- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شنیدم یکی روز بر طرف دشت جوانی بدهقان پیری گذشت
2 که خوی ا رخ افشاندش آفتاب همی کشت نخل و همی داد آب
3 جوان را شگفت آمد از کار وی چنین گفت با پیر فرخنده پی
4 که: اکنون از پیری ای نیکبخت همی لرزدت تن چو برگ درخت
5 چه کاری درختی که ناید بکار از آن نه شکوفه ببینی نه بار؟!
6 ز انصاف اگر نگذری این عمل دهد یاد از حرص و طول امل!
7 بپاسخ چنین گفت دهقان پیر که: ای نوجوان خرده بر من مگیر
8 چو خوردیم ما کشته ی دیگران که بودند تخم وفا پروران
9 بکاریم تا کشته ی ما خورند مگر نام ما را به نیکی برند