بخز در لاکتی از اخوان ثالث اشعار پراکنده 29

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

بخز در لاکتی حیوان! که سرما

1 بخز در لاکتی حیوان! که سرما

2 نهانی دستش اندر دست مرگ است

3 مبادا پوزه‌ات بیرون بماند

4 که بیرون برف و باران و تگرگ است

5 نه قزاقی، نه بابونه، نه پونه

6 چه خالی مانده سفرهٔ جو کناران

7 هنوزی دوست، صد فرسنگ باقی ست

8 ازین بیراهه تا شهر بهاران

9 مبادا چشم خود بَر هم گذاری

10 نه چشم اختر است این، چشم گرگ است

11 همه گرگند و بیمار و گرسنه

12 بزرگ است این غم، ای کودک! بزرگ است

13 ازین سقف سیه دانی چه بارد؟

14 خدنگ ظالم سیراب از زهر

15 بیا تا زیر سقف می‌گریزیم

16 چه در جنگل، چه در صحرا، چه در شهر

17 ز بس باران و برف و باد و کولاک

18 زمان را با زمین گویی نبرد است

19 مبادا پوزه‌ات بیرون بماند

20 بخز در لاکتی حیوان! که سرد است

21 « بده … بدبد … چه امیدی؟ چه ایمانی؟»

22 «کرک جان! خوب می‌خوانی

23 من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد

24 چو بوی بال‌های سوخته‌ات پرواز خواهم داد

25 گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.

26 بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار

27 کرک جان! بندهٔ دم باش …»

28 « بده … بدبد… راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست

29 نه تنها بال و پر، بالِ نظر بسته ست .

30 قفس تنگ است و در بسته ست… »

31 «کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت

32 من این آواز تلخت را …»

33 «بده … بدبد … دروغین بود هم لبخند و هم سوگند

34 دروغین است هر سوگند و هر لبخند

35 و حتی دلنشین آواز ِ جفتِ تشنهٔ پیوند …»

36 «من این غمگین سرودت را

37 هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد

38 به شهر آواز خواهم داد… »

39 «بده … بدبد … چه پیوندی؟ چه پیمانی؟…»

40 «کرک جان! خوب می‌خوانی

41 خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن

42 زدن پیمانه‌ای – دور از گرانان – هر شبی کنج شبستانی »

43 تهران، فروردین ۱۳۳۵

44 بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند

45 گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش

46 فشرده چوبدست خیزران در مشت

47 گهی پُر گوی و گه خاموش

48 در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند

49 ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز

50 سه ره پیداست

51 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

52 حدیثی که‌اش نمی‌خوانی بر آن دیگر

53 نخستین: راه نوش و راحت و شادی

54 به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی

55 دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام

56 اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام

57 سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام

58 من اینجا بس دلم تنگ است

59 و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است

60 بیا ره توشه برداریم

61 قدم در راه بی برگشت بگذاریم

62 ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

63 تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمان‌ها نیست

64 سوی بهرام، این جاوید خون آشام

65 سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم

66 که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام

67 و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی

68 و اکنون می‌زند با ساغر “مک نیس” یا “نیما”

69 و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما

70 سوی این‌ها و آن‌ها نیست

71 به سوی پهندشت بی خداوندی ست

72 که با هر جنبش نبضم

73 هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند

74 بهل کاین آسمان پاک

75 چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد

76 که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

77 پدرشان کیست؟

78 و یا سود و ثمرشان چیست؟

79 بیا ره توشه برداریم

80 قدم در راه بگذاریم

81 به سوی سرزمین‌هایی که دیدارش

82 بسان شعلهٔ آتش

83 دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار

84 نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار

85 چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم

86 که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگ‌هایم

87 کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار

88 به سوی قلب من، این غرفهٔ با پرده‌های تار

89 و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی نور

90 “کسی اینجاست؟

91 هلا! من با شمایم، های! … می‌پرسم کسی اینجاست؟

92 کسی اینجا پیام آورد؟

93 نگاهی، یا که لبخندی؟

94 فشار گرم دست دوست مانندی؟”

95 و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه

96 مرده‌ای هم رد پایی نیست

97 صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

98 ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ

99 وز آن سو می‌رود بیرون، به سوی غرفه‌ای دیگر

100 به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد

101 ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که می‌خواند

102 جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد

103 وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحل‌ها

104 پس از گشتی کسالت بار

105 بدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفهٔ با پرده‌های تار

106 “کسی اینجاست؟”

107 و می‌بیند همان شمع و همان نجواست

108 که می‌گویند بمان اینجا؟

109 که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور

110 خدایا”به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟”

111 بیا ره توشه برداریم

112 قدم در راه بگذاریم

113 کجا؟ هر جا که پیشید

114 بدآنجایی که می‌گویند خورشید غروب ما

115 زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر

116 بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود

117 وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر

118 کجا؟ هر جا که پیشید

119 به آنجایی که می‌گویند

120 چوگل روییده شهری روشن از دریای‌تر دامان

121 و در آن چشمه‌هایی هست

122 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن

123 و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید

124 “چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی

125 کز آن گل کاغذین روید؟”

126 به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده ست

127 که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا

128 نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست

129 کجا؟ هر جا که اینجا نیست

130 من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

131 ز سیلی زن، ز سیلی خور

132 وزین تصویر بر دیوار ترسانم

133 درین تصویر

134 عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا

135 زند دیوانه وار، اما نه بر دریا

136 به گردهٔ من، به رگ‌های فسردهٔ من

137 به زندهٔ تو، به مردهٔ من

138 بیا تا راه بسپاریم

139 به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده

140 به سوی سرزمین‌هایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست

141 و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده

142 که چونین پاک و پاکیزه ست

143 به سوی آفتاب شاد صحرایی

144 که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

145 و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا

146 می‌اندازیم زورق‌های خود را چون کل بادام

147 و مرغان سپید بادبان‌ها را می‌آموزیم

148 که باد شرطه را آغوش بگشایند

149 و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام

150 بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین

151 من اینجا بس دلم تنگ است

152 بیا ره توشه برداریم

153 قدم در راه بی فرجام بگذاریم

154 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر