-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیمارم، مادر جان
2 میدانم، میبینی
3 میبینم، میدانی
4 میترسی، میلرزی
5 از کارم، رفتارم، مادر جان
6 میدانم، میبینی
7 گه گریم، گه خندم
8 گه گیجم، گه مستم
9 و هر شب تا روزش
10 بیدارم، بیدارم، مادر جان
11 میدانم، میدانی
12 کز دنیا، وز هستی
13 هشیاری، یا مستی
14 از مادر، از خواهر
15 از دختر، از همسر
16 از این یک، و آن دیگر
17 بیزارم، بیزارم، مادر جان
18 من دردم بی ساحل
19 تو رنجت بی حاصل
20 ساحر شو، جادو کن
21 درمان کن، دارو کن
22 بیمارم، بیمارم، بیمارم، مادر جان
23 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
24 گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود
25 دیگر نمانده بود به رایم بهانهای
26 جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور
27 میخواست پر کند
28 روح مرا، چو روزن تاریکخانهای
29 اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ
30 دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
31 چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود
32 از آشیان سادهٔ روحی فرشته وار
33 کز روشنی چو پنجرهای از بهشت بود
34 خندید با ملامت، با مهر، با غرور
35 با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است
36 کای تخته سنگ پیر
37 آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟
38 چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت
39 خون در رگم دوید
40 امشب صلیب رسم کنید، ای ستارهها
41 برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت
42 گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
43 عطر نوازشی که دل از یاد برده بود
44 اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز
45 باور نکرده بود
46 کآورده را به همره خود باد برده بود
47 گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود
48 یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد
49 چشمک زد و فسرد
50 لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود
51 ای آخرین دریچهٔ زندان عمر من
52 ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
53 از پشت پردههای بلورین اشک خویش
54 با یاد دلفریب تو بدرود میکنم
55 روح تو را و هرزه درایان پست را
56 با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
57 خشنود میکنم
58 من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
59 تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
60 رنجور میکند نفس پیر من تو را
61 حق داشتی، برو
62 احساس میکنم ملولی ز صحبتم
63 آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست
64 و آن جلوههای قدسی دیگر نمیکنی
65 می بینمت ز دور و دلم میتپد ز شوق
66 میبینم برابر و سر بر نمیکنی
67 این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
68 در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
69 من روستاییم، نفسم پاک و راستین
70 باور نمیکنم که تو باور نمیکنی
71 این سرگذشت لیلی و مجنون نبود … آه
72 شرم آیدم ز چهرهٔ معصوم دخترم
73 حتی نبود قصهٔ یعقوب دیگری
74 این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود
75 یا الفت بهشتی کبک و کبوتری
76 اما چه نادرست در آمد حساب من
77 از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ
78 غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
79 ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ
80 مسموم کرد روح مرا بی صفاییت
81 بدرود، ای رفیق می و یار مستیام
82 من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
83 ور نیز دیدهای تو، ببخشای پستیام
84 من ماندم و ملال و غمم، رفتهای تو شاد
85 با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است
86 ای چشمهٔ جوان
87 گویا دگر فسانه به پایان رسیده است
88 هر که آمد بار خود را بست و رفت
89 ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
90 ز آن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
91 زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟
92 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
93 آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
94 مثل شب با روز، اما از شگفتیها
95 ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
96 آتشی با شعلههای آبی زیبا
97 آه
98 سوزدم تا زندهام یادش که ما بودیم
99 آتشی سوزان و سوزاننده و زنده
100 چشمهٔ بس پاکی روشن
101 هم فروغ و فر دیرین را فروزنده
102 هم چراغ شب زدای معبر فردا
103 آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
104 آتشی که آب میپاشند بر آن، میکند فریاد
105 ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند
106 آبهای شومی و تاریکی و بیداد
107 خاست فریادی، و درد آلود فریادی
108 من همان فریادم، آن فریاد غم بنیاد
109 هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
110 من نخواهم برد، این از یاد
111 کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
112 گفتم و میگویم و پیوسته خواهم گفت
113 ور رود بود و نبودم
114 همچنان که رفته است و میرود
115 بر باد
116 چه میکنی؟ چه میکنی؟
117 درین پلید دخمهها
118 سیاهها، کبودها
119 بخارها و دودها؟
120 ببین چه تیشه میزنی
121 به ریشهٔ جوانیت
122 به عمر و زندگانیت
123 به هستیت، جوانیت
124 تبه شدی و مردنی
125 به گورکن سپردنی
126 چه میکنی؟ چه میکنی؟
127 چه میکنم؟ بیا ببین
128 که چون یلان تهمتن
129 چه سان نبرد میکنم
130 اجاق این شراره را
131 که سوزد و گدازدم
132 چو آتش وجود خود
133 خموش و سرد میکنم
134 که بود و کیست دشمنم؟
135 یگانه دشمن جهان
136 هم آشکار، هم نهان
137 همان روان بی امان
138 زمان، زمان، زمان، زمان
139 سپاه بیکران او
140 دقیقهها و لحظهها
141 غروب و بامدادها
142 گذشتهها و یادها
143 رفیقها و خویشها
144 خراشها و ریشها
145 سراب نوش و نیشها
146 فریب شاید و اگر
147 چو کاشهای کیشها
148 بسا خسا به جای گل
149 بسا پسا چو پیشها
150 دروغهای دستها
151 چو لافهای مستها
152 به چشمها، غبارها
153 به کارها، شکستها
154 نویدها، درودها
155 نبودها و بودها
156 سپاه پهلوان من
157 به دخمهها و دامها
158 پیالهها و جامها
159 نگاهها، سکوتها
160 جویدن بروتها
161 شرابها و دودها
162 سیاهها، کبودها
163 بیا ببین، بیا ببین
164 چه سان نبرد میکنم
165 شکفتههای سبز را
166 چگونه زرد میکنم
167 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
168 نجوا کنان به زمزمه سرگرم
169 مردی ست با سرودی غمناک
170 خسته دلی، شکسته دلی، بیزار
171 از سر فکنده تاج عرب بر خاک
172 این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا
173 بی هیچ باک و بیم و ادا
174 سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا
175 امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
176 آهسته میسراید و با خویش
177 امشب سرود و سر دگر دارد
178 نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار
179 با درد و سوز گرید و گوید
180 امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
181 وز این سیاه زاویه بگریزم
182 پنهان رهی شناسم و با شوق میروم
183 ور بایدم دویدن، با شوق میدوم
184 گر بسته بود در؟
185 به خدا داد میزنم
186 سر مینهم به درگه و فریاد میکنم
187 خسته دل شکسته دل غمناک
188 افکنده تیره تاج عرب از سر
189 فریاد میکند
190 هیهای! های! های
191 ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
192 راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
193 اینجا
194 درماندهای ز قافلهٔ بیدل شماست
195 آوارهای، گریختهای، مانده بی پناه
196 آه
197 اینجا منم، منم
198 کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
199 امشب عجیب حال خوشی دارد
200 پا میزند به تاج عرب، گریان
201 حال خوشی، خیال خوشی دارد
202 امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
203 سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
204 وز شک و از یقین
205 وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه
206 بگریختم
207 چگونه بگویم؟
208 حکایتی ست
209 دیگر به تنگ آمده بودم
210 از خندههای طعن
211 وز گریههای بیم
212 دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
213 تا چند میتوانم باشم به طعن و طنز
214 حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند
215 غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
216 دیگر به تنگ آمدهام من
217 تا چند میتوانم باشم از او جدا؟
218 صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
219 با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
220 بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل
221 نابود باد – گوید – بنیان مدرسه
222 حال خوش و خیال خوشی دارد
223 با خویشتن جدال خوشی دارد
224 و کنون که شب به نیمه رسیده ست
225 او در خیال خود را بیند
226 کاوراق شمس و حافظ و خیام
227 این سرکشان سر خوش اعصار
228 این سرخوشان سرکش ایام
229 این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت
230 زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
231 آهسته میگریزد
232 و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
233 بر خاک راه ریزد
234 امشب شگفت حال خوشی دارد
235 و کنون که شب ز نیمه گذشته ست
236 او، در خیال، خود را بیند
237 پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در
238 و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
239 با اشتیاق قصهٔ خود را
240 میگوید و ز هول دلش جوش میزند
241 گویی کسی به قصهٔ او گوش میکند
242 امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب
243 گردون بسان نطع مرصع بود
244 هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
245 آفاق خیره بود به من، تا چه میکنم
246 من در سپهر خیره به آیات سرمدی
247 بگریختم
248 به سوی شما میگریختم
249 بگریختم، به سوی شما آمدم
250 شما
251 ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست
252 ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو
253 آیا اجازه هست؟
254 شب خلوت است و هیچ صدایی نمیرسد
255 او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار
256 بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری
257 با لابه و خروش
258 اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری
259 راهم دهید ای! پناهم دهید ای!
260 میترسد این غریب پناهنده
261 ای قوم، پشت در مگذاریدش
262 ای قوم، از برای خدا
263 گریه میکند
264 نجواکنان، به زمزمه سرگرم
265 مردی ست دل شکسته و تنها
266 امشب سرود و سر دگر دارد
267 امشب هوای کوچ به سر دارد
268 اما کسی ز دوست نشانش نمیدهد
269 غمگین نشسته، گریه امانش نمیدهد
270 راهم … دهید، ای! … پناهم دهید … ای!
271 هو … هوی …. های … های
272 لحظهٔ دیدار نزدیک است
273 باز من دیوانهام، مستم
274 باز میلرزد، دلم، دستم
275 باز گویی در جهان دیگری هستم
276 های! نخراشی به غفلت گونهام را، تیغ
277 های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
278 و آبرویم را نریزی، دل
279 ای نخورده مست
280 لحظهٔ دیدار نزدیک است
281 نگفتندش چو بیرون میکشاند از زادگاهش سر
282 که آنجا آتش و دود است
283 نگفتندش: زبان شعله میلیسد پر پاک جوانت را
284 همه درهای قصر قصههای شاد مسدود است
285 نگفتندش: نوازش نیست، صحرا نیست، دریا نیست
286 همه رنج است و رنجی غربت آلود است
287 پرید از جان پناهش مرغک معصوم
288 درین مسموم شهر شوم
289 پرید، اما کجا باید فرودید؟
290 نشست آنجا که برجی بود خورده به آسمان پیوند
291 در آن مردی، دو چشمش چون دو کاسهٔ زهر
292 به دست اندرش رودی بود، و با رودش سرودی چند
293 خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی
294 به چشمش قطرههای اشک نیز از درد میگفتند
295 ولی زود از لبش جوشید با لبخندها، تزویر
296 تفو بر آن لب و لبخند
297 پرید، اما دگر آیا کجا باید فرودید؟
298 نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت
299 سری در زیر بال و جلوهای شوریده رنگ، اما
300 چه داند تنگدل مرغک؟
301 عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری میپخت
302 پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هر جا که میگردد
303 غبار و آتش و دود است
304 نگفتندش کجا باید فرودید
305 همه درهای قصر قصههای شاد مسدود است
306 دلش میترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
307 صدف با خویش
308 دلش میترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
309 چه گوید با که گوید، آه
310 کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانهٔ مسموم
311 چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
312 همه پرهای پاکش سوخت
313 کجا باید فرودید، پریشان مرغک معصوم؟
314 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
315 بخز در لاکتی حیوان! که سرما
316 نهانی دستش اندر دست مرگ است
317 مبادا پوزهات بیرون بماند
318 که بیرون برف و باران و تگرگ است
319 نه قزاقی، نه بابونه، نه پونه
320 چه خالی مانده سفرهٔ جو کناران
321 هنوزی دوست، صد فرسنگ باقی ست
322 ازین بیراهه تا شهر بهاران
323 مبادا چشم خود بَر هم گذاری
324 نه چشم اختر است این، چشم گرگ است
325 همه گرگند و بیمار و گرسنه
326 بزرگ است این غم، ای کودک! بزرگ است
327 ازین سقف سیه دانی چه بارد؟
328 خدنگ ظالم سیراب از زهر
329 بیا تا زیر سقف میگریزیم
330 چه در جنگل، چه در صحرا، چه در شهر
331 ز بس باران و برف و باد و کولاک
332 زمان را با زمین گویی نبرد است
333 مبادا پوزهات بیرون بماند
334 بخز در لاکتی حیوان! که سرد است
335 « بده … بدبد … چه امیدی؟ چه ایمانی؟»
336 «کرک جان! خوب میخوانی
337 من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد
338 چو بوی بالهای سوختهات پرواز خواهم داد
339 گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
340 بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار
341 کرک جان! بندهٔ دم باش …»
342 « بده … بدبد… راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست
343 نه تنها بال و پر، بالِ نظر بسته ست .
344 قفس تنگ است و در بسته ست… »
345 «کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت
346 من این آواز تلخت را …»
347 «بده … بدبد … دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
348 دروغین است هر سوگند و هر لبخند
349 و حتی دلنشین آواز ِ جفتِ تشنهٔ پیوند …»
350 «من این غمگین سرودت را
351 هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد
352 به شهر آواز خواهم داد… »
353 «بده … بدبد … چه پیوندی؟ چه پیمانی؟…»
354 «کرک جان! خوب میخوانی
355 خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن
356 زدن پیمانهای – دور از گرانان – هر شبی کنج شبستانی »
357 تهران، فروردین ۱۳۳۵
358 بسان رهنوردانی که در افسانهها گویند
359 گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش
360 فشرده چوبدست خیزران در مشت
361 گهی پُر گوی و گه خاموش
362 در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند
363 ما هم راه خود را میکنیم آغاز
364 سه ره پیداست
365 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
366 حدیثی کهاش نمیخوانی بر آن دیگر
367 نخستین: راه نوش و راحت و شادی
368 به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
369 دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام
370 اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
371 سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام
372 من اینجا بس دلم تنگ است
373 و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
374 بیا ره توشه برداریم
375 قدم در راه بی برگشت بگذاریم
376 ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
377 تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
378 سوی بهرام، این جاوید خون آشام
379 سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
380 که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام
381 و میرقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
382 و اکنون میزند با ساغر “مک نیس” یا “نیما”
383 و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
384 سوی اینها و آنها نیست
385 به سوی پهندشت بی خداوندی ست
386 که با هر جنبش نبضم
387 هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
388 بهل کاین آسمان پاک
389 چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
390 که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
391 پدرشان کیست؟
392 و یا سود و ثمرشان چیست؟
393 بیا ره توشه برداریم
394 قدم در راه بگذاریم
395 به سوی سرزمینهایی که دیدارش
396 بسان شعلهٔ آتش
397 دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار
398 نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
399 چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
400 که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
401 کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
402 به سوی قلب من، این غرفهٔ با پردههای تار
403 و میپرسد، صدایش نالهای بی نور
404 “کسی اینجاست؟
405 هلا! من با شمایم، های! … میپرسم کسی اینجاست؟
406 کسی اینجا پیام آورد؟
407 نگاهی، یا که لبخندی؟
408 فشار گرم دست دوست مانندی؟”
409 و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه
410 مردهای هم رد پایی نیست
411 صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
412 ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
413 وز آن سو میرود بیرون، به سوی غرفهای دیگر
414 به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد
415 ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که میخواند
416 جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد
417 وز آنجا میرود بیرون، به سوی جمله ساحلها
418 پس از گشتی کسالت بار
419 بدان سان باز میپرسد سر اندر غرفهٔ با پردههای تار
420 “کسی اینجاست؟”
421 و میبیند همان شمع و همان نجواست
422 که میگویند بمان اینجا؟
423 که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور
424 خدایا”به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟”
425 بیا ره توشه برداریم
426 قدم در راه بگذاریم
427 کجا؟ هر جا که پیشید
428 بدآنجایی که میگویند خورشید غروب ما
429 زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر
430 بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
431 وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
432 کجا؟ هر جا که پیشید
433 به آنجایی که میگویند
434 چوگل روییده شهری روشن از دریایتر دامان
435 و در آن چشمههایی هست
436 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
437 و مینوشد از آن مردی که میگوید
438 “چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
439 کز آن گل کاغذین روید؟”
440 به آنجایی که میگویند روزی دختری بوده ست
441 که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
442 نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست
443 کجا؟ هر جا که اینجا نیست
444 من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
445 ز سیلی زن، ز سیلی خور
446 وزین تصویر بر دیوار ترسانم
447 درین تصویر
448 عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا
449 زند دیوانه وار، اما نه بر دریا
450 به گردهٔ من، به رگهای فسردهٔ من
451 به زندهٔ تو، به مردهٔ من
452 بیا تا راه بسپاریم
453 به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده
454 به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
455 و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
456 که چونین پاک و پاکیزه ست
457 به سوی آفتاب شاد صحرایی
458 که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
459 و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا
460 میاندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
461 و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم
462 که باد شرطه را آغوش بگشایند
463 و میرانیم گاهی تند، گاه آرام
464 بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
465 من اینجا بس دلم تنگ است
466 بیا ره توشه برداریم
467 قدم در راه بی فرجام بگذاریم
468 (اشعار مهدی اخوان ثالث)