-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از تهی سرشار
2 جویبار لحظهها جاری ست
3 چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ
4 دوستان و دشمنان را میشناسم من
5 زندگی را دوست میدارم
6 مرگ را دشمن
7 وای، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم
8 که به دشمن خواهم از او التجا بردن
9 جویبار لحظهها جاری
10 پوستینی کهنه دارم من
11 یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
12 سالخوردی جاودان مانند
13 مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
14 جز پدرم آیا کسی را میشناسم من
15 کز نیاکانم سخن گفتم؟
16 نزد آن قومی که ذرات شرف در خانهٔ خونشان
17 کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ
18 خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم
19 جز پدرم آری
20 من نیای دیگری نشناختم هرگز
21 نیز او چون من سخن میگفت
22 همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
23 کاندر اخم جنگلی، خمیازهٔ کوهی
24 روز و شب میگشت، یا می خفت
25 این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ
26 تا مذهب دفترش را گاهگه میخواست
27 با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
28 رعشه میافتادش اندر دست
29 در بنان درفشانش کلک شیرین سلک میلرزید
30 حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه میبست
31 زآنکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر میخاست
32 هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس
33 ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم
34 مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
35 در کدامین عهد بوده ست اینچنین، یا آنچنان، بنویس
36 لیک هیچت غم مباد از این
37 ای عموی مهربان، تاریخ
38 پوستینی کهنه دارم من که میگوید
39 از نیاکانم به رایم داستان، تاریخ
40 من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
41 نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
42 وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
43 کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست
44 پوستینی کهنه دارم من
45 سالخوردی جاودان مانند
46 مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم،که شب تا روز
47 گویدم چون و نگوید چند
48 سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
49 بس پدرم از جان و دل کوشید
50 تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
51 او چنین میگفت و بودش یاد
52 داشت کم کم شب کلاه و جبهٔ من نو ترک میشد
53 کشتگاهم برگ و بر میداد
54 ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
55 من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
56 تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
57 پوستین کهنهٔ دیرینهام با من
58 اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز
59 هم بدان سان کز ازل بودم
60 باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
61 باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
62 و آن به آیین حجره زارانی
63 کآنچه بینی در کتاب تحفهٔ هندی
64 هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
65 روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
66 ما پس از او پنج تن بودیم
67 من بسان کاروانسالارشان بودم
68 کاروانسالار ره نشناس
69 اوفتان و خیزان
70 تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم
71 سالها زین پیشتر من نیز
72 خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد
73 با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
74 «این مباد! آن باد »
75 ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
76 پوستینی کهنه دارم من
77 یادگار از روزگارانی غبار آلود
78 مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
79 های، فرزندم
80 بشنو و هشدار
81 بعد من این سالخورد جاودان مانند
82 با بر و دوش تو دارد کار
83 لیک هیچت غم مباد از این
84 کو،کدامین جبهٔ زربفت رنگین میشناسی تو
85 کز مرقع پوستین کهنهٔ من پاکتر باشد؟
86 با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
87 که من نه در سودا ضرر باشد؟
88 اَی دختر جان!
89 همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار
90 تهران، تیر ۱۳۳۵
91 همان رنگ و همان روی
92 همان برگ و همان بار
93 همان خندهٔ خاموش در او خفته بسی راز
94 همان شرم و همان ناز
95 همان برگ سپید به مثل ژاله، ژاله به مثل اشک نگونسار
96 همان جلوه و رخسار
97 نه پژمرده شود هیچ
98 نه افسرده، که افسردگی روی
99 خورد آب ز پژمردگی دل
100 ولی در پس این چهره دلی نیست
101 گرش برگ و بری هست
102 ز آب و ز گلی نیست
103 هم از دور ببینش
104 به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
105 ولی قصه ز امید هبائی که در او بسته دلت، هیچ مگویش
106 مبویش
107 که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
108 مبر دست به سویش
109 که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند، نماند
110 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
111 آنک، بر آن چنار جوان، آنک
112 خالی فتاده لانهٔ آن لک لک
113 او رفت و رفت غلغل غلیانش
114 پوشیده، پاک، پیکر عریانش
115 سر زی سپهر کردن غمگینش
116 تن با وقار شستن شیرینش
117 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
118 رفتند مرغکان طلایی بال
119 از سردی و سکوت سیه خستند
120 وز بید و کاج و سرو نظر بستند
121 رفتند سوی نخل، سوی گرمی
122 و آن نغمههای پاک و بلورین رفت
123 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
124 اینک، بر این کنارهٔ دشت، اینک
125 این کوره راه ساکت بی رهرو
126 آنک، بر آن کمرکش کوه، آنک
127 آن کوچه باغ خلوت و خاموشت
128 از یاد روزگار فراموشت
129 پاییز جان! چه سرد، چه درد آلود
130 چون من تو نیز تنها ماندستی
131 ای فصل فصلهای نگارینم
132 سرد سکوت خود را بسراییم
133 پاییزم! ای قناری غمگینم
134 ما چون دو دریچه، رو به روی هم
135 آگاه ز هر بگو مگوی هم
136 هر روز سلام و پرسش و خنده
137 هر روز قرار روز آینده
138 عمر آیینه بهشت، اما … آه
139 بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه
140 اکنون دل من شکسته و خسته ست
141 زیرا یکی از دریچهها بسته ست
142 نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
143 نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد
144 شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی
145 شهر پلید کودن دون، شهر روسپی
146 ناشسته دست و رو
147 برف غبار بر همه نقش و نگار او
148 بر یاد و یادگارش، آن اسب، آن سوار
149 بر بام و بر درختش، و آن راه و رهسپار
150 شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش
151 پیموده راه تا قلل دور دست خواب
152 در آرزوی سایهٔ تری و قطرهای
153 رویای دیر باورشان را
154 کنده است همت ابری، چنانکه شهر
155 چون کشتی شده ست، شناور به روی آب
156 شب خامش است و اینک، خاموشتر ز شب
157 ابری ملول میگذرد از فراز شهر
158 دور آنچنانکه گویی در گوشش اختران
159 گویند راز شهر
160 نزدیک آنچنانک
161 گلدستهها رطوبت او را
162 احساس میکنند
163 ای جاودانگی
164 ای دشتهای خلوت و خاموش
165 باران من نثار شما باد
166 در آستان غروب
167 بر آبگون به خاکستری گراینده
168 هزار زورق سیر و سیاه میگذرد
169 نه آفتاب، نه ماه
170 بر آبدان سپید
171 هزار زورق آواز خوان سیر و سیاه
172 یکی ببین که چه سان رنگها بدل کردند
173 سپهر تیره ضمیر و ستارهٔ روشن
174 جزیرههای بلورین به قیر گون دریا
175 به یک نظاره شدند
176 چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن
177 هزار همره گشت و گذار یکروزه
178 هزار مخلب و منقار دست شسته ز کار
179 هزار همسفر و همصدای تنگ جبین
180 هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار
181 بر آبگون به خاکستری گراینده
182 در آن زمان که به روز
183 گذشته نام گذاریم، و بر شب آینده
184 در آن زمان که نه مهر است بر سپهر، نه ماه
185 در آن زمان،دیدم
186 بر آسمان سپید
187 ستارگان سیاه
188 ستارگان سیاه پرنده و پر گوی
189 در آسمان سپید تپنده و کوتاه