-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگز
2 آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود
3 من بودم و توران و هستی لذتی داشت
4 وز شوق چشمک میزد و رویش به ما بود
5 ماه از خلال ابرهای پاره پاره
6 چون آخرین شبهای شهریور صفا داشت
7 آن شب که بود از اولین شبهای مرداد
8 بودیم ما بر تپهای کوتاه و خاکی
9 در خلوتی از باغهای احمد آباد
10 هرگز فراموشم نخواهد گشت، هرگز
11 پیراهنی سربی که از آن دستمالی
12 دزدیده بودم چون کبوترها به تن داشت
13 از بیشههای سبز گیلان حرف میزد
14 آرامش صبح سعادت در سخن داشت
15 آن شب که عالم، عالم لطف و صفا بود
16 گاهی سکوتی بود، گاهی گفت و گویی
17 با لحن محبوبانه، قولی، یا قراری
18 گاهی لبی گستاخ، یا دستی گنهکار
19 در شهر زلفی شب روی میکرد، آری
20 من بودم و توران و هستی لذتی داشت
21 آرامشی خوش بود، چون آرامش صلح
22 آن خلوت شیرین و اندک ماجرا را
23 روشنگران آسمان بودند، لیکن
24 بیش از حریفان زهره میپایید ما را
25 وز شوق چشمک میزد و رویش به ما بود
26 آن خلوت از ما نیز خالی گشت، اما
27 بعد از غروب زهره، وین حالی دگر داشت
28 او در کناری خفت، من هم در کناری
29 در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت
30 ماه از خلال ابرهای پاره پاره
31 آینهٔ خورشید از آن اوج بلند
32 شب رسید از ره و آن آینهٔ خرد شده
33 شد پرکنده و در دامن افلاک نشست
34 تشنهام امشب، اگر باز خیال لب تو
35 خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
36 کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
37 شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
38 روح من در گرو زمزمهای شیرین است
39 من دگر نیستم، ای خواب برو، حلقه مزن
40 این سکوتی که تو را میطلبد نیست عمیق
41 وه که غافل شدهای از دل غوغایی من
42 میرسد نغمهای از دور به گوشم، ای خواب
43 مکن، این نغمهٔ جادو را خاموش مکن
44 زلف چون دوش، رها تا به سر دوش مکن
45 ای مه امروز پریشانترم از دوش مکن
46 در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
47 سیل از راه دراز آمده را همهمهای ست
48 برو ای خواب، برو عیش مرا تیره مکن
49 خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمهای ست
50 چشم بر دامن البرز سیه دوختهام
51 روح من منتظر آمدن مرغ شب است
52 عشق در پنجهٔ غم قلب مرا میفشرد
53 با تو ای خواب، نبرد من و دل زین سبب است
54 مرغ شب آمد و در لانهٔ تاریک خزید
55 نغمهاش را به دلم هدیه کند بال نسیم
56 آه … بگذار که داغ دل من تازه شود
57 روح را نغمهٔ همدرد فتوحیست عظیم
58 با نوازشهای لحن مرغکی بیدار دل
59 بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب
60 چون گشودم چشم، دیدم از میان ابرها
61 برف زرین بارد از گیسوی گلگون، آفتاب
62 جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم
63 گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
64 شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب
65 وز کشاکشهاش طرح گیسوانم تازه شد
66 سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر
67 ابرها مانند مرغانی که هر دم میپرند
68 بر زمین خسبیده نقش شاخهای بید بن
69 گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند
70 برهها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست
71 جز: کجایی مادر گمگشته؟ قصدی ز آن سرود
72 لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید
73 جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود
74 آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد
75 چون محبت با جفا آمیخت در غمهای من
76 حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد
77 سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من
78 خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین
79 خندهای، اما پریشان خندهای بی اختیار
80 خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را
81 بر زبان آوردم تابنده مه، جانانه یار
82 ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت
83 وز میان باغ پیدا شد جمالی تابناک
84 آمد از آن غرفهٔ زیبای نورانی فرود
85 چون فرشته، آسمانی پیکری پر نور و پاک
86 در کنار جوی، با رویی درخشان ایستاد
87 وز نگاهی روح تاریک مرا تابنده کرد
88 سجده بردم قامتش را لیک قلبم میتپید
89 دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد
90 من نگفتم: کیستی؟ زیرا زبان در کام من
91 از شکوه جلوهاش حرفی نمی یارست گفت
92 شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد
93 کز لبش با عطر مستی آوری این گل شکفت
94 ای جوان، چشمان تو میپرسد از من کیستی
95 من به این پرسان محزون تو میگویم جواب
96 من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق
97 من خدای روشنیها من خدای آفتاب
98 از میان ابرهای خسته این امواج نور
99 نیزههای تیرگی پیری زرین من است
100 خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را
101 هدیه آوردن ز شهر عشق، آیین من است
102 نک به رایت هدیهای آوردهام از شهر عشق
103 تا که همراز تو باشد در غم شبهای هجر
104 ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش
105 گوهر اندوزد ز غمهای تو در دریای هجر
106 اینک این پاکیزه تن مرغک، ره آورد من است
107 پیکری دارد چو روحم پاک و چون مویم سپید
108 این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان
109 بال بر فرق خدای حسن و گلها گسترید
110 بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من
111 اشکهای من خبردارت کنند از ماجرا
112 دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود
113 میستاید عشق محجوب من و حسن تو را
114 آمد به سوی شهر از آن دور دورها
115 آشفته حال باد سحرخیز فرودین
116 گفتی کسی به عمد بر آشفت خاکدان
117 زان دامنی که باد کشیدیش بر زمین
118 شب همچو زهد شیخ گرفتار وسوسه
119 روز از نهاد چرخ چو شیطان شتاب کن
120 همچون تبسمی که کند دختری عفیف
121 بنیاد زهد و خانهٔ تقوا خراب کن
122 آن اختران چو لشکریان گریخته
123 هر یک به جد و جهد پی استتار خویش
124 افشانده موی دخترکی ارمنی به روی
125 فرمانروا نه عدل، نه بیداد، گرگ و میش
126 سوسو کنان به طول خیابان چراغها
127 بر تاج تابناک ستونهای مستقیم
128 چون موج باده پشت بلورین ایغها
129 یا رقص لاله زار به همراهی نسیم
130 آمد مرا به گوش غریوی که میکشید
131 نقاره با تغنی منحوس و دلخراش
132 ناقوس شوم مرده دلان است، کز لحد
133 سر بر کشیدهاند به انگیزهٔ معاش
134 توأم به این سرود پر ابهام مذهبی
135 در آسمان تیره نعیب غرابها
136 گفتی ز بس خروش که میآمدم به گوش
137 غلتان شدند از بر البرز آبها
138 من در بغل گرفته کتابی چو جان عزیز
139 شوریده مو به جانب صحرا قدم زنان
140 از شهر و اهل شهر به تعجیل در گریز
141 بر هم نهاده چشم ز توفان تیره جان
142 بر هم نهاده چشم و روان، دستها به جیب
143 وز فرط گرد و خاک به گردم حصارها
144 ناگه گرفت راه مرا پیکری نحیف
145 چون سنگ کوه، در قدم چشمه سارها
146 دیدم به پای کاخ رفیعی که قبه اش
147 راحت غنوده به دامان کهکشان
148 خوابیده مرد زار و فقیری که جبهاش
149 غربال بود و هادی غمهای بیکران
150 کاخی قشنگ، مظهر بیدادهای شوم
151 مهتاب رنگ و دلکش و جان پرور و رفیع
152 مردی اسیر دوزخ این کهنه مرز و بوم
153 چون برهای که گم شده از گلهای وسیع
154 از کاخ رفته قهقههٔ شوق تا فلک
155 چون خندههای باده ز حلقوم کوزهها
156 وان نالههای خفته کمک میکند به شک
157 کاین صوت مرد نیست که آه عجوزهها
158 تعبیر آه و قهقهه خاطر نشان کند
159 مفهوم بی عدالتی و نیش و نوش را
160 وین پردهٔ فصیح مجسم عیان کند
161 دنیای ظلم و جور سباع و وحوش را
162 آن یک به فوق مسکنت از ظلم و جور این
163 این یک به تخت مقدرت از دسترنج آن
164 این با سرور و شادی و عیش و طرب قرین
165 و آن با عذاب و ذلت و اندوه توأمان
166 گفتم به روح خفتهٔ آن مرد بی خبر
167 تا کی تو خفتهای؟ بنگر آفتاب زد
168 بر خیز و مرد باش، ولیکن حذر، حذر
169 زنهار، بی گدار نباید به آب زد
170 همدرد من! عزیز من! ای مرد بینوا
171 آخر تو نیز زندهای، این خواب جهل چیست
172 مرد نبرد باش که در این کهن سرا
173 کاری محال در بر مرد نبرد نیست
174 زنهار، خواب غفلت و بیچارگی بس است
175 هنگام کوشش است اگر چشم واکنی
176 تا کی به انتظار قیامت توان نشست
177 برخیز تا هزار قیامت به پا کنی
178 (اشعار مهدی اخوان ثالث)