-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خشمگین و مست و دیوانه ست
2 خاک را چون خیمهای تاریک و لرزان بر میافرازد
3 باز ویران میکند زود آنچه میسازد
4 همچو جادویی توانا، هر چه خواهد میتواند باد
5 پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است
6 مست و دیوانه
7 بر زمین و بر زمان تازد
8 کوبد و آشوبد و بر خاک اندازد
9 چه تناورهای بارومند
10 و چه بی برگان عاطل را
11 که تکانی داد و از بن کند
12 خانه از بهر کدامین عید فرخ میتکاند باد؟
13 لیکن آنجا، وای
14 با که باید گفت؟
15 بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور
16 وز مسیر جویباران دور
17 آشیانی بود، مسکین در حصار عزلتش محصور
18 آشیان بود آن، که در هم ریخت، ویران کرد، با خود برد
19 آیا هیچ داند باد؟
20 … باری، حکایتی ست
21 حتی شنیدهام
22 بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
23 هر جا که مرز بوده و خط، پاک شسته است
24 چندان که شهربند قرقها شکسته است
25 و همچنین شنیدهام آنجا
26 باران بال و پر
27 میبارد از هوا
28 دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
29 کوته شده ست فاصلهٔ دست و آرزو
30 حتی نجیب بودن و ماندن، محال نیست
31 بیدار راستین شده خواب فسانهها
32 مرغ سعادتی که در افسانه میپرید
33 هر سو زند صلا
34 کای هر کی! بیا
35 زنبیل خویش پر کن، از آنچت آرزوست
36 و همچنین شنیدهام آنجا
37 چی؟
38 لبخند میزنی؟
39 من روستاییم، نفسم پاک و راستین
40 باور نمیکنم که تو باور نمیکنی
41 آری، حکایتی ست
42 شهری چنین که گفتی، الحق که آیتی ست
43 اما
44 من خواب دیدهام
45 تو خواب دیدهای
46 او خواب دیده است
47 ما خواب دی…ـ
48 بس است
49 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
50 یادمان نمانده کز چه روزگار
51 از کدام روز هفته، در کدام فصل
52 ساعت بزرگ
53 مانده بود یادگار
54 لیک همچو داستان دوش و دی
55 مانده یادمان که ساعت بزرگ
56 در میان باغ شهر پر غرور
57 بر سر ستونی آهنین نهاده بود
58 در تمام روز و شب
59 تیک و تک او به گوش میرسید
60 صفحهٔ مسدسش
61 رو به چارسو گشاده بود
62 با شکفته چهرهای
63 زیر گونه گون نثار فصلها
64 ایستاده بود
65 گرچه گاهگاه
66 چهرش اندکی مکدر از غبار بود
67 لیکن از فرودتر مغاک شهر
68 وز فرازتر فراز
69 با همه کدورت غبار ، باز
70 از نگار و نقش روی او
71 آنچه باید آشکار بود
72 با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود
73 ساعت بزرگ
74 ساعت یگانهای که راستگوی دهر بود
75 ساعتی که طرفه تیک و تک او
76 ضرب نبض شهر بود
77 دنگ دنگ زنگ او بلند
78 بازویش دراز
79 همچو بازوان میترای دیر باز
80 دیر باز دور یاز
81 تا فرودتر فرود
82 تا فرازتر فراز
83 سالهای سال
84 گرم کار خویش بود
85 ما چه حرفها که میزدیم
86 او چه قصهها که میسرود
87 ساعت بزرگ شهر ما
88 هان بگوی
89 کاروان لحظهها
90 تا کجا رسیده است؟
91 رهنورد خسته گام
92 با دیار آِنا رسیده است؟
93 تیک و تک – تیک و تک
94 هر کرانه جاودان دوان
95 رهنورد چیره گام ما
96 با سرود کاروان روان
97 ساعت بزرگ شهر ما
98 هان بگوی
99 در کجاست آفتاب
100 اینک، این دم، این زمان؟
101 در کجا طلوع؟
102 در کجا غروب؟
103 در کجا سحرگهان
104 تک و تیک – تیک و تک
105 او بر آن بلند جای
106 ایستاده تابناک
107 هر زمان بر این زمین گرد گرد
108 مشرقی دگر کند پدید
109 آورد فروغ و فر پرشکوه
110 گسترد نوازش و نوید
111 یادمان نمانده کز چه روزگار
112 مانده بود یادگار
113 مانده یادمان ولی که سالهاست
114 در میان باغ پیر شهر روسپی
115 ساعت بزرگ ما شکسته است
116 زین مسافران گمشده
117 در شبان قطبی مهیب
118 دیگر اینک، این زمان
119 کس نپرسد از کسی
120 در کجا غروب
121 در کجا سحرگهان
122 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
123 دیگر اکنون دیری و دوری ست
124 کاین پریشان مرد
125 این پریشان پریشانگرد
126 در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است
127 سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
128 جمله تن، چون در دریا، چشم
129 پای تا سر، چون صدف، گوش است
130 لیک در ژرفای خاموشی
131 ناگهان بی اختیار از خویش میپرسد
132 کآن چه حالی بود؟
133 آنچه میدیدیم و میدیدند
134 بود خوابی، یا خیالی بود؟
135 خامش، ای آواز خوان! خامش
136 در کدامین پرده میگویی؟
137 وز کدامین شور یا بیداد؟
138 با کدامین دلنشین گلبانگ، میخواهی
139 این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟
140 چرکمرده صخرهای در سینه دارد او
141 که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
142 پهنه ور دریای او خشکید
143 کی کند سیراب جود جویبارانش؟
144 با بهشتی مرده در دل،کو سر سیر بهارانش؟
145 خنده؟ اما خندهاش خمیازه را ماند
146 عقدهاش پیر است و پارینه
147 لیک دردش درد زخم تازه را ماند
148 گرچه دیگر دوری و دیری ست
149 که زبانش را ز دندانهاش
150 عاجگون ستوار زنجیری ست
151 لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ
152 بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه
153 ناگهان از خویشتن پرسد
154 راستی را آن چه حالی بود؟
155 دوش یا دی، پار یا پیرار
156 چه شبی، روزی، چه سالی بود؟
157 راست بود آن رستم دستان
158 یا که سایهٔ دوک زالی بود؟
159 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
160 خفتگان نقش قالی، دوش با من خلوتی کردند
161 رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور
162 و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور
163 با من و دردی کهن، تجدید عهد صحبتی کردند
164 من به رنگ رفتهشان، وز تار و پود مردهشان بیمار
165 و نقوش در هم و افسردهشان، غمبار
166 خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم
167 دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند
168 من نمیگفتم کجایند آن همه بافندهٔ رنجور
169 روز را با چند پاس از شب به خلط سینهای
170 در مزبل افتاده بنام سکهای مزدور
171 یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گلهٔ خوش چرا
172 در دشت و در دامن
173 یا کجا گلها و ریحانهای رنگ افکن
174 من نمیرفتم به راه دور
175 به همین نزدیکها اندیشه میکردم
176 همین شش سال و اندی پیش
177 که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان میهشت
178 گام خویش
179 یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی
180 پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی
181 لاجرم زی شهر بند رازهای تیرهٔ هستی
182 شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم
183 دیدم ایشان نیز
184 سوی من گفتی نگاه عبرتی کردند
185 گفتم: ای گلها و ریحانهای رویات بر مزار او
186 ای بی آزرمان زیبا رو
187 ای دهانهای مکندهٔ هستی بی اعتبار او
188 رنگ و نیرنگ شما آیا کدامین رنگسازی را بکار آید
189 بیندش چشم و پسندد دل
190 چون به سیر مرغزاری، بوده روزی گور زار، آید؟
191 خواندم این پیغام و خندیدم
192 و، به دل، ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم
193 خفتگان نقش قالی همنوا با من
194 میشنیدم کز خدا هم غیبتی کردند
195 قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
196 از کجا وز که خبر آوردی؟
197 خوش خبر باشی، اما،اما
198 گرد بام و در من
199 بی ثمر میگردی
200 انتظار خبری نیست مرا
201 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
202 برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
203 برو آنجا که تو را منتظرند
204 قاصدک
205 در دل من همه کورند و کرند
206 دست بردار ازین در وطن خویش غریب
207 قاصد تجربههای همه تلخ
208 با دلم میگوید
209 که دروغی تو، دروغ
210 که فریبی تو.، فریب
211 قاصدک! هان، ولی … آخر … ای وای
212 راستی آیا رفتی با باد؟
213 با توام، ای! کجا رفتی؟ ای
214 راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
215 مانده خاکستر گرمی، جایی؟
216 در اجاقی طمع شعله نمیبندم خردک شرری هست هنوز؟
217 قاصدک
218 ابرهای همه عالم شب و روز
219 در دلم میگریند
220 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
221 منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
222 اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
223 لیک
224 ای ندانم چون و چند ! ای دور
225 تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواهست
226 دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
227 کاش این را نیز میدانستم ، ای نشناخته منزل
228 که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
229 یا کدام است آن که بیراهست
230 ای به رایم ، نه به رایم ساخته منزل
231 نیز میدانستم این را ، کاش
232 که به سوی تو چهها میبایدم آورد
233 دانم ای دور عزیز ! این نیک میدانی
234 من پیادهٔ ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاهست
235 کاش میدانستم این را نیز
236 که برای من تو در آنجا چهها داری
237 گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
238 میتوانم دید
239 از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
240 تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
241 شب که میاید چراغی هست ؟
242 من نمیگویم بهاران ، شاخهای گل در یکی گلدان
243 یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
244 ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟
245 فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود
246 و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی
247 زن و مرد و جوان و پیر
248 همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
249 و با زنجیر
250 اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
251 به سویش میتوانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
252 تا زنجیر
253 ندانستیم
254 ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
255 و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
256 چنین میگفت
257 فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
258 بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
259 چنین میگفت چندین بار
260 صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
261 و ما چیزی نمیگفتیم
262 و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
263 پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
264 گروهی شک و پرسش ایستاده بود
265 و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
266 و حتی در نگهمان نیز خاموشی
267 و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
268 شبی که لعنت از مهتاب میبارید
269 و پاهامان ورم میکرد و میخارید
270 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
271 و نالان گفت: باید رفت
272 و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
273 باید رفت
274 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
275 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
276 کسی راز مرا داند
277 که از اینرو به آنرویم بگرداند
278 و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار میکردیم
279 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
280 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار
281 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار
282 عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
283 هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
284 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
285 و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
286 ز شوق و شور مالامال
287 یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
288 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
289 خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
290 و ما بی تاب
291 لبش را با زبانتر کرد ما نیز آنچنان کردیم
292 و ساکت ماند
293 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
294 دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
295 نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
296 بخوان! او همچنان خاموش
297 برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا میکرد
298 پس از لختی
299 در اثنایی که زنجیرش صدا میکرد
300 فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که میافتاد
301 نشاندیمش
302 بدست ما و دست خویش لعنت کرد
303 چه خواندی، هان؟
304 مکید آب دهانش را و گفت آرام
305 نوشته بود
306 همان
307 کسی راز مرا داند
308 که از اینرو به آنرویم بگرداند
309 نشستیم
310 و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
311 و شب شط علیلی بود
312 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
313 دو تا کفتر
314 نشستهاند روی شاخهٔ سدر کهنسالی
315 که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
316 دو دلجو مهربان با هم
317 دو غمگین قصه گوی غصههای هر دوان با هم
318 خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
319 دو تنها رهگذر کفتر
320 نوازشهای این آن را تسلی بخش
321 تسلیهای آن این را نوازشگر
322 خطاب ار هست: خواهر جان
323 جوابش: جان خواهر جان
324 بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
325 نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
326 ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را
327 تو پنداری نمیخواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست میداریم
328 نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست
329 پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند
330 شبانی گلهاش را گرگها خورده
331 و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده
332 و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابانها
333 سپرده با خیالی دل
334 نهش از آسودگی آرامشی حاصل
335 نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
336 اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
337 مرا بهش پند و پیغام است
338 در این آفاق من گردیدهام بسیار
339 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
340 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
341 از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست
342 بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست
343 وز آنسو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست
344 یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
345 سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
346 و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستانها
347 رهایی را اگر راهی ست
348 جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست
349 نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
350 غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی
351 پناه آورده سوی سایهٔ سدری
352 ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست
353 نشانیها که در او هست
354 نشانیها که میبینم در او بهرام را ماند
355 همان بهرام ورجاوند
356 که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
357 هزاران کار خواهد کرد نام آور
358 هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه
359 پس از او گیو بن گودرز
360 و با وی توس بن نوذر
361 و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور
362 و آن دیگر
363 و آن دیگر
364 انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
365 بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست
366 پریشان شهر ویران را دگر سازند
367 درفش کاویان را فره و در سایهاش
368 غبار سالین از چهره بزدایند
369 برافرازند
370 نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست
371 گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره
372 ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست
373 نشانیها که دیدم دادمش، باری
374 بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
375 ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان
376 تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
377 نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
378 و از بسیارها تایی
379 به رخسارش عرق هر قطرهای از مرده دریایی
380 نه خال است و نگار آنها که بینی، هر یکی داغی ست
381 که گوید داستان از سوختنهایی
382 یکی آواره مرد است این پریشانگرد
383 همان شهزادهٔ از شهر خود رانده
384 نهاده سر به صحراها
385 گذشته از جزیرهها و دریاها
386 نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
387 اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
388 بجای آوردم او را، هان
389 همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
390 به شهرش حمله آوردند
391 بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
392 به شهرش حمله آوردند
393 و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
394 دلیران من! ای شیران
395 زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران
396 و بسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
397 اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان
398 صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
399 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
400 پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها میگشت
401 و چون دیوانگان فریاد میزد: ای
402 و میافتاد و بر میخاست، گیران نعره میزد باز
403 دلیران من! اما سنگها خاموش
404 همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
405 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
406 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
407 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
408 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
409 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
410 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
411 چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
412 ز سنگستان شومش بر گرفته دل
413 پناه آورده سوی سایهٔ سدری
414 که رسته در کنار کوه بی حاصل
415 و سنگستان گمنامش
416 که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود
417 نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را
418 سرود آتش و خورشید و باران بود
419 اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی
420 به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
421 کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور
422 چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
423 در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
424 و صیادان دریا بارهای دور
425 و بردنها و بردنها و بردنها
426 و کشتیها و کشتیها و کشتیها
427 و گزمهها و گشتیها
428 سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست
429 نگه کن، روز کوتاهست
430 هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
431 شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را
432 بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
433 کلیدی هست آیا کهاش طلسم بسته بگشاید؟
434 تواند بود
435 پس از این کوه تشنه درهای ژرف است
436 در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمهای روشن
437 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
438 چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
439 غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
440 اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
441 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
442 پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد
443 در آن نزدیکها چاهی ست
444 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
445 پس آنگه هفت ریگش را
446 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
447 ازو جوشید خواهد آب
448 و خواهد گشت شیرین چشمهای جوشان
449 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
450 تواند باز بیند روزگار وصل
451 تواند بود و باید بود
452 ز اسب افتاده او نز اصل
453 غریبم، قصهام چون غصهام بسیار
454 سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
455 غم دل با تو گویم غار
456 کبوترهای جادوی بشارت گوی
457 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
458 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
459 من آن کالام را دریا فرو برده
460 گلهام را گرگها خورده
461 من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ
462 من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ
463 ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمهای جوید
464 دریغا دخمهای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
465 کجاییای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
466 اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
467 ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار
468 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
469 فروزان آتشم را باد خاموشید
470 فکندم ریگها را یک به یک در چاه
471 همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
472 به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو میگفت: آه
473 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
474 مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟
475 زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
476 گسسته است زنجیر هزار اهریمنیتر ز آنکه در بند دماوندست
477 پشوتن مرده است آیا؟
478 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟
479 سخن میگفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان
480 سخن میگفت با تاریکی خلوت
481 تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
482 ز بیداد انیران شکوهها میکرد
483 ستمهای فرنگ و ترک و تازی را
484 شکایت با شکسته بازوان میترا میکرد
485 غمان قرنها را زار مینالید
486 حزین آوای او در غار میگشت و صدا میکرد
487 غم دل با تو گویم، غار
488 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟
489 صدا نالنده پاسخ داد
490 آری نیست؟
491 (اشعار مهدی اخوان ثالث)