به سنگی از حسین منزوی اشعار پراکنده 125

حسین منزوی

آثار حسین منزوی

حسین منزوی

به سنگی

1 به سنگی

2 از سرِ بازی

3 سیبی

4 می ­افکنی

5 طبیعت بی­جانی که

6 به جاذبه ، جواب می­دهد

7 و پیش از آن که

8 در حد فاصل دو تن

9 به خاک نشیند

10 چارچوب چشم انداز را

11 یک­دم

12 به دایره ­ی چرخانش،

13 می ­آراید،

14 زیباست

15 اما،

16 پیشانی خسته و

17 دندان شکسته

18 هیچ چشم اندازی را

19 زیبا نمی­کند

20 و هیچ دهانی را

21 آب نمی­ اندازد

22 کارنامه­ ی سنگ

23 گاهی

24 به تمامی

25 خونین است

26 ساده لوحان ­اند

27 که فانوس آبی را

28 از نسیم

29 می ­ترسانند

30 خون می­سوزانم و

31 شعله می­کشم

32 می­مانم!

33 آبستن شعری است ، شب

34 تا دست­های جوان پیرزاد

35 از پهلوی دریده­ ی رودابه

36 همراه اشک و خون

37 جنینی بی­جان

38 بیرون کشد

39 بی شک، خدایان

40 زیباترین فرزندان­شان را

41 در بسترهای گناه

42 می­سازند

43 اما،

44 این نطفه

45 در کدام ساعت بسته شد

46 که سقط سرنوشتش

47 رنج کندن چاه را

48 از روی دست­های نابرادر

49 بر می­دارد

50 و طلسم هفت خوان را

51 تا ابد، ناگشوده

52 می­گذارد

53 آیا

54 به جای سیمرغ

55 موی کدام اهریمن را

56 در آتش

57 افکنده بودیم؟

58 نمازت

59 پیشاپیش

60 حکم خاکساریِ کعبه را

61 رقم زده بود

62 به هنگام که هنوز،

63 «ابراهیم»

64 ابراهیم نبود

65 سجاده­ات دامن بود و

66 مهرت

67 دکمه­ ی پیراهن

68 که اشک­ها

69 بر قنوتت چکید

70 و گناه جهان را،

71 شُست

72 به اقتدای تو

73 تکبیری زدم

74 که اسرافیل از خواب اعصار،

75 سراسیمه

76 فراجَست

77 قیامتی نبود

78 قد قامتی بود

79 بی صور

80 به بلندای دار منصور

81 تا خون را به اعتراف وا دارد

82 که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید

83 الا

84 به اشک

85 بیا،

86 بر سر رنگ­ها

87 نجنگیم

88 آبی

89 یا

90 سفید

91 در،

92 اگر

93 تو بازش کنی

94 رخنه­ یی است

95 در دیوارهای سنگ و پیشانی

96 همسایه،

97 سنگ می­اندازد

98 و گیلاس­ها

99 در حوض خالی

100 می­افتند

101 سنگ­ها

102 خواب کودک را

103 به هم می­زنند

104 کبوتر را

105 می­پرانند

106 اما،

107 سرانجام

108 فرو

109 می

110 افتند

111 ساعت

112 از صدای هیچ زنگی

113 نمی­هراسد

114 و عشق

115 با سوت هیچ پاسبانی

116 توقف نمی­کند

117 پایمال آفتاب

118 در خیابان

119 و سنگسار چراغ در کوچه

120 برق چشم­های ما را ،

121 خاموش نخواهد کرد

122 من

123 که با تکه­ای از آسمان

124 در دست

125 می­رسم

126 و تو

127 که با گل یاسی

128 بر سینه

129 در می­گشایی

130 شب

131 در قرق سگ­هاست

132 با این همه

133 تاک­های ما

134 در تاریکی نیز

135 رو به انگور

136 می­خزند

137 ( اشعار حسین منزوی )

138 لکه ­های خون

139 در آب

140 حل نخواهند شد

141 امروز چه روزی است؟

142 که تن­ها و پیرهن­ها

143 زخم­ها و

144 وصله ­ها را

145 معاوضه می­کنند

146 پیش از آن که

147 فشار دو دست افسونگر

148 بر شقیقه ­ها

149 مغزها را

150 از چین­های خاکستری

151 صاف کند

152 امروز را به خاطر بسپاریم

153 که تابستان گرمش می­شود

154 و دهمین شمع روشن را نیز

155 خاموش می­کند

156 شنبه

157 از گنبد

158 فرود می­آید

159 و به چیدن شنبلیدی می­رود

160 که از قلب جهان

161 روییده است

162 چه روزی است امروز !

163 قهوه­ای

164 منفرد

165 تلخ

166 معطر

167 امروز را به خاطر بسپاریم

168 گرسنگی­ ام

169 قدیمی است

170 به عشق که رسیدی

171 قوت مرا،

172 با مشت و شتاب،

173 پیمانه کن

174 از بد حادثه

175 به سراغ تو

176 نیامده­ام

177 از پیراهنت دستمالی می­خواهم

178 که زخم عتیقم را ببندم

179 و از دهانت بوسه ­یی

180 که جهانم را

181 تازه کنم

182 من

183 تو را

184 برای شعر

185 بر نمی­ گزینم

186 شعر، مرا

187 برای تو

188 برگزیده است

189 در هشیاری

190 به سراغت

191 نمی ­آیم

192 هر بار

193 از سوزش انگشتانم

194 در می­ یابم باز،

195 نام تو را ، می ­نوشته ام

196 تو را کنار چه بگذارم

197 که یک­دستی چشم­ اندازت

198 به هم نخورد؟

199 در آشپزخانه

200 کتاب شعری

201 در کتابخانه

202 گلدان گل

203 در گلخانه

204 سنتور هزار زخم

205 و در شرابخانه

206 سجاده­ ی آفتاب رو

207 با این همه زیباترین قاب تو

208 بستری است

209 که میان دفترها و گلدان­ها و

210 سنتورها و سجاده­ ها

211 برایت می­ گسترم

212 توانی

213 هر منظره را

214 زیبا کنی

215 اما

216 هشدار!

217 که قطره خونی

218 در چمنزار

219 سرخ ­تر از قطره خونی

220 بر مخمل سرخ است

221 کدام هستی را

222 دل بسته ­ای؟

223 آن که در آفتاب

224 می­ بالد؟

225 یا آن که در سایه­ ی درونت

226 می­پوسد؟

227 گلویت را می ­دری

228 تا از آوازت

229 رازی بسازی

230 و هم­چنان

231 هزار گهواره­ ی خالی را

232 تکان بدهی

233 می­دانم که عشق

234 گزارش نیست

235 اما تا نفهمم

236 در اختیارم نیستی

237 و تا در اختیارم نباشی

238 به تمامی

239 دوستت نخواهم داشت

240 چیزی بگو

241 نخواه که

242 خاموشی و

243 فراموشی

244 قوافی مرده­ ی شعرم باشند.

245 می ­توانی

246 باور کنی

247 یا

248 باور نکنی

249 اما

250 کسی با من

251 نفس می­کشید

252 وحشتناک است

253 اما

254 باید

255 باور کنی که

256 در تنهایی هم

257 تنها

258 نیستی

259 از هر کجا آغاز کنی،

260 زودتر است و

261 و به هرجا فرود آیی

262 دیر

263 دلتنگ

264 از گریوه

265 می­گذری

266 دلواپس از درّه

267 سرازیر می­شوی

268 و به ویرانه­ یی

269 می­رسی

270 که ترنج ­هایش را

271 برده ­اند و

272 رنج­هایش را

273 برایت

274 گذاشته­ اند.

275 کسی را

276 نفرین مکن

277 با ساعتی که زنجیرش

278 دست و پایت را

279 سنگین کرده است

280 تو حتا

281 حنظل را هم

282 در این باغ

283 به هنگام

284 نخواهی چید

285 بشنو اکنون که زیر زخم تبر

286 این درخت جوان

287 چه می­گوید:

288 هر نهالی که برکنند،

289 به جاش

290 جنگلی سرکشیده ، می­روید

291 های جلاد سروهای جوان!

292 ای رفیق همیشه ­ی تیشه!

293 باش تا برکنیم ­ات از ریشه!

294 شب بی­ حصار و عریان

295 دشمن به چار سویش

296 و هر شهاب ناگاه

297 تیری است در گلویش

298 مرگی است خواب بر همه آوار

299 تنها به خیره بیدار

300 چشم من است و شب که نمی­خوابد

301 ما

302 مانده­ ایم و

303 ماه نمی­تابد

304

305 هولی است با ستاره ­ی لرزان

306 ـ تنها چراغ این شب بی­روزن ـ

307 و وحشتی است با عشق

308 ـ تنها چراغواره ­ی جان من ـ

309 بادی غریب می­ وزد

310 آیا

311 ـ دیوی ملول آه کشیده است؟

312 من ایستاده ­ام که برآید ماه

313 شب با من ایستاده پریشان

314 اما کمند کینه وری امشب

315 ماه مرا

316 به چاه کشیده است

317 شعری نوشت عاشق:

318 «کان سیب­های راه به پرهیز بسته را

319 در سایه سار زلف تو می­ پروری هنوز»

320 معشوق خواند و پرسید:

321 تو سیب خورده­ای هیچ

322 عاشق نوشت : نه !

323 یعنی که از تو، از تو چه پنهان

324 ای باغبان باغ بهشت ! ای یار!

325 من سیب خورده ام اما،

326 سیب بهشت ، نه !

327 خورشید را نه بار چرخاندند

328 و کوفتندش

329 بر

330 سر من

331 ….

332 از سوی جنگل گردبادی

333 سرخ و سیاه  و سوکوار آمد

334 و خاک در چشم جهان پاشید

335 می گفت:

336 جنگل

337 خوابش آشفته

338 از قارقار شوم زاغان هراسان

339 و از تقاتق مسلسل بود

340 و آن برگ

341 که صبح پایان را

342 به چشم عاشقان

343 پاشید

344 وز خون جوشان تو

345 رنگین شد

346 زبان سرخ جنگل بود

347 می ­گفت:

348 جنگل پر از مرد و مترسک بود

349 غربال می­کردند

350 سرب گدازان را مترسک­ها

351 و سینه ­ی مردان مشبک بود

352 دور می­شوم

353 پل نگاه می­کند مرا

354 پل مسافران بی شمار دیده است

355 مثل من عابران خسته را

356 پل هزارها هزار دیده است

357 پشت سر نگاه می­کنم

358 پل به جانب افق نگاه می­کند:

359 شاید آن مسافر بزرگ!

360 £

361 گردشی در امتداد بستر قدیم رود

362 با سکون آب­های مرده و

363 صبوری بزرگ پل

364 آه ! … من دلم برای رودها

365 ـ مسافران جاودانه ـ

366 لک زده است

367 مثل سیب سرخ قصه­ ها

368 عشق را

369 از میان

370 دو نیمه

371 می­کنیم

372 نیمه ­یی از آن برای تو

373 نیمه ­ی دگر برای من

374 بعد …

375 نیمه ­ها هم از میان ، دو پاره می­شوند

376 پاره­ یی از آن برای روح

377 پاره­ ی دگر

378 برای تن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر