- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آه که خصمی نمود، دست بغارت گشود شحنه ی گردون که بود روز و شب اندر کمین
2 داد بتاراج باد، تازه گلی بس لطیف کرد نهان زیر خاک، دانه دری بس ثمین
3 یعنی ازین معرکه، برد دلیری شجاع؛ یعنی از این انجمن، برد امیری امین
4 آنکه مگر رستمش، بود اسیر کمند؛ آنکه مگر حاتمش بود غلام کمین
5 آنکه همه روزگار، بود درین مرغزار گرگ ز بیمش نزار، بره ز عدلش سمین
6 رفت محمد امین خان و، شد از رفتنش سینه ی احباب تنگ، خاطر یاران غمین
7 بر لب جیحون رسید، گریه ی خلق سپهر پرده ی گردون درید، ناله ی اهل زمین
8 شد بسرای جنان، همره غلمان و حور این شده یار از یسار، آن زده صف از یمین
9 از لحدش سر زند، نکهت مشک و عبیر؛ وز کفنش بر دمد، بوی گل و یاسمین
10 خامه ی آذر نوشت از پی تاریخ آن: «باد بهشت برین؛ جای محمد امین»