گفت و گو از پاک از اخوان ثالث اشعار پراکنده 32

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

گفت و گو از پاک و ناپاک است

1 گفت و گو از پاک و ناپاک است

2 وز کم وبیش زلال آب و آیینه

3 وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک

4 دارد اندر پستوی سینه

5 هر کسی پیمانه‌ای دارد که پرسد چند و چون از وی

6 گوید این ناپاک و آن پاک است

7 این بسان شبنم خورشید

8 وان بسان لیسکی لولنده در خاک است

9 نیز من پیمانه‌ای دارم

10 با سبوی خویش، کز آن می‌تراود زهر

11 گفت و گو از دردناک افسانه‌ای دارم

12 ما اگر چون شبنم از پاکان

13 یا اگر چون لیسکان ناپاک

14 گر نگین تاج خورشیدیم

15 ورنگون ژرفنای خاک

16 هرچه این، آلوده‌ایم، آلوده‌ایم، ای مرد

17 آه، می‌فهمی چه می‌گویم؟

18 ما به هست آلوده‌ایم، آری

19 همچنان هستان هست و بودگان بوده‌ایم، ای مرد

20 نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست

21 افسری زروش هلال آسا، به سرهامان

22 ز افتخار مرگ پاکی، در طریق پوک

23 در جوار رحمت ناراستین آسمان به غنوده ایم، ای مرد

24 که دگر یادی از آنان نیست

25 ور بود، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست

26 گفت و گو از پاک و ناپاک است

27 ما به هست آلوده‌ایم، ای پاک! و ای ناپاک

28 پست و ناپاکیم ما هستان

29 گر همه غمگین، اگر بی غم پاک می‌دانی کیان بودند؟

30 آن کبوترها که زد در خونشان پرپر

31 سربی سرد سپیده دم

32 بی جدال و جنگ

33 ای به خون خویشتن آغشت‌گان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ

34 ای کبوترها

35 کاشکی پر می‌زد آنجا مرغ دردم، ای کبوترها

36 که من ار مستم، اگر هوشیار

37 گر چه می‌دانم به هست آلوده مردم، ای کبوترها

38 در سکوت برج بی کس مانده‌تان هموار

39 نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید

40 های پاکان! های پاکان! گوی

41 می‌خروشم زار

42 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

43 آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

44 ابر، با آن پوستین سرد نمناکش

45 باغ بی برگی

46 روز و شب تنهاست

47 با سکوت پاک غمناکش

48 ساز او باران، سرودش باد

49 جامه‌اش شولای عریانی ست

50 ور جز اینش جامه‌ای باید

51 بافته بس شعلهٔ زر تار ِ پودش باد

52 گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد،

53 یا نمی‌خواهد

54 باغبان و رهگذاری نیست

55 باغ نومیدان،

56 چشم در راه بهاری نیست

57 گر ز چشمش پرتو ِ گرمی نمی‌تابد

58 ور به رویش برگ ِ لبخندی نمی‌روید

59 باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

60 داستان از میوه‌های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت ِ

61 پست ِ خاک می‌گوید

62 باغ بی برگی

63 خنده‌اش خونی ست اشک آمیز

64 جاودان بر اسب ِ یال افشان ِ زردش می چمد در آن

65 پادشاه فصل‌ها، پاییز

66 ۱

67 وقتی که روز آمده، ‌اما نرفته شب

68 صیاد پیر، ‌گنج کهنسال آزمون

69 با پشتواره ای و تفنگی و دشنه‌ای

70 ناشسته رو، ‌ ز خانه گذارد قدم برون

71 جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان

72 خوابیده است، و خفته بسی رازها در او

73 اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان

74 افکنده‌اند و لوله ز آوزها در او

75 تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش

76 دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند

77 مانند روزهای دگر، شهر خویش را

78 گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند

79 ۲

80 پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز

81 هان، خواب گویی از سر جنگل پریده است

82 صیاد پیر، ‌شانه گرانبار از تفنگ

83 اینک به آستانهٔ جنگل رسیده است

84 آنجا که آبشار چو آیینه ای بلند

85 تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه

86 کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر

87 ابری که داده پیکرهٔ کوه را شکوه

88 صیاد: وه، دست من فسرد، ‌ چه سرد است دست تو

89 سرچشمه‌ات کجاست، اگر زمهریر نیست؟

90 من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم، ولی

91 این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست

92 همسایهٔ قدیمی‌ام!‌ ای آبشار سرد

93 امروز باز شور شکاری ست در سرم

94 بیمار من به خانه کشد انتظار من

95 از پا فتاده حامی گرد دلاورم

96 اکنون شکار من، ‌که گوزنی ست خردسال

97 در زیر چتر نارونی آرمیده است

98 چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر

99 شاخ جوان او سر و گردن کشیده است

100 چشم سیاه و خوش نگهش، هوشیار و شاد

101 تا دور دست خلوت کشیده راه

102 گاه احتیاط را نگرد گرد خویش، لیک

103 باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه

104 تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش

105 هر جا که خواست می‌چرد و سیر می‌شود

106 هنگام ظهر، تشنه‌تر از لاشهٔ کویر

107 خوش خوش به سوی دره‌ ای سرازیر می‌شود

108 آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه

109 گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز

110 وین اطلس سپید، تو را جلوه کرده بیش

111 بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز

112 آید شکار من، ‌جگرش گرم و پر عطش

113 من در کمین نشسته، ‌نهان پشت شاخ و برگ

114 چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت

115 در گوش او صفیر کشید پیک من که: مرگ

116 آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد

117 اما دریغ! او به زمین خفته مثل خاک

118 بر دره عمیق، ‌که پستوی جنگل است

119 لختی سکوت چیره شود، ‌سرد و ترسناک

120 ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می‌شود

121 گویی نه بوده گرگ، نه برده ست میش را

122 وین مام سبز موی، فراموشکار پیر

123 از یاد می‌برد غم فرزند خویش را

124 وقتی که روز رفته ولی شب نیامده

125 من، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان

126 با لاشهٔ گوزن جوانم، ‌ رسم ز راه

127 واندازمش به پای تو، ‌آلوده همچنان

128 در مرمر زلال و روان تو، ‌ خرد خرد

129 از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون

130 می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار

131 وز دست من چشیدی و شستی هزار خون

132 خون کبود تیره، از آن گرگ سالخورد

133 خون بنفش روشن از آن یوز خردسال

134 خون سیاه، از آن کر و بیمار گور گر

135 خون زلال و روشن، از آن نرم تن غزال

136 همسایهٔ قدیمی‌ام، ‌ ای آبشار سرد

137 تا باز گردم از سفر امروز سوی تو

138 خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد

139 س از بستر و مسیر تو، از پشت و روی تو

140 شاید که گرم‌تر شود این سرد پیکرت

141 هان، آبشار! من دگر از پا فتاده‌ام

142 جنگل در آستانهٔ بی مهری خزان

143 من در کناره درهٔ مرگ ایستاده‌ام

144 از آخرین شکار من، ای مخمل سپید

145 خرگوش ماده‌ای که دلش سفت و زرد بود

146 یک ماه و نیم می‌گذرد، آوری به یاد؟

147 آن روز هم برای من آب تو سرد بود

148 دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا

149 فرزند پیل پیکر فحل دلاورم

150 آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند

151 بر گرده‌اش سوار، من و صید لاغرم

152 می‌شست دست و روی در آن آب شیر گرم

153 صیاد پیر، ‌ غرقه در اندیشه‌های خویش

154 و آب از کنار سبلتش آهسته می‌چکید

155 بر نیمه پوستینش، و نیز از خلال ریش

156 تر کرد گوش‌ها و قفا را، ‌ بسان مسح

157 با دست چپ، که بود ز گیلش نه کم ز چین

158 و آراسته به زیور انگشتری کلیک

159 از سیم سادهٔ حلقه، ز فیروزه‌اش نگین

160 می‌شست دست و روی و به رویش هزار در

161 از باغ‌های خاطره و یاد، ‌ باز بود

162 هماسه ی قدیمی او، آبشار نیز

163 چون رایتی بلورین در اهتزاز بود

164 ۳

165 ز آن نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب

166 تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور

167 وز لذت نوازش زرین آفتاب

168 سرشار بود و روشن و پشیده از سرور

169 چون پر شکوه خرمنی از شعله‌های سبز

170 که‌اش در کنار گوشه رگی چند زرد بود

171 در جلوهٔ بهاری این پردهٔ بزرگ

172 گه طرح ساده‌ای ز خزان چهره می‌نمود

173 در سایه‌های دیگر گم گشته سایه‌اش

174 صیاد، غرق خاطره‌ها، راه می‌سپرد

175 هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا

176 او را ز روی خاطره‌ای گرد می‌سترد

177 این سکنج بود که یوز از بلند جای

178 گردن رفیق رهش حمله برده بود

179 یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت

180 اما چه سود؟ مردک بیچاره مرده بود

181 اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید

182 همراه با سلام جوانک به سوی وی

183 آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت

184 آمد، که خون ز فرق فشاند به روی وی

185 اینجا رسیده بود به آن لکه‌های خون

186 دنبال این نشانه رهی در نوشته بود

187 تا دیده بود، مانده زمرگی نشان به برف

188 و آثار چند پا که از آن دور گشته بود

189 اینجا مگر نبود که او در کمین صید

190 با احتیاط و خم خم می‌رفت و می‌دوید؟

191 آگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست

192 صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید

193 ۴

194 ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب

195 مست نشاط و روشن، ‌شاد و گشاده روی

196 مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار

197 در شهری از بهشت، ‌همه نقش و رنگ و بوی

198 انبوه رهگذار در این کوچهٔ بزرگ

199 در جامه‌های سبز خود، استاده جا به جا

200 ناقوس عید گویی کنون نواخته است

201 وین خیل رهگذر همه خوابانده گوش‌ها

202 آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور

203 در قعر دره تن یله کرده ست جویبار

204 بر سبزه‌های ساحلش، کنون گوزن‌ها

205 آسوده‌اند بی خبر از راز روزگار

206 سیراب و سیر، ‌ بر چمن وحشی لطیف

207 در خلعت بهشتی زربفت آفتاب

208 آسوده‌اند خرم و خوش، ‌ لیک گاهگاه

209 دست طلب کشاندشان پای، سوی آب

210 آن سوی جویبار، نهان پشت شاخ و برگ

211 صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش

212 چشم تفنگ، قاصد مرگی شتابناک

213 خوابانده منتظر، ‌پس پشت درنگ خویش

214 صیاد: هشتاد سال تجربه، این است حاصلش؟

215 ترکش تهی تفنگ تهی، مرگ بر تو مرد

216 هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست

217 این آخرین فشنگ تو …؟ صیاد ناله کرد

218 صیاد: نه دست لرزدم، نه دل، ‌ آخر دگر چرا

219 تیرم خطا کند؟ که خطا نیست کار تیر

220 ترکش تهی، تفنگ همین تیر، پس کجاست

221 هشتاد سال تجربه؟ بشکفت مرد پیر

222 صیاد: هان! آمد آن حریف که می‌خواستم، چه خوب

223 زد شعله برق و شرق! خروشید تیر و جست

224 نشنیده و شنیده گوزن این صدا، که تیر

225 از شانه‌اش فرو شد و در پهلویش نشست

226 آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد

227 در یک شتابناک رهی را گرفته پیش

228 لختی سکوت همنفس دره گشت و باز

229 هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش

230 و آن صید تیر خوردهٔ لنگان و خون چکان

231 گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ

232 واندر پیش گرفته پی آن نشان خون

233 آن پیر تیر زن، چو یکی تیر خورده گرگ

234 صیاد: تیرم خطا نکرد، ولی کارگر نشد

235 غم نیست هر کجا برود می‌رسم به آن

236 می‌گفت و می‌دوید به دنبال صید خویش

237 صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان

238 صیاد: دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد

239 اما کجاست فر جوانیم کو؟ دریغ

240 آن نیرویم کجا شد و چالاکیم که جلد

241 خود را به یک دو جست رسانم به او، ‌دریغ

242 دنبال صید و بر پی خون‌های تازه‌اش

243 می‌رفت و می‌دوید و دلش سخت می‌تپید

244 با پشتواره ای و تفنگی و دشنه‌ای

245 خود را به جهد این سو و آن سوی می‌کشید

246 صیاد: هان، بد نشد، شکفت به پژمرده خنده‌ای

247 لب‌های پیر و خون سرور آمدش به رو

248 پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد

249 برچید خنده را ز لبش سرفه‌های او

250 صیاد: هان، بد نشد، به راه من آمد، ‌ به راه من

251 این ره درست می بردش سوی آبشار

252 شاید میان راه بیفتد ز پا ولی

253 ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار

254 بار من است اینکه برد او به جای من

255 هر چند تیره بخت برد بار خویش را

256 ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا

257 کآسان کند تلاش من و کار خویش را

258 باید سریع‌تر بدوم کولبار خویش

259 افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها

260 صیاد: گو ترکشم تهی باش، این خنجرم که هست

261 یاد از جوانی … آه … مدد باش، ای خدا

262 ۵

263 دشوار و دور و پر خم و چم، نیمروز راه

264 طومار واشده در پیش پای او

265 طومار کهنه‌ای که خط سرخ تازه‌ای

266 یک قصه را نگشاته بر جا به جای او

267 طومار کهنه‌ای که ازین گونه قصه‌ها

268 بسیار و بیشمار بر او برنوشته اند

269 بس صید زخم خورده و صیاد کامگار

270 یا آن بسان این که بر او برگذشتند

271 بس جان پای تازه که او محو کرده است

272 بی اعتنا و عمد به خاشاک و برگ و خاک

273 پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب

274 بس رهنورد جلد، شتابان و بیمناک

275 اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته؟

276 و آن زخم خورده صید، گریزان و خون چکان؟

277 راه است او، همین و دگر هیچ راه، راه

278 نه سنگدل نه شاد، نه غمگین نه مهربان

279 ۶

280 ز آمد شد مداوم وجاوید لحظه‌ها

281 تک، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ

282 خمیازه‌ای کشید و به پا جست و دم نکاند

283 بویی شنیده است مگر باز این پلنگ؟

284 آری، گرسنه است و شنیده ست بوی خون

285 این سهمگین زیبا، این چابک دلیر

286 کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید

287 بر می‌جهد ز قله که مه را کشد به زیر

288 جنگاوری که سیلی او افکند به خاک

289 چون کودکی نحیف، شتر را به ضربتی

290 پیل است اگر بجوید جز شیر، هم نبرد

291 خون است اگر بنوشد جز آب، شربتی

292 اینک شنیده بویی و گویی غریزه‌اش

293 نقشهٔ هجوم او را تنظیم می‌کند

294 با گوش برفراشته، در آن فضا دمش

295 بس نقش هولناک که ترسیم می‌کند

296 کنون به سوی بوی دوان و جهان، ‌ چنانک

297 خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ

298 بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی

299 با خط سرخ ثبت کند، جنگل بزرگ

300 ۷

301 کهسار غرب کنگرهٔ برج و قصر خون

302 خورشید، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود

303 چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه

304 مغرب در آستان غروبی غریب بود

305 صیاد پیر، خسته‌تر از خسته، بی شتاب

306 و آرام، می‌خزید و به ره گام می‌گذاشت

307 صیدش فتاده بود دم آبشار و او

308 چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت

309 هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود

310 کنون دگر بر آمده بود آرزوی او

311 این بود آنچه خواسته بود از خدا، درست

312 این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو

313 اینک که روز رفته، ولی شب نیامده

314 صیدش فتاده است همان جای آبشار

315 یک لحظهٔ دگر رسد و پاک شویدش

316 با دست کار کشتهٔ خود پای آبشار

317 ۸

318 ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر

319 وانگاه … ضربتی … که به رو خورد بر زمین

320 زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی

321 دیگر گذشته بود، ‌ نشد فرصت و همین

322 غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان

323 زانسان که سیل می‌گسلد سست بند را

324 اینک پلنگ بر سر او بود و می‌درید

325 او را، ‌ چنانکه گرگ درد گوسپند را

326 ۹

327 شرم شفق پرید ز رخسارهٔ سپهر

328 هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی

329 شب می‌خزید پیش‌تر و باز پیش‌تر

330 جنگل می‌آرمید در ابهام و تیرگی

331 اکنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر

332 فارغ، چو مرغ در کنف آشیان خویش

333 لیسد، ‌ مکرد، ‌ مزد، نه به چیزیش اعتنا

334 دندان و کام، یا لب و دور دهان خویش

335 خونین و تکه پاره، چو کفشی و جامه‌ای

336 آن سو ترک فتاده بقایای پیکری

337 دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ

338 وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری

339 دستی که از مچ است جدا و فکنده است

340 بر شانهٔ پلنگ در اثنای جنگ چنگ

341 نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد

342 آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ

343 و آن زیور کلیک وی، انگشتری که بود

344 از سیم ساده، حلقه، ز فیروزه‌اش نگین

345 فیروزه‌اش عقیق شده، سیم زر سرخ

346 اینت شگفت صنعت اکسیر راستین

347 در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر

348 زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم

349 این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ

350 کنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم

351 زین تنگنای حادثه چل گام دورتر

352 آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است

353 پوزی رسانده است به آب و گشاده کام

354 جان داده است و سر به لب جو نهاده است

355 می‌ریزد آبشار کمی دور از او، به سنگ

356 پاشان و پر پشنگ، روان پس به پیچ و تاب

357 بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست

358 صد در تازه است درخشنده و خوشاب

359 ۱۰

360 جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب

361 گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی‌پرد

362 سبز پری به دامن دیو سیا به خواب

363 خونین فسانه‌ها را از یاد می‌برد …

364 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

365 موج‌ها خوابیده‌اند، آرام و رام

366 طبل توفان از نوا افتاده است

367 چشمه‌های شعله‌ور خشکیده‌اند

368 آب‌ها از آسیا افتاده است

369 در مزار آباد شهر بی تپش

370 وای ِ جغدی هم نمی‌آید به گوش

371 دردمندان بی خروش و بی فغان

372 خشمناکان بی فغان و بی خروش

373 آه‌ها در سینه‌ها گم کرده راه

374 مرغکان سرشان به زیر بال‌ها

375 در سکوت جاودان مدفون شده ست

376 هر چه غوغا بود و قیل و قال‌ها

377 آب‌ها از آسیا افتادهاست

378 دارها برچیده، خون‌ها شسته‌اند

379 جای رنج و خشم و عصیان بوته‌ها

380 خشکبنهای پلیدی رسته‌اند

381 مشت‌های آسمانکوب قوی

382 وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست

383 یا نهان سیلی زنان یا آشکار

384 کاسهٔ پست گدایی‌ها شده ست

385 خانه خالی بود و خوان بی آب و نان

386 و آنچه بود، آش دهن سوزی نبود

387 این شب است، آری، شبی بس هولناک

388 لیک پشت تپه هم روزی نبود

389 باز ما ماندیم و شهر بی تپش

390 و آنچه کفتار است و گرگ و روبهست

391 گاه می‌گویم فغانی بر کشم

392 باز می بیتم صدایم کوتهست

393 باز می‌بینم که پشت میله‌ها

394 مادرم استاده، با چشمان تر

395 ناله‌اش گم گشته در فریادها

396 گویدم گویی که: من لالم، تو کر

397 آخر انگشتی کند چون خامه‌ای

398 دست دیگر را بسان نامه‌ای

399 گویدم بنویس و راحت شو به رمز

400 تو عجب دیوانه و خودکامه‌ای

401 من سری بالا زنم، چون ماکیان

402 از پس نوشیدن هر جرعه آب

403 مادرم جنباند از افسوس سر

404 هر چه از آن گوید، این بیند جواب

405 گوید آخر … پیرهاتان نیز … هم

406 گویمش اما جوانان مانده‌اند

407 گویدم این‌ها دروغند و فریب

408 گویم آن‌ها بس به گوشم خوانده‌اند

409 گوید اما خواهرت، طفلت، زنت…؟

410 من نهم دندان غفلت بر جگر

411 چشم هم اینجا دم از کوری زند

412 گوش کز حرف نخستین بود کر

413 گاه رفتن گویدم نومیدوار

414 و آخرین حرفش که: این جهل است و لج

415 قلعه‌ها شد فتح، سقف آمد فرود

416 و آخرین حرفم ستون است و فرج

417 می‌شود چشمش پر از اشک و به خویش

418 می‌دهد امید دیدار مرا

419 من به اشکش خیره از این سوی و باز

420 دزد مسکین برده سیگار مرا

421 آب‌ها از آسیا افتاده، لیک

422 باز ما ماندیم و خوان این و آن

423 میهمان باده و افیون و بنگ

424 از عطای دشمنان و دوستان

425 آب‌ها از آسیا افتاده، لیک

426 باز ما ماندیم و عدل ایزدی

427 و آنچه گویی گویدم هر شب زنم

428 باز هم مست و تهی دست آمدی؟

429 آن که در خونش طلا بود و شرف

430 شانه‌ای بالا تکاند و جام زد

431 چتر پولادین ناپیدا به دست

432 رو به ساحل‌های دیگر گام زد

433 در شگفت از این غبار بی سوار

434 خشمگین، ما ناشریفان مانده‌ایم

435 آب‌ها از آسیا افتاده، لیک

436 باز ما با موج و توفان مانده‌ایم

437 هر که آمد بار خود را بست و رفت

438 ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب

439 زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟

440 زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟

441 باز می‌گویند: فردای دگر

442 صبر کن تا دیگری پیدا شود

443 کاوه‌ای پیدا نخواهد شد، امید

444 کاشکی اسکندری پیدا شود

445 باده‌ای هست و پناهی و شبی شسته و پاک

446 جرعه‌ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاک

447 نم نمک زمزمه واری، رهش اندوه و ملال

448 می‌زنم در غزلی باده صفت آتشناک

449 بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم؟

450 که چو باد از همه سو می‌دوم و گمراهم

451 همه سر چشمم و از دیدن او محرومم

452 همه تن دستم و از دامن او کوتاهم

453 باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس

454 بزدم، افتان خیزان، به دیاری که مپرس

455 گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی

456 پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس

457 آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه

458 جهد از دام دلم صد گله عفریتهٔ آه

459 بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام

460 پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه

461 گرچه تنهایی من بسته در و پنجره‌ها

462 پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره‌ها

463 مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک

464 غرق دشنام و خروشم سره‌ها، ناسره‌ها

465 گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او

466 ندهد بار، دهم باری دشنام به او

467 من کشم آه، که دشنام بر آن بزم که وی

468 ندهد نقل به من، من ندهم جام به او

469 روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد

470 لاله برگ‌تر برگشته، لبان، بادا یاد

471 شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر

472 پیر می خوارگی، آن تازه جوان، بادا یاد

473 باده‌ای بود و پناهی، که رسید از ره باد

474 گفت با من: چه نشستی که سحر بال گشاد

475 من و این نالهٔ زار من و این باد سحر

476 آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد

477 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

478 از تهی سرشار

479 جویبار لحظه‌ها جاری ست

480 چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ

481 دوستان و دشمنان را می‌شناسم من

482 زندگی را دوست می‌دارم

483 مرگ را دشمن

484 وای، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم

485 که به دشمن خواهم از او التجا بردن

486 جویبار لحظه‌ها جاری

487 پوستینی کهنه دارم من

488 یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود

489 سالخوردی جاودان مانند

490 مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود

491 جز پدرم آیا کسی را می‌شناسم من

492 کز نیاکانم سخن گفتم؟

493 نزد آن قومی که ذرات شرف در خانهٔ خونشان

494 کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ

495 خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم

496 جز پدرم آری

497 من نیای دیگری نشناختم هرگز

498 نیز او چون من سخن می‌گفت

499 همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم

500 کاندر اخم جنگلی، خمیازهٔ کوهی

501 روز و شب می‌گشت، یا می خفت

502 این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ

503 تا مذهب دفترش را گاهگه می‌خواست

504 با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید

505 رعشه می‌افتادش اندر دست

506 در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می‌لرزید

507 حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می‌بست

508 زآنکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می‌خاست

509 هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس

510 ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم

511 مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید

512 در کدامین عهد بوده ست این‌چنین، یا آنچنان، بنویس

513 لیک هیچت غم مباد از این

514 ای عموی مهربان، تاریخ

515 پوستینی کهنه دارم من که می‌گوید

516 از نیاکانم به رایم داستان، تاریخ

517 من یقین دارم که در رگ‌های من خون رسولی یا امامی نیست

518 نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست

519 وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

520 کاندرین بی فخر بودن‌ها گناهی نیست

521 پوستینی کهنه دارم من

522 سالخوردی جاودان مانند

523 مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم،که شب تا روز

524 گویدم چون و نگوید چند

525 سال‌ها زین پیش‌تر در ساحل پر حاصل جیحون

526 بس پدرم از جان و دل کوشید

527 تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد

528 او چنین می‌گفت و بودش یاد

529 داشت کم کم شب کلاه و جبهٔ من نو ترک می‌شد

530 کشتگاهم برگ و بر می‌داد

531 ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست

532 من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد

533 تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم

534 پوستین کهنهٔ دیرینه‌ام با من

535 اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز

536 هم بدان سان کز ازل بودم

537 باز او ماند و سه پستان و گل زوفا

538 باز او ماند و سکنگور و سیه دانه

539 و آن به آیین حجره زارانی

540 کآنچه بینی در کتاب تحفهٔ هندی

541 هر یکی خوابیده او را در یکی خانه

542 روز رحلت پوستینش را به ما بخشید

543 ما پس از او پنج تن بودیم

544 من بسان کاروانسالارشان بودم

545 کاروانسالار ره نشناس

546 اوفتان و خیزان

547 تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم

548 سال‌ها زین پیش‌تر من نیز

549 خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد

550 با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد

551 «این مباد! آن باد »

552 ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست

553 پوستینی کهنه دارم من

554 یادگار از روزگارانی غبار آلود

555 مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود

556 های، فرزندم

557 بشنو و هشدار

558 بعد من این سالخورد جاودان مانند

559 با بر و دوش تو دارد کار

560 لیک هیچت غم مباد از این

561 کو،کدامین جبهٔ زربفت رنگین می‌شناسی تو

562 کز مرقع پوستین کهنهٔ من پاک‌تر باشد؟

563 با کدامین خلعتش آیا بدل سازم

564 که من نه در سودا ضرر باشد؟

565 اَی دختر جان!

566 همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار

567 تهران، تیر ۱۳۳۵

568 همان رنگ و همان روی

569 همان برگ و همان بار

570 همان خندهٔ خاموش در او خفته بسی راز

571 همان شرم و همان ناز

572 همان برگ سپید به مثل ژاله، ژاله به مثل اشک نگونسار

573 همان جلوه و رخسار

574 نه پژمرده شود هیچ

575 نه افسرده، که افسردگی روی

576 خورد آب ز پژمردگی دل

577 ولی در پس این چهره دلی نیست

578 گرش برگ و بری هست

579 ز آب و ز گلی نیست

580 هم از دور ببینش

581 به منظر بنشان و به نظاره بنشینش

582 ولی قصه ز امید هبائی که در او بسته دلت، هیچ مگویش

583 مبویش

584 که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند

585 مبر دست به سویش

586 که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند، نماند

587 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک

588 آنک، بر آن چنار جوان، آنک

589 خالی فتاده لانهٔ آن لک لک

590 او رفت و رفت غلغل غلیانش

591 پوشیده، پاک، پیکر عریانش

592 سر زی سپهر کردن غمگینش

593 تن با وقار شستن شیرینش

594 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک

595 رفتند مرغکان طلایی بال

596 از سردی و سکوت سیه خستند

597 وز بید و کاج و سرو نظر بستند

598 رفتند سوی نخل، سوی گرمی

599 و آن نغمه‌های پاک و بلورین رفت

600 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک

601 اینک، بر این کنارهٔ دشت، اینک

602 این کوره راه ساکت بی رهرو

603 آنک، بر آن کمرکش کوه، آنک

604 آن کوچه باغ خلوت و خاموشت

605 از یاد روزگار فراموشت

606 پاییز جان! چه سرد،‌ چه درد آلود

607 چون من تو نیز تنها ماندستی

608 ای فصل فصل‌های نگارینم

609 سرد سکوت خود را بسراییم

610 پاییزم! ای قناری غمگینم

611 ما چون دو دریچه، رو به روی هم

612 آگاه ز هر بگو مگوی هم

613 هر روز سلام و پرسش و خنده

614 هر روز قرار روز آینده

615 عمر آیینه بهشت، اما … آه

616 بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه

617 اکنون دل من شکسته و خسته ست

618 زیرا یکی از دریچه‌ها بسته ست

619 نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد

620 نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد

621 شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی

622 شهر پلید کودن دون، شهر روسپی

623 ناشسته دست و رو

624 برف غبار بر همه نقش و نگار او

625 بر یاد و یادگارش، آن اسب، آن سوار

626 بر بام و بر درختش، و آن راه و رهسپار

627 شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش

628 پیموده راه تا قلل دور دست خواب

629 در آرزوی سایهٔ تری و قطره‌ای

630 رویای دیر باورشان را

631 کنده است همت ابری، چنانکه شهر

632 چون کشتی شده ست، شناور به روی آب

633 شب خامش است و اینک، خاموش‌تر ز شب

634 ابری ملول می‌گذرد از فراز شهر

635 دور آنچنانکه گویی در گوشش اختران

636 گویند راز شهر

637 نزدیک آنچنانک

638 گلدسته‌ها رطوبت او را

639 احساس می‌کنند

640 ای جاودانگی

641 ای دشت‌های خلوت و خاموش

642 باران من نثار شما باد

643 در آستان غروب

644 بر آبگون به خاکستری گراینده

645 هزار زورق سیر و سیاه می‌گذرد

646 نه آفتاب، نه ماه

647 بر آبدان سپید

648 هزار زورق آواز خوان سیر و سیاه

649 یکی ببین که چه سان رنگ‌ها بدل کردند

650 سپهر تیره ضمیر و ستارهٔ روشن

651 جزیره‌های بلورین به قیر گون دریا

652 به یک نظاره شدند

653 چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن

654 هزار همره گشت و گذار یک‌روزه

655 هزار مخلب و منقار دست شسته ز کار

656 هزار همسفر و همصدای تنگ جبین

657 هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار

658 بر آبگون به خاکستری گراینده

659 در آن زمان که به روز

660 گذشته نام گذاریم، و بر شب آینده

661 در آن زمان که نه مهر است بر سپهر، نه ماه

662 در آن زمان،‌دیدم

663 بر آسمان سپید

664 ستارگان سیاه

665 ستارگان سیاه پرنده و پر گوی

666 در آسمان سپید تپنده و کوتاه

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر