گرگ هاری شده‌ام از اخوان ثالث اشعار پراکنده 20

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

گرگ هاری شده‌ام

1 گرگ هاری شده‌ام

2 هرزه پوی و دله دو

3 شب درین دشت زمستان زدهٔ بی همه چیز

4 می‌دوم، برده ز هر باد گرو

5 چشم‌هایم چو دو کانون شرار

6 صف تاریکی شب را شکند

7 همه بی رحمی و فرمان فرار

8 گرگ هاری شده‌ام، خون مرا ظلمت زهر

9 کرده چون شعلهٔ چشم تو سیاه

10 تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم

11 آه، می‌ترسم، آه

12 آه، می‌ترسم از آن لحظهٔ پر لذت و شوق

13 که تو خود را نگری

14 مانده نومید ز هر گونه دفاع

15 زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی

16 پوپکم! آهوکم

17 چه نشستی غافل

18 کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی

19 پس ازین درهٔ ژرف

20 جای خمیازهٔ جادو شدهٔ غار سیاه

21 پشت آن قلهٔ پوشیده ز برف

22 نیست چیزی، خبری

23 ور تو را گفتم چیز دگری هست، نبود

24 جز فریب دگری

25 من ازین غفلت معصوم تو، ای شعلهٔ پاک

26 بیشتر سوزم و دندان به جگر می‌فشرم

27 منشین با من، با من منشین

28 تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟

29 تو چه دانی که پس هر نگه سادهٔ من

30 چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست؟

31 یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز

32 بر من افتد، چه عذاب و ستمی ست

33 دردم این نیست ولی

34 دردم این است که من بی تو دگر

35 از جهان دورم و بی خویشتنم

36 پوپکم! آهوکم

37 تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم

38 مگرم سوی تو راهی باشد

39 چون فروغ نگهت

40 ورنه دیگر به چه کارایم من

41 بی تو؟ چون مردهٔ چشم سیهت

42 منشین اما با من، منشین

43 تکیه بر من مکن، ای پردهٔ طناز حریر

44 که شراری شده‌ام

45 پوپکم! آهوکم

46 گرگ هاری شده‌ام

47 بیمارم، مادر جان

48 می‌دانم، می‌بینی

49 می‌بینم، می‌دانی

50 می‌ترسی، می‌لرزی

51 از کارم، رفتارم، مادر جان

52 می‌دانم، می‌بینی

53 گه گریم، گه خندم

54 گه گیجم، گه مستم

55 و هر شب تا روزش

56 بیدارم، بیدارم، مادر جان

57 می‌دانم، می‌دانی

58 کز دنیا، وز هستی

59 هشیاری، یا مستی

60 از مادر، از خواهر

61 از دختر، از همسر

62 از این یک، و آن دیگر

63 بیزارم، بیزارم، مادر جان

64 من دردم بی ساحل

65 تو رنجت بی حاصل

66 ساحر شو، جادو کن

67 درمان کن، دارو کن

68 بیمارم، بیمارم، بیمارم، مادر جان

69 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

70 گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود

71 دیگر نمانده بود به رایم بهانه‌ای

72 جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور

73 می‌خواست پر کند

74 روح مرا، چو روزن تاریکخانه‌ای

75 اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ

76 دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی

77 چشمی که خوش‌ترین خبر سرنوشت بود

78 از آشیان سادهٔ روحی فرشته وار

79 کز روشنی چو پنجره‌ای از بهشت بود

80 خندید با ملامت، با مهر، با غرور

81 با حالتی که خوش‌تر از آن کس ندیده است

82 کای تخته سنگ پیر

83 آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟

84 چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت

85 خون در رگم دوید

86 امشب صلیب رسم کنید، ای ستاره‌ها

87 برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت

88 گویی شنیدم از نفس گرم این پیام

89 عطر نوازشی که دل از یاد برده بود

90 اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز

91 باور نکرده بود

92 کآورده را به همره خود باد برده بود

93 گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود

94 یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد

95 چشمک زد و فسرد

96 لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود

97 ای آخرین دریچهٔ زندان عمر من

98 ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ

99 از پشت پرده‌های بلورین اشک خویش

100 با یاد دلفریب تو بدرود می‌کنم

101 روح تو را و هرزه درایان پست را

102 با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب

103 خشنود می‌کنم

104 من لولی ملامتی و پیر و مرده دل

105 تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو

106 رنجور می‌کند نفس پیر من تو را

107 حق داشتی، برو

108 احساس می‌کنم ملولی ز صحبتم

109 آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست

110 و آن جلوه‌های قدسی دیگر نمی‌کنی

111 می بینمت ز دور و دلم می‌تپد ز شوق

112 می‌بینم برابر و سر بر نمی‌کنی

113 این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا

114 در من ریا نبود صفا بود هر چه بود

115 من روستاییم، نفسم پاک و راستین

116 باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی

117 این سرگذشت لیلی و مجنون نبود … آه

118 شرم آیدم ز چهرهٔ معصوم دخترم

119 حتی نبود قصهٔ یعقوب دیگری

120 این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود

121 یا الفت بهشتی کبک و کبوتری

122 اما چه نادرست در آمد حساب من

123 از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ

124 غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز

125 ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ

126 مسموم کرد روح مرا بی صفاییت

127 بدرود، ای رفیق می و یار مستی‌ام

128 من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر

129 ور نیز دیده‌ای تو، ببخشای پستی‌ام

130 من ماندم و ملال و غمم، رفته‌ای تو شاد

131 با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است

132 ای چشمهٔ جوان

133 گویا دگر فسانه به پایان رسیده است

134 هر که آمد بار خود را بست و رفت

135 ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب

136 ز آن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟

137 زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟

138 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

139 آب و آتش نسبتی دارند جاویدان

140 مثل شب با روز، اما از شگفتی‌ها

141 ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما

142 آتشی با شعله‌های آبی زیبا

143 آه

144 سوزدم تا زنده‌ام یادش که ما بودیم

145 آتشی سوزان و سوزاننده و زنده

146 چشمهٔ بس پاکی روشن

147 هم فروغ و فر دیرین را فروزنده

148 هم چراغ شب زدای معبر فردا

149 آب و آتش نسبتی دارند دیرینه

150 آتشی که آب می‌پاشند بر آن، می‌کند فریاد

151 ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند

152 آب‌های شومی و تاریکی و بیداد

153 خاست فریادی، و درد آلود فریادی

154 من همان فریادم، آن فریاد غم بنیاد

155 هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود

156 من نخواهم برد، این از یاد

157 کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند

158 گفتم و می‌گویم و پیوسته خواهم گفت

159 ور رود بود و نبودم

160 همچنان که رفته است و می‌رود

161 بر باد

162 چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟

163 درین پلید دخمه‌ها

164 سیاه‌ها، کبودها

165 بخارها و دودها؟

166 ببین چه تیشه می‌زنی

167 به ریشهٔ جوانیت

168 به عمر و زندگانیت

169 به هستیت، جوانیت

170 تبه شدی و مردنی

171 به گورکن سپردنی

172 چه می‌کنی؟ چه می‌کنی؟

173 چه می‌کنم؟ بیا ببین

174 که چون یلان تهمتن

175 چه سان نبرد می‌کنم

176 اجاق این شراره را

177 که سوزد و گدازدم

178 چو آتش وجود خود

179 خموش و سرد می‌کنم

180 که بود و کیست دشمنم؟

181 یگانه دشمن جهان

182 هم آشکار، هم نهان

183 همان روان بی امان

184 زمان، زمان، زمان، زمان

185 سپاه بیکران او

186 دقیقه‌ها و لحظه‌ها

187 غروب و بامدادها

188 گذشته‌ها و یادها

189 رفیق‌ها و خویش‌ها

190 خراش‌ها و ریش‌ها

191 سراب نوش و نیش‌ها

192 فریب شاید و اگر

193 چو کاش‌های کیش‌ها

194 بسا خسا به جای گل

195 بسا پسا چو پیش‌ها

196 دروغ‌های دست‌ها

197 چو لاف‌های مست‌ها

198 به چشم‌ها، غبارها

199 به کارها، شکستها

200 نویدها، درودها

201 نبودها و بودها

202 سپاه پهلوان من

203 به دخمه‌ها و دام‌ها

204 پیاله‌ها و جام‌ها

205 نگاه‌ها، سکوت‌ها

206 جویدن بروتها

207 شراب‌ها و دودها

208 سیاه‌ها، کبودها

209 بیا ببین، بیا ببین

210 چه سان نبرد می‌کنم

211 شکفته‌های سبز را

212 چگونه زرد می‌کنم

213 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

214 نجوا کنان به زمزمه سرگرم

215 مردی ست با سرودی غمناک

216 خسته دلی، شکسته دلی، بیزار

217 از سر فکنده تاج عرب بر خاک

218 این شرزه شیر بیشهٔ دین، آیت خدا

219 بی هیچ باک و بیم و ادا

220 سوی عجم کشیده دلش، از عرب جدا

221 امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد

222 آهسته می‌سراید و با خویش

223 امشب سرود و سر دگر دارد

224 نجوا کنان به زمزمه، نالان و بی قرار

225 با درد و سوز گرید و گوید

226 امشب چو شب به نیمه رسد خیزم

227 وز این سیاه زاویه بگریزم

228 پنهان رهی شناسم و با شوق می‌روم

229 ور بایدم دویدن، با شوق می‌دوم

230 گر بسته بود در؟

231 به خدا داد می‌زنم

232 سر می‌نهم به درگه و فریاد می‌کنم

233 خسته دل شکسته دل غمناک

234 افکنده تیره تاج عرب از سر

235 فریاد می‌کند

236 هیهای! های! های

237 ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست

238 راهم دهید ای! پناهم دهید ای!

239 اینجا

240 درمانده‌ای ز قافلهٔ بیدل شماست

241 آواره‌ای، گریخته‌ای، مانده بی پناه

242 آه

243 اینجا منم، منم

244 کز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم

245 امشب عجیب حال خوشی دارد

246 پا می‌زند به تاج عرب، گریان

247 حال خوشی، خیال خوشی دارد

248 امشب من از سلاسل پنهان مدرسه

249 سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین

250 وز شک و از یقین

251 وز رجس خلق و پاکی دامان مدرسه

252 بگریختم

253 چگونه بگویم؟

254 حکایتی ست

255 دیگر به تنگ آمده بودم

256 از خنده‌های طعن

257 وز گریه‌های بیم

258 دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم

259 تا چند می‌توانم باشم به طعن و طنز

260 حتی گهی به نعرهٔ نفرین تلخ و تند

261 غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟

262 دیگر به تنگ آمده‌ام من

263 تا چند می‌توانم باشم از او جدا؟

264 صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه

265 با خاطری ملول ز ارکان مدرسه

266 بگریخت از فریب و ریا، از دروغ و جهل

267 نابود باد – گوید – بنیان مدرسه

268 حال خوش و خیال خوشی دارد

269 با خویشتن جدال خوشی دارد

270 و کنون که شب به نیمه رسیده ست

271 او در خیال خود را بیند

272 کاوراق شمس و حافظ و خیام

273 این سرکشان سر خوش اعصار

274 این سرخوشان سرکش ایام

275 این تلخاکام طایفهٔ شنگ و شور بخت

276 زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت

277 آهسته می‌گریزد

278 و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای

279 بر خاک راه ریزد

280 امشب شگفت حال خوشی دارد

281 و کنون که شب ز نیمه گذشته ست

282 او، در خیال، خود را بیند

283 پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه، ولی بسته است در

284 و او سر به در گذاشته و از شکاف آن

285 با اشتیاق قصهٔ خود را

286 می‌گوید و ز هول دلش جوش می‌زند

287 گویی کسی به قصهٔ او گوش می‌کند

288 امشب به گاه خلوت غمناک نیمشب

289 گردون بسان نطع مرصع بود

290 هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی

291 آفاق خیره بود به من، تا چه می‌کنم

292 من در سپهر خیره به آیات سرمدی

293 بگریختم

294 به سوی شما می‌گریختم

295 بگریختم، به سوی شما آمدم

296 شما

297 ای ساقیان سرخوش میخانهٔ الست

298 ای لولیان مست بهایان کرده پشت، به خیام کرده رو

299 آیا اجازه هست؟

300 شب خلوت است و هیچ صدایی نمی‌رسد

301 او در خیال خود را، بی تاب، بی قرار

302 بیند که مشت کوبد پر کوب، بر دری

303 با لابه و خروش

304 اما دری چو نیست، خورد مشت بر سری

305 راهم دهید ای! پناهم دهید ای!

306 می‌ترسد این غریب پناهنده

307 ای قوم، پشت در مگذاریدش

308 ای قوم، از برای خدا

309 گریه می‌کند

310 نجواکنان، به زمزمه سرگرم

311 مردی ست دل شکسته و تنها

312 امشب سرود و سر دگر دارد

313 امشب هوای کوچ به سر دارد

314 اما کسی ز دوست نشانش نمی‌دهد

315 غمگین نشسته، گریه امانش نمی‌دهد

316 راهم … دهید، ای! … پناهم دهید … ای!

317 هو … هوی …. های … های

318 لحظهٔ دیدار نزدیک است

319 باز من دیوانه‌ام، مستم

320 باز می‌لرزد، دلم، دستم

321 باز گویی در جهان دیگری هستم

322 های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را، تیغ

323 های، نپریشی صفای زلفکم را، دست

324 و آبرویم را نریزی، دل

325 ای نخورده مست

326 لحظهٔ دیدار نزدیک است

327 نگفتندش چو بیرون می‌کشاند از زادگاهش سر

328 که آنجا آتش و دود است

329 نگفتندش: زبان شعله می‌لیسد پر پاک جوانت را

330 همه درهای قصر قصه‌های شاد مسدود است

331 نگفتندش: نوازش نیست، صحرا نیست، دریا نیست

332 همه رنج است و رنجی غربت آلود است

333 پرید از جان پناهش مرغک معصوم

334 درین مسموم شهر شوم

335 پرید، اما کجا باید فرودید؟

336 نشست آنجا که برجی بود خورده به آسمان پیوند

337 در آن مردی، دو چشمش چون دو کاسهٔ زهر

338 به دست اندرش رودی بود، و با رودش سرودی چند

339 خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی

340 به چشمش قطره‌های اشک نیز از درد می‌گفتند

341 ولی زود از لبش جوشید با لبخندها، تزویر

342 تفو بر آن لب و لبخند

343 پرید، اما دگر آیا کجا باید فرودید؟

344 نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت

345 سری در زیر بال و جلوه‌ای شوریده رنگ، اما

346 چه داند تنگدل مرغک؟

347 عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می‌پخت

348 پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هر جا که می‌گردد

349 غبار و آتش و دود است

350 نگفتندش کجا باید فرودید

351 همه درهای قصر قصه‌های شاد مسدود است

352 دلش می‌ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون

353 صدف با خویش

354 دلش می‌ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش

355 چه گوید با که گوید، آه

356 کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانهٔ مسموم

357 چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش

358 همه پرهای پاکش سوخت

359 کجا باید فرودید، پریشان مرغک معصوم؟

360 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

361 بخز در لاکتی حیوان! که سرما

362 نهانی دستش اندر دست مرگ است

363 مبادا پوزه‌ات بیرون بماند

364 که بیرون برف و باران و تگرگ است

365 نه قزاقی، نه بابونه، نه پونه

366 چه خالی مانده سفرهٔ جو کناران

367 هنوزی دوست، صد فرسنگ باقی ست

368 ازین بیراهه تا شهر بهاران

369 مبادا چشم خود بَر هم گذاری

370 نه چشم اختر است این، چشم گرگ است

371 همه گرگند و بیمار و گرسنه

372 بزرگ است این غم، ای کودک! بزرگ است

373 ازین سقف سیه دانی چه بارد؟

374 خدنگ ظالم سیراب از زهر

375 بیا تا زیر سقف می‌گریزیم

376 چه در جنگل، چه در صحرا، چه در شهر

377 ز بس باران و برف و باد و کولاک

378 زمان را با زمین گویی نبرد است

379 مبادا پوزه‌ات بیرون بماند

380 بخز در لاکتی حیوان! که سرد است

381 « بده … بدبد … چه امیدی؟ چه ایمانی؟»

382 «کرک جان! خوب می‌خوانی

383 من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد

384 چو بوی بال‌های سوخته‌ات پرواز خواهم داد

385 گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.

386 بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار

387 کرک جان! بندهٔ دم باش …»

388 « بده … بدبد… راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست

389 نه تنها بال و پر، بالِ نظر بسته ست .

390 قفس تنگ است و در بسته ست… »

391 «کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت

392 من این آواز تلخت را …»

393 «بده … بدبد … دروغین بود هم لبخند و هم سوگند

394 دروغین است هر سوگند و هر لبخند

395 و حتی دلنشین آواز ِ جفتِ تشنهٔ پیوند …»

396 «من این غمگین سرودت را

397 هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد

398 به شهر آواز خواهم داد… »

399 «بده … بدبد … چه پیوندی؟ چه پیمانی؟…»

400 «کرک جان! خوب می‌خوانی

401 خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن

402 زدن پیمانه‌ای – دور از گرانان – هر شبی کنج شبستانی »

403 تهران، فروردین ۱۳۳۵

404 بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند

405 گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش

406 فشرده چوبدست خیزران در مشت

407 گهی پُر گوی و گه خاموش

408 در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند

409 ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز

410 سه ره پیداست

411 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

412 حدیثی که‌اش نمی‌خوانی بر آن دیگر

413 نخستین: راه نوش و راحت و شادی

414 به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی

415 دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام

416 اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام

417 سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام

418 من اینجا بس دلم تنگ است

419 و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است

420 بیا ره توشه برداریم

421 قدم در راه بی برگشت بگذاریم

422 ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

423 تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمان‌ها نیست

424 سوی بهرام، این جاوید خون آشام

425 سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم

426 که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام

427 و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی

428 و اکنون می‌زند با ساغر “مک نیس” یا “نیما”

429 و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما

430 سوی این‌ها و آن‌ها نیست

431 به سوی پهندشت بی خداوندی ست

432 که با هر جنبش نبضم

433 هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند

434 بهل کاین آسمان پاک

435 چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد

436 که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

437 پدرشان کیست؟

438 و یا سود و ثمرشان چیست؟

439 بیا ره توشه برداریم

440 قدم در راه بگذاریم

441 به سوی سرزمین‌هایی که دیدارش

442 بسان شعلهٔ آتش

443 دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار

444 نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار

445 چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم

446 که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگ‌هایم

447 کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار

448 به سوی قلب من، این غرفهٔ با پرده‌های تار

449 و می‌پرسد، صدایش ناله‌ای بی نور

450 “کسی اینجاست؟

451 هلا! من با شمایم، های! … می‌پرسم کسی اینجاست؟

452 کسی اینجا پیام آورد؟

453 نگاهی، یا که لبخندی؟

454 فشار گرم دست دوست مانندی؟”

455 و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه

456 مرده‌ای هم رد پایی نیست

457 صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

458 ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ

459 وز آن سو می‌رود بیرون، به سوی غرفه‌ای دیگر

460 به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد

461 ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که می‌خواند

462 جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد

463 وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحل‌ها

464 پس از گشتی کسالت بار

465 بدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفهٔ با پرده‌های تار

466 “کسی اینجاست؟”

467 و می‌بیند همان شمع و همان نجواست

468 که می‌گویند بمان اینجا؟

469 که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور

470 خدایا”به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟”

471 بیا ره توشه برداریم

472 قدم در راه بگذاریم

473 کجا؟ هر جا که پیشید

474 بدآنجایی که می‌گویند خورشید غروب ما

475 زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر

476 بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود

477 وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر

478 کجا؟ هر جا که پیشید

479 به آنجایی که می‌گویند

480 چوگل روییده شهری روشن از دریای‌تر دامان

481 و در آن چشمه‌هایی هست

482 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن

483 و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید

484 “چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی

485 کز آن گل کاغذین روید؟”

486 به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده ست

487 که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا

488 نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست

489 کجا؟ هر جا که اینجا نیست

490 من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

491 ز سیلی زن، ز سیلی خور

492 وزین تصویر بر دیوار ترسانم

493 درین تصویر

494 عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا

495 زند دیوانه وار، اما نه بر دریا

496 به گردهٔ من، به رگ‌های فسردهٔ من

497 به زندهٔ تو، به مردهٔ من

498 بیا تا راه بسپاریم

499 به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده

500 به سوی سرزمین‌هایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست

501 و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده

502 که چونین پاک و پاکیزه ست

503 به سوی آفتاب شاد صحرایی

504 که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

505 و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا

506 می‌اندازیم زورق‌های خود را چون کل بادام

507 و مرغان سپید بادبان‌ها را می‌آموزیم

508 که باد شرطه را آغوش بگشایند

509 و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام

510 بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین

511 من اینجا بس دلم تنگ است

512 بیا ره توشه برداریم

513 قدم در راه بی فرجام بگذاریم

514 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر