خفتگان نقش قالی، از اخوان ثالث اشعار پراکنده 60

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

خفتگان نقش قالی، دوش با من خلوتی کردند

1 خفتگان نقش قالی، دوش با من خلوتی کردند

2 رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور

3 و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور

4 با من و دردی کهن،‌ تجدید عهد صحبتی کردند

5 من به رنگ رفته‌شان، وز تار و پود مرده‌شان بیمار

6 و نقوش در هم و افسرده‌شان، غمبار

7 خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم

8 دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند

9 من نمی‌گفتم کجایند آن همه بافندهٔ رنجور

10 روز را با چند پاس از شب به خلط سینه‌ای

11 در مزبل افتاده بنام سکه‌ای مزدور

12 یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گلهٔ خوش چرا

13 در دشت و در دامن

14 یا کجا گل‌ها و ریحان‌های رنگ افکن

15 من نمی‌رفتم به راه دور

16 به همین نزدیک‌ها اندیشه می‌کردم

17 همین شش سال و اندی پیش

18 که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می‌هشت

19 گام خویش

20 یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی

21 پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی

22 لاجرم زی شهر بند رازهای تیرهٔ هستی

23 شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم

24 دیدم ایشان نیز

25 سوی من گفتی نگاه عبرتی کردند

26 گفتم: ای گل‌ها و ریحان‌های روی‌ات بر مزار او

27 ای بی آزرمان زیبا رو

28 ای دهان‌های مکندهٔ هستی بی اعتبار او

29 رنگ و نیرنگ شما آیا کدامین رنگسازی را بکار آید

30 بیندش چشم و پسندد دل

31 چون به سیر مرغزاری، بوده روزی گور زار، آید؟

32 خواندم این پیغام و خندیدم

33 و، به دل،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم

34 خفتگان نقش قالی همنوا با من

35 می‌شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند

36 قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟

37 از کجا وز که خبر آوردی؟

38 خوش خبر باشی، اما،‌اما

39 گرد بام و در من

40 بی ثمر می‌گردی

41 انتظار خبری نیست مرا

42 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

43 برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

44 برو آنجا که تو را منتظرند

45 قاصدک

46 در دل من همه کورند و کرند

47 دست بردار ازین در وطن خویش غریب

48 قاصد تجربه‌های همه تلخ

49 با دلم می‌گوید

50 که دروغی تو، دروغ

51 که فریبی تو.، فریب

52 قاصدک! هان، ولی … آخر … ای وای

53 راستی آیا رفتی با باد؟

54 با توام، ای! کجا رفتی؟ ای

55 راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟

56 مانده خاکستر گرمی، جایی؟

57 در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم خردک شرری هست هنوز؟

58 قاصدک

59 ابرهای همه عالم شب و روز

60 در دلم می‌گریند

61 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

62 منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را

63 اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم

64 لیک

65 ای ندانم چون و چند ! ای دور

66 تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواهست

67 دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک

68 کاش این را نیز می‌دانستم ، ای نشناخته منزل

69 که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه

70 یا کدام است آن که بیراهست

71 ای به رایم ، نه به رایم ساخته منزل

72 نیز می‌دانستم این را ، کاش

73 که به سوی تو چه‌ها می‌بایدم آورد

74 دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می‌دانی

75 من پیادهٔ ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاهست

76 کاش می‌دانستم این را نیز

77 که برای من تو در آنجا چه‌ها داری

78 گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار

79 می‌توانم دید

80 از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام

81 تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟

82 شب که می‌اید چراغی هست ؟

83 من نمی‌گویم بهاران ، شاخه‌ای گل در یکی گلدان

84 یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز

85 ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

86 فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود

87 و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی

88 زن و مرد و جوان و پیر

89 همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای

90 و با زنجیر

91 اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی

92 به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود

93 تا زنجیر

94 ندانستیم

95 ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان

96 و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم

97 چنین می‌گفت

98 فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری

99 بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت

100 چنین می‌گفت چندین بار

101 صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت

102 و ما چیزی نمی‌گفتیم

103 و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم

104 پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی

105 گروهی شک و پرسش ایستاده بود

106 و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی

107 و حتی در نگهمان نیز خاموشی

108 و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

109 شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید

110 و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید

111 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را

112 و نالان گفت:‌ باید رفت

113 و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز

114 باید رفت

115 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود

116 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند

117 کسی راز مرا داند

118 که از اینرو به آنرویم بگرداند

119 و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم

120 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

121 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار

122 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار

123 عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم

124 هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار

125 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

126 و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال

127 ز شوق و شور مالامال

128 یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود

129 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

130 خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

131 و ما بی تاب

132 لبش را با زبان‌تر کرد ما نیز آنچنان کردیم

133 و ساکت ماند

134 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

135 دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد

136 نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم

137 بخوان!‌ او همچنان خاموش

138 برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد

139 پس از لختی

140 در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد

141 فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد

142 نشاندیمش

143 بدست ما و دست خویش لعنت کرد

144 چه خواندی، هان؟

145 مکید آب دهانش را و گفت آرام

146 نوشته بود

147 همان

148 کسی راز مرا داند

149 که از اینرو به آنرویم بگرداند

150 نشستیم

151 و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم

152 و شب شط علیلی بود

153 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

154 دو تا کفتر

155 نشسته‌اند روی شاخهٔ سدر کهنسالی

156 که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر

157 دو دلجو مهربان با هم

158 دو غمگین قصه گوی غصه‌های هر دوان با هم

159 خوشا دیگر خوشا عهد دو جان هم‌زبان با هم

160 دو تنها رهگذر کفتر

161 نوازش‌های این آن را تسلی بخش

162 تسلی‌های آن این را نوازشگر

163 خطاب ار هست: خواهر جان

164 جوابش: جان خواهر جان

165 بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش

166 نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست

167 ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را

168 تو پنداری نمی‌خواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست می‌داریم

169 نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست

170 پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند

171 شبانی گله‌اش را گرگ‌ها خورده

172 و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده

173 و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابان‌ها

174 سپرده با خیالی دل

175 نهش از آسودگی آرامشی حاصل

176 نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان‌ها

177 اگر گم کرده راهی بی سرانجامست

178 مرا بهش پند و پیغام است

179 در این آفاق من گردیده‌ام بسیار

180 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را

181 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش

182 از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست

183 بیابان‌های بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست

184 وز آن‌سو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست

185 یکی دریای هول هایل است و خشم توفان‌ها

186 سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب

187 و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستان‌ها

188 رهایی را اگر راهی ست

189 جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست

190 نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟

191 غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی

192 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

193 ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست

194 نشانی‌ها که در او هست

195 نشانی‌ها که می‌بینم در او بهرام را ماند

196 همان بهرام ورجاوند

197 که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست

198 هزاران کار خواهد کرد نام آور

199 هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه

200 پس از او گیو بن گودرز

201 و با وی توس بن نوذر

202 و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور

203 و آن دیگر

204 و آن دیگر

205 انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند

206 بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست

207 پریشان شهر ویران را دگر سازند

208 درفش کاویان را فره و در سایه‌اش

209 غبار سالین از چهره بزدایند

210 برافرازند

211 نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست

212 گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره

213 ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست

214 نشانی‌ها که دیدم دادمش، باری

215 بگو تا کیست این گمنام گرد آلود

216 ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان

217 تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان

218 نشانی‌ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست

219 و از بسیارها تایی

220 به رخسارش عرق هر قطره‌ای از مرده دریایی

221 نه خال است و نگار آن‌ها که بینی، هر یکی داغی ست

222 که گوید داستان از سوختن‌هایی

223 یکی آواره مرد است این پریشانگرد

224 همان شهزادهٔ از شهر خود رانده

225 نهاده سر به صحراها

226 گذشته از جزیره‌ها و دریاها

227 نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده

228 اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان

229 بجای آوردم او را، هان

230 همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی

231 به شهرش حمله آوردند

232 بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی

233 به شهرش حمله آوردند

234 و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر

235 دلیران من! ای شیران

236 زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران

237 و بسیاری دلیرانه سخن‌ها گفت اما پاسخی نشنفت

238 اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان

239 صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند

240 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان

241 پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می‌گشت

242 و چون دیوانگان فریاد می‌زد: ای

243 و می‌افتاد و بر می‌خاست، گیران نعره می‌زد باز

244 دلیران من! اما سنگ‌ها خاموش

245 همان شهزاده است آری که دیگر سال‌های سال

246 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست

247 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست

248 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست

249 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند

250 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند

251 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه

252 چو روح جغد گردان در مزار آجین این شب‌های بی ساحل

253 ز سنگستان شومش بر گرفته دل

254 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

255 که رسته در کنار کوه بی حاصل

256 و سنگستان گمنامش

257 که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود

258 نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را

259 سرود آتش و خورشید و باران بود

260 اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی

261 به فر سور و آذین‌ها بهاران در بهاران بود

262 کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور

263 چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده

264 در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده

265 و صیادان دریا بارهای دور

266 و بردن‌ها و بردن‌ها و بردن‌ها

267 و کشتی‌ها و کشتی‌ها و کشتی‌ها

268 و گزمه‌ها و گشتی‌ها

269 سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست

270 نگه کن، روز کوتاهست

271 هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک

272 شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را

273 بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟

274 کلیدی هست آیا که‌اش طلسم بسته بگشاید؟

275 تواند بود

276 پس از این کوه تشنه دره‌ای ژرف است

277 در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه‌ای روشن

278 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست

279 چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن

280 غبار قرن‌ها دلمردگی از خویش بزداید

281 اهورا و ایزدان و امشاسپندان را

282 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید

283 پس از آن هفت ریگ از ریگ‌های چشمه بردارد

284 در آن نزدیک‌ها چاهی ست

285 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد

286 پس آنگه هفت ریگش را

287 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد

288 ازو جوشید خواهد آب

289 و خواهد گشت شیرین چشمه‌ای جوشان

290 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب

291 تواند باز بیند روزگار وصل

292 تواند بود و باید بود

293 ز اسب افتاده او نز اصل

294 غریبم، قصه‌ام چون غصه‌ام بسیار

295 سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست

296 غم دل با تو گویم غار

297 کبوترهای جادوی بشارت گوی

298 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند

299 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند

300 من آن کالام را دریا فرو برده

301 گله‌ام را گرگ‌ها خورده

302 من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ

303 من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ

304 ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه‌ای جوید

305 دریغا دخمه‌ای در خورد این تن‌های بدفرجام نتوان یافت

306 کجایی‌ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟

307 اشارت‌ها درست و راست بود اما بشارت‌ها

308 ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار

309 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید

310 فروزان آتشم را باد خاموشید

311 فکندم ریگ‌ها را یک به یک در چاه

312 همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک

313 به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می‌گفت: آه

314 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟

315 مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟

316 زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟

317 گسسته است زنجیر هزار اهریمنی‌تر ز آنکه در بند دماوندست

318 پشوتن مرده است آیا؟

319 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟

320 سخن می‌گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان

321 سخن می‌گفت با تاریکی خلوت

322 تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش

323 ز بیداد انیران شکوه‌ها می‌کرد

324 ستم‌های فرنگ و ترک و تازی را

325 شکایت با شکسته بازوان میترا می‌کرد

326 غمان قرن‌ها را زار می‌نالید

327 حزین آوای او در غار می‌گشت و صدا می‌کرد

328 غم دل با تو گویم، غار

329 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟

330 صدا نالنده پاسخ داد

331 آری نیست؟

332 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر