟
19 درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
20 ابر رند همه آفاق، مست راستین خیام؟
21 تقوای دیگری بر عهد و هنجار عرب، یا باز
22 تفی دیگر به ریش عرش و بر این این ایام؟
23 چه نقشی میزده ست آن خوب
24 به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت؟
25 به شوق و شور یا حسرت؟
26 دگر بر خاک یا افلاک روی جادهٔ نمناک؟
27 دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
28 مگر، آن نازنین عیاروش لوطی؟
29 شکایت میکند ز آن عشق نافرجام دیرینه
30 وز او پنهان به خاطر میسپارد گفتهاش طوطی؟
31 کدامین شهسوار باستان میتاخته چالاک
32 فکنده صید بر فتراک روی جادهٔ نمناک؟
33 هزاران سایه جنبد باغ را، چون باد برخیزد
34 گهی چونان گهی چونین
35 که میداند چه میدیده ست آن غمگین؟
36 دگر دیریست کز این منزل ناپاک کوچیده ست
37 و طرف دامن از این خاک برچیده ست
38 ولی من نیک میدانم
39 چو نقش روز روشن بر جبین غیب میخوانم
40 که او هر نقش میبسته ست، یا هر جلوه میدیده ست
41 نمیدیده ست چون خود پاک روی جادهٔ نمناک
42 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
43 وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
44 نزدیک دیواری که بر آن تکیه میزد بیشتر شبها
45 با خاطر خود مینشست و ساز میزد مرد
46 و موجهای زیر و اوج نغمههای او
47 چون مشتی افسون در فضای شب رها میشد
48 من خوب میدیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
49 در تیرگی آرام از سویی به سویی راه میرفتند
50 احوالشان از خستگی میگفت، اما هیچ یک چیزی نمیگفتند
51 خاموش و غمگین کوچ میکردند
52 افتان و خیزان، بیشتر با پشتهای خم
53 فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
54 چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت، این ودیعههای خلقت را همراه میبردند
55 من خوب میدیدم که بی شک از چگور او
56 میآمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
57 وز زیر انگشتان چالاک و صبور او
58 بس کن خدا را، ای چگوری، بس
59 ساز تو وحشتناک و غمگین است
60 هر پنجه کآنجا می خرامانی
61 بر پردههای آشنا با درد
62 گویی که چنگم در جگر میافکنی، اینست
63 کهام تاب و آرام شنیدن نیست
64 اینست
65 در این چگور پیر تو، ای مرد، پنهان کیست؟
66 روح کدامین شوربخت دردمند آیا
67 در آن حصار تنگ زندانی ست؟
68 با من بگو؟ ای بینوای دوره گرد، آخر
69 با ساز پیرت این چه آواز، این چه آیینست؟
70 گوید چگوری: این نه آوازست نفرینست
71 آوارهای آواز او چون نوحه یا چون نالهای از گور
72 گوری ازین عهد سیه دل دور
73 اینجاست
74 تو چون شناسی، این
75 روح سیه پوش قبیلهٔ ماست
76 از قتل عام هولناک قرنها جسته
77 آزرده خسته
78 دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
79 گاهی که بیند زخمهای دمساز و باشد پنجهای همدرد
80 خواند رثای عهد و آیین عزیزش را
81 غمگین و آهسته
82 اینک چگوری لحظهای خاموش میماند
83 و آنگاه میخواند
84 شو تا بشو گیر، ای خدا، بر کوهساران
85 می باره بارون، ای خدا، می به اره بارون
86 از خان خانان، ای خدا، سردار بجنور
87 من شکوه دارم، ای خدا، دل زار و زارون
88 آتش گرفتم، ای خدا، آتش گرفتم
89 شش تا جوونم، ای خدا، شد تیر بارون
90 ابر به هارون، ای خدا بر کوه نباره
91 بر من بباره، ای خدا، دل لاله زارون
92 بس کن خدا را بی خودم کردی
93 من در چگور تو صدای گریهٔ خود را شنیدم باز
94 من میشناسم، این صدای گریهٔ من بود
95 بی اعتنا با من
96 مرد چگوری همچنان سرگرم با کارش
97 و آن کاروان سایه یو اشباح
98 در راه و رفتارش
99 شب از شبهای پاییزی ست
100 از آن همدرد و با من مهربان شبهای اشک آور
101 ملول و خسته دل گریان و طولانی
102 شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد
103 و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی
104 من این میگویم و دنباله دارد شب
105 خموش و مهربان با من
106 به کردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش، دل بر کنده از بیمار
107 نشسته در کنارم، اشک بارد شب
108 من اینها گویم و دنباله دارد شب
109 در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگاه کردم
110 کلاغی روی بام خانهٔ همسایهٔ ما بود
111 و بر چیزی، نمیدانم چه، شاید تکه استخوانی
112 دمادم تق و تق منقار میزد باز
113 و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار میزد باز
114 نمیدانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
115 و تنها میخورد هر کس که دارد
116 در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر میکرد
117 که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیرین است غم
118 شیرینتر از شهد و شکر میکرد
119 نمیدانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
120 شلوغ است
121 دروغ است و غریب است
122 و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
123 برای دوستداران صدای پیر مردی تار میزد باز
124 نمیدانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
125 و بسیاری صداهایی که دارد تار و پودی گرم
126 و نرم
127 و بسیاری که بی شرم
128 در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار میزد باز
129 نمیدانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
130 دد است
131 درنده است
132 بد است
133 زننده ست
134 و بیش از این همه اسباب خنده ست
135 در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
136 دمادم میوهٔ پوسیدهاش را جار میزد باز
137 نمیدانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
138 و دور است
139 و کور است
140 در آن لحظه که میپژمرد و میرفت
141 و لختی عمر جاویدان هستی را
142 به غارت با شتابی آشنا میبرد و میرفت
143 در آن پرشور لحظه
144 دل من با چه اصراری تو را خواست
145 و میدانم چرا خواست
146 و میدانم که پوچ هستی و این لحظههای پژمرنده
147 که نامش عمر و دنیاست
148 اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست