یادمان نمانده از اخوان ثالث اشعار پراکنده 58

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

یادمان نمانده کز چه روزگار

1 یادمان نمانده کز چه روزگار

2 از کدام روز هفته، در کدام فصل

3 ساعت بزرگ

4 مانده بود یادگار

5 لیک همچو داستان دوش و دی

6 مانده یادمان که ساعت بزرگ

7 در میان باغ شهر پر غرور

8 بر سر ستونی آهنین نهاده بود

9 در تمام روز و شب

10 تیک و تک او به گوش می‌رسید

11 صفحهٔ مسدسش

12 رو به چارسو گشاده بود

13 با شکفته چهره‌ای

14 زیر گونه گون نثار فصل‌ها

15 ایستاده بود

16 گرچه گاهگاه

17 چهرش اندکی مکدر از غبار بود

18 لیکن از فرودتر مغاک شهر

19 وز فرازتر فراز

20 با همه کدورت غبار ‌، باز

21 از نگار و نقش روی او

22 آنچه باید آشکار بود

23 با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود

24 ساعت بزرگ

25 ساعت یگانه‌ای که راستگوی دهر بود

26 ساعتی که طرفه تیک و تک او

27 ضرب نبض شهر بود

28 دنگ دنگ زنگ او بلند

29 بازویش دراز

30 همچو بازوان میترای دیر باز

31 دیر باز دور یاز

32 تا فرودتر فرود

33 تا فرازتر فراز

34 سال‌های سال

35 گرم کار خویش بود

36 ما چه حرف‌ها که می‌زدیم

37 او چه قصه‌ها که می‌سرود

38 ساعت بزرگ شهر ما

39 هان بگوی

40 کاروان لحظه‌ها

41 تا کجا رسیده است؟

42 رهنورد خسته گام

43 با دیار آِنا رسیده است؟

44 تیک و تک – تیک و تک

45 هر کرانه جاودان دوان

46 رهنورد چیره گام ما

47 با سرود کاروان روان

48 ساعت بزرگ شهر ما

49 هان بگوی

50 در کجاست آفتاب

51 اینک، این دم، این زمان؟

52 در کجا طلوع؟

53 در کجا غروب؟

54 در کجا سحرگهان

55 تک و تیک – تیک و تک

56 او بر آن بلند جای

57 ایستاده تابناک

58 هر زمان بر این زمین گرد گرد

59 مشرقی دگر کند پدید

60 آورد فروغ و فر پرشکوه

61 گسترد نوازش و نوید

62 یادمان نمانده کز چه روزگار

63 مانده بود یادگار

64 مانده یادمان ولی که سال‌هاست

65 در میان باغ پیر شهر روسپی

66 ساعت بزرگ ما شکسته است

67 زین مسافران گمشده

68 در شبان قطبی مهیب

69 دیگر اینک، این زمان

70 کس نپرسد از کسی

71 در کجا غروب

72 در کجا سحرگهان

73 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

74 دیگر اکنون دیری و دوری ست

75 کاین پریشان مرد

76 این پریشان پریشانگرد

77 در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است

78 سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن

79 جمله تن، چون در دریا، چشم

80 پای تا سر، چون صدف، گوش است

81 لیک در ژرفای خاموشی

82 ناگهان بی اختیار از خویش می‌پرسد

83 کآن چه حالی بود؟

84 آنچه می‌دیدیم و می‌دیدند

85 بود خوابی، یا خیالی بود؟

86 خامش، ای آواز خوان! خامش

87 در کدامین پرده می‌گویی؟

88 وز کدامین شور یا بیداد؟

89 با کدامین دلنشین گلبانگ، می‌خواهی

90 این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟

91 چرکمرده صخره‌ای در سینه دارد او

92 که نشوید همت هیچ ابر و بارانش

93 پهنه ور دریای او خشکید

94 کی کند سیراب جود جویبارانش؟

95 با بهشتی مرده در دل،‌کو سر سیر بهارانش؟

96 خنده؟ اما خنده‌اش خمیازه را ماند

97 عقده‌اش پیر است و پارینه

98 لیک دردش درد زخم تازه را ماند

99 گرچه دیگر دوری و دیری ست

100 که زبانش را ز دندانه‌اش

101 عاجگون ستوار زنجیری ست

102 لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ

103 بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه

104 ناگهان از خویشتن پرسد

105 راستی را آن چه حالی بود؟

106 دوش یا دی، پار یا پیرار

107 چه شبی، روزی، چه سالی بود؟

108 راست بود آن رستم دستان

109 یا که سایهٔ دوک زالی بود؟

110 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

111 خفتگان نقش قالی، دوش با من خلوتی کردند

112 رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور

113 و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور

114 با من و دردی کهن،‌ تجدید عهد صحبتی کردند

115 من به رنگ رفته‌شان، وز تار و پود مرده‌شان بیمار

116 و نقوش در هم و افسرده‌شان، غمبار

117 خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم

118 دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند

119 من نمی‌گفتم کجایند آن همه بافندهٔ رنجور

120 روز را با چند پاس از شب به خلط سینه‌ای

121 در مزبل افتاده بنام سکه‌ای مزدور

122 یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گلهٔ خوش چرا

123 در دشت و در دامن

124 یا کجا گل‌ها و ریحان‌های رنگ افکن

125 من نمی‌رفتم به راه دور

126 به همین نزدیک‌ها اندیشه می‌کردم

127 همین شش سال و اندی پیش

128 که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می‌هشت

129 گام خویش

130 یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی

131 پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی

132 لاجرم زی شهر بند رازهای تیرهٔ هستی

133 شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم

134 دیدم ایشان نیز

135 سوی من گفتی نگاه عبرتی کردند

136 گفتم: ای گل‌ها و ریحان‌های روی‌ات بر مزار او

137 ای بی آزرمان زیبا رو

138 ای دهان‌های مکندهٔ هستی بی اعتبار او

139 رنگ و نیرنگ شما آیا کدامین رنگسازی را بکار آید

140 بیندش چشم و پسندد دل

141 چون به سیر مرغزاری، بوده روزی گور زار، آید؟

142 خواندم این پیغام و خندیدم

143 و، به دل،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم

144 خفتگان نقش قالی همنوا با من

145 می‌شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند

146 قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟

147 از کجا وز که خبر آوردی؟

148 خوش خبر باشی، اما،‌اما

149 گرد بام و در من

150 بی ثمر می‌گردی

151 انتظار خبری نیست مرا

152 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

153 برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

154 برو آنجا که تو را منتظرند

155 قاصدک

156 در دل من همه کورند و کرند

157 دست بردار ازین در وطن خویش غریب

158 قاصد تجربه‌های همه تلخ

159 با دلم می‌گوید

160 که دروغی تو، دروغ

161 که فریبی تو.، فریب

162 قاصدک! هان، ولی … آخر … ای وای

163 راستی آیا رفتی با باد؟

164 با توام، ای! کجا رفتی؟ ای

165 راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟

166 مانده خاکستر گرمی، جایی؟

167 در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم خردک شرری هست هنوز؟

168 قاصدک

169 ابرهای همه عالم شب و روز

170 در دلم می‌گریند

171 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

172 منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را

173 اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم

174 لیک

175 ای ندانم چون و چند ! ای دور

176 تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواهست

177 دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک

178 کاش این را نیز می‌دانستم ، ای نشناخته منزل

179 که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه

180 یا کدام است آن که بیراهست

181 ای به رایم ، نه به رایم ساخته منزل

182 نیز می‌دانستم این را ، کاش

183 که به سوی تو چه‌ها می‌بایدم آورد

184 دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می‌دانی

185 من پیادهٔ ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاهست

186 کاش می‌دانستم این را نیز

187 که برای من تو در آنجا چه‌ها داری

188 گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار

189 می‌توانم دید

190 از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام

191 تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟

192 شب که می‌اید چراغی هست ؟

193 من نمی‌گویم بهاران ، شاخه‌ای گل در یکی گلدان

194 یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز

195 ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

196 فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود

197 و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی

198 زن و مرد و جوان و پیر

199 همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای

200 و با زنجیر

201 اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی

202 به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود

203 تا زنجیر

204 ندانستیم

205 ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان

206 و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم

207 چنین می‌گفت

208 فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری

209 بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت

210 چنین می‌گفت چندین بار

211 صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت

212 و ما چیزی نمی‌گفتیم

213 و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم

214 پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی

215 گروهی شک و پرسش ایستاده بود

216 و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی

217 و حتی در نگهمان نیز خاموشی

218 و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

219 شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید

220 و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید

221 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را

222 و نالان گفت:‌ باید رفت

223 و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز

224 باید رفت

225 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود

226 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند

227 کسی راز مرا داند

228 که از اینرو به آنرویم بگرداند

229 و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم

230 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

231 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار

232 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار

233 عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم

234 هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار

235 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

236 و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال

237 ز شوق و شور مالامال

238 یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود

239 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

240 خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

241 و ما بی تاب

242 لبش را با زبان‌تر کرد ما نیز آنچنان کردیم

243 و ساکت ماند

244 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

245 دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد

246 نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم

247 بخوان!‌ او همچنان خاموش

248 برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد

249 پس از لختی

250 در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد

251 فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد

252 نشاندیمش

253 بدست ما و دست خویش لعنت کرد

254 چه خواندی، هان؟

255 مکید آب دهانش را و گفت آرام

256 نوشته بود

257 همان

258 کسی راز مرا داند

259 که از اینرو به آنرویم بگرداند

260 نشستیم

261 و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم

262 و شب شط علیلی بود

263 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

264 دو تا کفتر

265 نشسته‌اند روی شاخهٔ سدر کهنسالی

266 که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر

267 دو دلجو مهربان با هم

268 دو غمگین قصه گوی غصه‌های هر دوان با هم

269 خوشا دیگر خوشا عهد دو جان هم‌زبان با هم

270 دو تنها رهگذر کفتر

271 نوازش‌های این آن را تسلی بخش

272 تسلی‌های آن این را نوازشگر

273 خطاب ار هست: خواهر جان

274 جوابش: جان خواهر جان

275 بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش

276 نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست

277 ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را

278 تو پنداری نمی‌خواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست می‌داریم

279 نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست

280 پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند

281 شبانی گله‌اش را گرگ‌ها خورده

282 و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده

283 و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابان‌ها

284 سپرده با خیالی دل

285 نهش از آسودگی آرامشی حاصل

286 نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان‌ها

287 اگر گم کرده راهی بی سرانجامست

288 مرا بهش پند و پیغام است

289 در این آفاق من گردیده‌ام بسیار

290 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را

291 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش

292 از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست

293 بیابان‌های بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست

294 وز آن‌سو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست

295 یکی دریای هول هایل است و خشم توفان‌ها

296 سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب

297 و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستان‌ها

298 رهایی را اگر راهی ست

299 جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست

300 نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟

301 غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی

302 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

303 ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست

304 نشانی‌ها که در او هست

305 نشانی‌ها که می‌بینم در او بهرام را ماند

306 همان بهرام ورجاوند

307 که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست

308 هزاران کار خواهد کرد نام آور

309 هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه

310 پس از او گیو بن گودرز

311 و با وی توس بن نوذر

312 و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور

313 و آن دیگر

314 و آن دیگر

315 انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند

316 بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست

317 پریشان شهر ویران را دگر سازند

318 درفش کاویان را فره و در سایه‌اش

319 غبار سالین از چهره بزدایند

320 برافرازند

321 نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست

322 گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره

323 ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست

324 نشانی‌ها که دیدم دادمش، باری

325 بگو تا کیست این گمنام گرد آلود

326 ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان

327 تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان

328 نشانی‌ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست

329 و از بسیارها تایی

330 به رخسارش عرق هر قطره‌ای از مرده دریایی

331 نه خال است و نگار آن‌ها که بینی، هر یکی داغی ست

332 که گوید داستان از سوختن‌هایی

333 یکی آواره مرد است این پریشانگرد

334 همان شهزادهٔ از شهر خود رانده

335 نهاده سر به صحراها

336 گذشته از جزیره‌ها و دریاها

337 نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده

338 اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان

339 بجای آوردم او را، هان

340 همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی

341 به شهرش حمله آوردند

342 بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی

343 به شهرش حمله آوردند

344 و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر

345 دلیران من! ای شیران

346 زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران

347 و بسیاری دلیرانه سخن‌ها گفت اما پاسخی نشنفت

348 اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان

349 صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند

350 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان

351 پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می‌گشت

352 و چون دیوانگان فریاد می‌زد: ای

353 و می‌افتاد و بر می‌خاست، گیران نعره می‌زد باز

354 دلیران من! اما سنگ‌ها خاموش

355 همان شهزاده است آری که دیگر سال‌های سال

356 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست

357 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست

358 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست

359 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند

360 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند

361 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه

362 چو روح جغد گردان در مزار آجین این شب‌های بی ساحل

363 ز سنگستان شومش بر گرفته دل

364 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

365 که رسته در کنار کوه بی حاصل

366 و سنگستان گمنامش

367 که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود

368 نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را

369 سرود آتش و خورشید و باران بود

370 اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی

371 به فر سور و آذین‌ها بهاران در بهاران بود

372 کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور

373 چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده

374 در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده

375 و صیادان دریا بارهای دور

376 و بردن‌ها و بردن‌ها و بردن‌ها

377 و کشتی‌ها و کشتی‌ها و کشتی‌ها

378 و گزمه‌ها و گشتی‌ها

379 سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست

380 نگه کن، روز کوتاهست

381 هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک

382 شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را

383 بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟

384 کلیدی هست آیا که‌اش طلسم بسته بگشاید؟

385 تواند بود

386 پس از این کوه تشنه دره‌ای ژرف است

387 در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه‌ای روشن

388 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست

389 چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن

390 غبار قرن‌ها دلمردگی از خویش بزداید

391 اهورا و ایزدان و امشاسپندان را

392 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید

393 پس از آن هفت ریگ از ریگ‌های چشمه بردارد

394 در آن نزدیک‌ها چاهی ست

395 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد

396 پس آنگه هفت ریگش را

397 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد

398 ازو جوشید خواهد آب

399 و خواهد گشت شیرین چشمه‌ای جوشان

400 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب

401 تواند باز بیند روزگار وصل

402 تواند بود و باید بود

403 ز اسب افتاده او نز اصل

404 غریبم، قصه‌ام چون غصه‌ام بسیار

405 سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست

406 غم دل با تو گویم غار

407 کبوترهای جادوی بشارت گوی

408 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند

409 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند

410 من آن کالام را دریا فرو برده

411 گله‌ام را گرگ‌ها خورده

412 من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ

413 من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ

414 ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه‌ای جوید

415 دریغا دخمه‌ای در خورد این تن‌های بدفرجام نتوان یافت

416 کجایی‌ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟

417 اشارت‌ها درست و راست بود اما بشارت‌ها

418 ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار

419 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید

420 فروزان آتشم را باد خاموشید

421 فکندم ریگ‌ها را یک به یک در چاه

422 همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک

423 به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می‌گفت: آه

424 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟

425 مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟

426 زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟

427 گسسته است زنجیر هزار اهریمنی‌تر ز آنکه در بند دماوندست

428 پشوتن مرده است آیا؟

429 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟

430 سخن می‌گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان

431 سخن می‌گفت با تاریکی خلوت

432 تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش

433 ز بیداد انیران شکوه‌ها می‌کرد

434 ستم‌های فرنگ و ترک و تازی را

435 شکایت با شکسته بازوان میترا می‌کرد

436 غمان قرن‌ها را زار می‌نالید

437 حزین آوای او در غار می‌گشت و صدا می‌کرد

438 غم دل با تو گویم، غار

439 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟

440 صدا نالنده پاسخ داد

441 آری نیست؟

442 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر