- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شنیدم یکی از ملوک کیان که از دولتش کس ندیدی زیان
2 بیک گله، از عدل او گرگ و میش بیک چشمه، از داد او نوش و نیش
3 یکی روز داد از کرم بار عام که مرغ دل مردم آرد بدام
4 گرفتند بس ساقیان جامها چو شیرین شد از جامها کامها
5 جهان دیده دانایی از راستان زد آن شاه را بوسه بر آستان
6 که شاها! جهان در پناه تو باد سر سرکشان خاک راه تو باد
7 مبیناد چشمی تهی از تو تخت هشیوار بادی و بیدار بخت
8 ز عدل تو خلق جهان در امان زیند، از چه از بازی آسمان
9 کنون آمدند اهل هر کشور ی که سایند بر آستانت سری
10 بشکرانه ی اینکه شاه جهان بود راعی خلق، فاش و نهان
11 تهی کرده گنجینه ها هر کسی همه تحفه پیش آورندت بسی
12 ز نجدی هیون وز تازی سمند ز رومی قبا و ز چینی پرند
13 ز عود و زعنبر، ز مشک وعبیر ز یاقوت تاج، از زبرجد سریر
14 ز لعل و ز الماس طوق و کمر فروزنده شمس و درخشان قمر
15 ز زرین نطاق و ز سیمین زره ز فیروزه بند از عقیقش گره
16 ز بلور جام و ز پولاد تیغ کسی را نه در جان فشاندن دریغ
17 تو را نقد جان زیبد ای شه، نه گنج که رستیم در عهد عدلت ز رنج
18 مرا تحفه پندی است گر بشنوی ز خسران رهد دولت خسروی
19 جز این گوهرم هیچ در دست نیست پذیرد ز من شاه اگر مست نیست
20 چنین گفتش آن خسرو هوشمند که: شاهان که دارند بخت بلند
21 ز بیش و کم گنج نارند یاد شهان را بجز داد آیین مباد
22 چه از شوق گوهر خراشم درون؟! همان گیرم از سنگ نامد برون!
23 چه خیزد از آن گوهر تابناک که برخیزد از خاک و ماند بخاک؟!
24 من و گوهر پند دانشوران کز آن یافت زینت سر سروران
25 گرانتر شمارند از تحفه هاش نه سنگ است،دارند سنگین بهاش
26 ز درج دهان خیزد آغاز کار بگنجینه ی سینه گیرد قرار
27 بود گوهر پند را سینه گنج که شد نوشداروی صد گونه رنج
28 کنون گوهری را که گفتی بیار که از مثقب عقل سفتی، بیار
29 دل مرد، از گفته ی شه شکفت دعا کرد شاه جهان را و گفت:
30 چنین یاد دارم ز مردان راه که نیکی اگر بینی از نیکخواه
31 ز نیکی مکن کوت هی زینهار کسی کت دهد گل، نه بخشیش خار
32 چو بینی بد از کس، ره بدمجو که هم باز گردد بد او بدو
33 خوش آمد از آن گفتگو شاه را چنین گفت آن مرد آگاه را
34 که: هر روز باید در این آستان رسانی بگوش من این داستان
35 ز هرگونه فرمود او را خورش که یابد ز خوان کرم پرورش
36 بتشریف شاهانه بنواختش ز خاصان درگاه خود ساختش
37 بدینگونه بگذشت سالی سه چار که او بود همصحبت شهریار
38 همه روز پند نخستین بشاه همی گفت و میجست از بد پناه
39 چو هر روز جاه وی افزون شدی حسد پیشگان را جگر خون شدی
40 یکی زآن میان کش حسد بیش بود خرد پیشگان را بداندیش بود
41 خردمند چون رفت از آن بارگاه جبین سود بر پایه ی تخت شاه
42 که شاها! تو را تخت فیروز باد همه روز تو، روز نوروز باد
43 حریفی که از حسن یک داستان شده است از مقیمان این آستان
44 بهر کس رسد، گوید این حرف فاش از اول زبان لاله بودیش کاش
45 کز این غم دلم مبتلای بلاست که خسرو بدرد بخر مبتلاست
46 نشاند مرا چون بنزدیک تخت دماغم شود رنجه ز آن بوی سخت
47 کشم بر دماغ آستین را نهان که تا نشنوم بوی بد ز آن دهان
48 تو را ناخوش آمد گر از ناخوشی همه پرده بر کرده ی او کشی
49 غلامان که مو کرده اینجا سفید نیارند این حرف از وی شنید
50 چو شاه از حسود این سخن کرد گوش بتن خونش از خشم آمد بجوش
51 بگفتش: اگر بینم این گفته راست بشمشیر از وی کنم بازخواست
52 تو را محرم راز شاهی کنم کرم با توچندانکه خواهی کنم
53 ورش بیگنه دیدم و متهم قدم بر سریر عدالت نهم
54 نخست از عنایت کنم سرورش نهم افسر سروری بر سرش
55 بدست خود آنگاه خون ریزمت سر از باره یی قصر آویزمت
56 که هر کس سرت بیند آویخته تن افتاده بر خاک و خون ریخته
57 سر خود نگهدارد از تیغ تیز نگوید دروغی چنین، راست نیز
58 بلرزید بر خود حسود آن زمان بآگاهی شاه شد بدگمان
59 بناچار گفت: ای خداوند تخت چو روشن ضمیری و آزاده بخت
60 در این انجمن کز تو دارد فروغ کرا زهره باشد که گوید دروغ؟!
61 نگویم دروغت، ز جانم نه سیر بزودی تو را حجت آرم نه دیر
62 سحر بر شه این مشکل آسان کنم مگر دفع حق ناشناسان کنم
63 چو فردا کند سجده یی بارگاه بفرمای کآید بنزدیک شاه
64 چو دست آورد پیش رو بی گمان گواه است بر گفته ی من همان
65 پذیرفت ازو شاه و از جای خاست که تا بیند این گفتگو از کجاست؟!
66 بر آمد بتدبیر کار آن حسود بتقدیر چون راست نامد چه سود؟!
67 روان شد بدنبال آن بیگناه ز بان دوستی جو و، دل کینه خواه!
68 چو آگاهیش بود کآن راد مرد بسی بود با بخردان هم نورد
69 نشسته بسی با ادب پروران بسی بوده دمساز دانشوران
70 بشاهنشهان همنشین بوده بس ز حسن و ادب پایه افزوده بس
71 در اندیشه شد تا چه حیلت برد که آن مرغ زیرک بدام آورد؟!
72 بر آن بود تا پا براهی نهد که از رشک و شمشیر شه وارهد
73 خیالش همین بود کآن بیگناه چو فردا نشیند در ایوان شاه
74 بتدبیر او دست بر لب نهد که دعوی او را گواهی دهد
75 درآخر ز اندیشه راهی گرفت که ابلیس هم ماند زو در شگفت
76 بصد حیله شب میهمان خواستش یکی مجلس نغز آراستش
77 ز هرگونه نعمت که آورد پیش بسیرش بیالود ز اندازه بیش
78 چو آن مرد غافل ز تدبیر شد همی خورد از آن سیر تا سیر شد
79 پس از صحبت آمد چو وقت رفاه در آن خانه خفتند تا صبحگاه
80 سحرگه که شد خسرو خاوری بایوان روان از پی داوری
81 گرفت از پی انتظام مهام بیکدست تیغ و بیکدست جام
82 ز خلوت بر آمد خداوند تاج چو خورشید زد تکیه بر تخت عاج
83 ندیمان و خاصانش از هر طرف بایوان رسیدند و بستند صف
84 زبان بسته از همزبانی همه که شه بود چوپان و ایشان رمه
85 طلب کرد پس شاه فیروز بخت مر آن بیگنه را بنزدیک تخت
86 نداد از کف آن مرد رسم ادب ادب کرد و در حرف نگشاد لب
87 که بوی بد سیر کو خورد شام مبادا رسد شاه را بر مشام
88 چو شه گفتگو با وی آغاز کرد سخن را، بناچار لب باز کرد
89 بتدبیر آن دست بر لب گرفت مگر شاه را از غضب تب گرفت
90 سیه کرد روی قلم از مداد پس آرایش نامه ی قتل داد
91 بخازن نوشت اینکه می آیدت بزودیش خون ریختن بایدت
92 گر از بیم جان بیقراری کند مبخشای و مگذار زاری کند
93 چو بنوشت نامه، سرنامه بست بسوی خودش خواند و دادش بدست
94 که این نامه را خون بخازن رسان مباش ایمن از رفتن ناکسان
95 هم اکنون از اینجا بمخزن شتاب دهد خازنت تا زر و سیم ناب
96 ببوسید آن بیگنه دست شاه گرفت از شه آن نامه، آمد براه
97 حسود از قضا بود خود در کمین چو دلشاد دیدش دلش شد غمین
98 بگفتش : که شاهت چه گفت این زمان که می بینمت خوشدل و شادمان؟!
99 چنین داد پاسخ که: شاه از کرم مرا کرد از بندگان محترم
100 بخازن مرا کیسه ی زر نوشت نوشتن ز سر کی توان سرنوشت؟!
101 کنون میبرم تا ستانم زرش حسود از طمع گشت گرد سرش
102 فراموش کرد از طمع تیغ شاه بگفت: ای درت دوستان را پناه
103 چه باشد که امروز این رز بوام دهی تا برآرم ز لطف تو کام؟
104 کرم پیشه، آن مرد نیکو نهاد باو داد آن نامه، کش شاه داد
105 حسود از پی زر بمخزن رسید چو خازن گرفت از وی آن نامه، دید
106 همان دم برآورد تیغ از نیام بفرمان شه کرد کارش تمام
107 نبخشود چندانکه او خون گریست که مقصود شه من نیم، دیگری است
108 بمخزن روان شد بامید زر بکف نامدش زر، ز کف داد سر
109 چو روز دگر بردمید آفتاب نهاد این فلک قدر پا دررکاب
110 بآیین هر روز شد سوی شاه بامید زد بوسه بر تخت گاه
111 چه شه زنده دیدش، بگفت: ای عجب تو را دی چه شد بر نرفتن سیب؟!
112 نگفتم که: مفرست دیگر کسان رو این نامه را خون بخازن رسان؟!
113 ببوسید پای شه آن مرد و گفت که: راز دل از شاه نتوان نهفت
114 رفیقی ز من خواست آن زر بوام کزین آستان است کمتر غلام
115 مرا خود زر از لطف شه کم نبود چو او خواست، از زر دریغم نبود!
116 گرفت از من آن نامه را زود رفت دل از تنگدستیش آسود و رفت
117 چو شه نام پرسید و بشناختن فلک مهره در ششدر انداختش!
118 که بیجرم مرد و گنه کار زیست بر این داوری زار باید گریست
119 عجب دارم از بازی روزگار نداند کس انجام و آغاز کار
120 زمانی سر فکر در پیش داشت پشیمانی از کرده ی خویش داشت
121 چو کم شد ز جان شه اندک هراس باو گفت کای مرد حق ناشناس
122 شنیدم که بوی بدم از دهان شنیدی و گفتی بخلق جهان؟!
123 گر آن عیب دیدی ز من در نهفت بمن بازت آن راز بایست گفت؟!
124 که تا از طبیبان شوم چاره جوی شمارم تو را دوستی نیکخوی
125 مهان جهان، خاصه خاصان شاه چو در خلوت قرب، جویند راه
126 نگویند عیبی که بینند باز کنند ار نه بر خود در فتنه باز
127 بخون خود آن قوم بازی کنند که در انجمن فتنه سازی کنند
128 ندیدی و گر عیب، گفتی چرا؟! عنایت که دیدی، نهفتی چرا؟!
129 تو خود گوی: اکنون سزای تو چیست؟! بنامحرمان خود حرام است زیست!
130 چو آن بینوا خود ز شاه این شنفت فرو ریخت از دیدگان اشک و گفت
131 که : شاها بشاهی که شاهیت داد بخلق جهان نیکخواهیت داد
132 که آگه ز عیب تو ای شه نیم وزینها که گفتی تو آگه نیم!
133 تو دانی که چیزی نداند چو کس هم از گفتنش بسته دارد نفس
134 د راین آستان تا گرفتم پناه همه جود وانصاف دیدم ز شاه
135 ندیدم ز شاه جهان هیچ عیب گواهم درین گفته دانای غیب
136 برین حرف اگر شاه دارد گواه من و گردن عجز و شمشیر شاه!
137 شهش گفت: دی کآمدی سوی من مگردید چشم تو چون روی من
138 نبودت اگر مطلبی در نهان گرفتی چرا دست خود بر دهان؟!
139 بگفت: ای خداوند تاج و سریر برون آمدم چون ز مجلس پریر
140 همان کو گرفت از من آن زر بوام بخانه مرا میهمان کرد شام
141 سراسر هر آن چیز کاورده بود همانا که با سیر پرورده بود
142 ولی رفته بود از کفم اختیار نیارستم آن شب کنم هیچ کار
143 سحر کآمدم بر در آستان چو شه خواست با من زند داستان
144 بناچار بستم لب ای دادرس بخود ساختم تنگ راه نفس
145 مبادا چو شه بشنود بوی سیر شود از من و حرف من نیز سیر
146 جز اینها که گفتم، بداری کیش ندارم گمان گناهی بخویش
147 سراسر چو شاه این سخن گوش کرد از اندیشه ی خود فراموش کرد
148 سر انگشت حیرت بدندان گرفت از آن پس ره هوشمندان گرفت
149 شد آگاه کآن مرد نیکو سرشت ره مردی و مردمی در نوشت
150 دگر کشتنی بود آن کشته نیز ز بد بدکنش را نه راه گریز!
151 بخاک ره از تخت شاهی نشست بدرگاه ایزد برآورد دست
152 که: ای پاک پروردگار کریم بما رحمت آور چو عذر آوریم
153 تو را زیبد از رهنمایان سپاس که هر ره نما از تو شد ره شناس
154 کسی کاو ز ننگ خودی وارهد عیان چون براهی غلط پا نهد
155 نهان لطف تو یاوه نگذاردش ز راهی که رفته است باز آردش
156 ندانسته از بخت برگشتگی فتادیم در راه سرگشتگی
157 ز لطفی که با ما نهان داشتی غلط رفته بودیم، نگذاشتی
158 پس از شکر باری برآمد به تخت چنین گفت با مرد آزاده بخت
159 که: هر روزه کآیی باین آستان پیاپی بگوشم زن این داستان
160 که تا راه گم کرده بنمایدم ز خواب گران دیده بگشایدم
161 سپس مرد را در برابر نشاند ز درج لب این گونه گوهر فشاند: