1 گفتم: بدلی نکرده یاری دل تو آورده هزار دل بزاری دل تو
2 گفت: اینهمه را کرده دل من؟ - گفتم: آری دل تو، دل تو، آری دل تو
1 بر آستانه اش امشب خوشم که جانان گفت که دوش قصه ی محرومی تو دربان گفت
2 شد آشکار، ز کم ظرفی حریفان راز وگرنه پیر مغان آنچه گفت پنهان گفت
1 بستهای پای من و گویی: برو جای دگر رفتمی جای دگر، گر بودمی پای دگر
2 ریختی خونم تماشا را و روز بازخواست این تماشا را بود از پی، تماشای دگر
1 خو به جفا نگار من، کرده و بس نمیکند یار کسی نمیشود، یاری کس نمیکند
2 سنگ جفای باغبان، موسم گل به گلستان تا پر مرغ نشکند، یاد قفس نمیکند