-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نگفتندش چو بیرون میکشاند از زادگاهش سر
2 که آنجا آتش و دود است
3 نگفتندش: زبان شعله میلیسد پر پاک جوانت را
4 همه درهای قصر قصههای شاد مسدود است
5 نگفتندش: نوازش نیست، صحرا نیست، دریا نیست
6 همه رنج است و رنجی غربت آلود است
7 پرید از جان پناهش مرغک معصوم
8 درین مسموم شهر شوم
9 پرید، اما کجا باید فرودید؟
10 نشست آنجا که برجی بود خورده به آسمان پیوند
11 در آن مردی، دو چشمش چون دو کاسهٔ زهر
12 به دست اندرش رودی بود، و با رودش سرودی چند
13 خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی
14 به چشمش قطرههای اشک نیز از درد میگفتند
15 ولی زود از لبش جوشید با لبخندها، تزویر
16 تفو بر آن لب و لبخند
17 پرید، اما دگر آیا کجا باید فرودید؟
18 نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت
19 سری در زیر بال و جلوهای شوریده رنگ، اما
20 چه داند تنگدل مرغک؟
21 عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری میپخت
22 پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هر جا که میگردد
23 غبار و آتش و دود است
24 نگفتندش کجا باید فرودید
25 همه درهای قصر قصههای شاد مسدود است
26 دلش میترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
27 صدف با خویش
28 دلش میترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
29 چه گوید با که گوید، آه
30 کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانهٔ مسموم
31 چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
32 همه پرهای پاکش سوخت
33 کجا باید فرودید، پریشان مرغک معصوم؟
34 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
35 بخز در لاکتی حیوان! که سرما
36 نهانی دستش اندر دست مرگ است
37 مبادا پوزهات بیرون بماند
38 که بیرون برف و باران و تگرگ است
39 نه قزاقی، نه بابونه، نه پونه
40 چه خالی مانده سفرهٔ جو کناران
41 هنوزی دوست، صد فرسنگ باقی ست
42 ازین بیراهه تا شهر بهاران
43 مبادا چشم خود بَر هم گذاری
44 نه چشم اختر است این، چشم گرگ است
45 همه گرگند و بیمار و گرسنه
46 بزرگ است این غم، ای کودک! بزرگ است
47 ازین سقف سیه دانی چه بارد؟
48 خدنگ ظالم سیراب از زهر
49 بیا تا زیر سقف میگریزیم
50 چه در جنگل، چه در صحرا، چه در شهر
51 ز بس باران و برف و باد و کولاک
52 زمان را با زمین گویی نبرد است
53 مبادا پوزهات بیرون بماند
54 بخز در لاکتی حیوان! که سرد است
55 « بده … بدبد … چه امیدی؟ چه ایمانی؟»
56 «کرک جان! خوب میخوانی
57 من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد
58 چو بوی بالهای سوختهات پرواز خواهم داد
59 گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
60 بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار
61 کرک جان! بندهٔ دم باش …»
62 « بده … بدبد… راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست
63 نه تنها بال و پر، بالِ نظر بسته ست .
64 قفس تنگ است و در بسته ست… »
65 «کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت
66 من این آواز تلخت را …»
67 «بده … بدبد … دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
68 دروغین است هر سوگند و هر لبخند
69 و حتی دلنشین آواز ِ جفتِ تشنهٔ پیوند …»
70 «من این غمگین سرودت را
71 هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد
72 به شهر آواز خواهم داد… »
73 «بده … بدبد … چه پیوندی؟ چه پیمانی؟…»
74 «کرک جان! خوب میخوانی
75 خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن
76 زدن پیمانهای – دور از گرانان – هر شبی کنج شبستانی »
77 تهران، فروردین ۱۳۳۵
78 بسان رهنوردانی که در افسانهها گویند
79 گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش
80 فشرده چوبدست خیزران در مشت
81 گهی پُر گوی و گه خاموش
82 در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند
83 ما هم راه خود را میکنیم آغاز
84 سه ره پیداست
85 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
86 حدیثی کهاش نمیخوانی بر آن دیگر
87 نخستین: راه نوش و راحت و شادی
88 به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
89 دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام
90 اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
91 سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام
92 من اینجا بس دلم تنگ است
93 و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
94 بیا ره توشه برداریم
95 قدم در راه بی برگشت بگذاریم
96 ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
97 تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
98 سوی بهرام، این جاوید خون آشام
99 سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
100 که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام
101 و میرقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
102 و اکنون میزند با ساغر “مک نیس” یا “نیما”
103 و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
104 سوی اینها و آنها نیست
105 به سوی پهندشت بی خداوندی ست
106 که با هر جنبش نبضم
107 هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
108 بهل کاین آسمان پاک
109 چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
110 که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
111 پدرشان کیست؟
112 و یا سود و ثمرشان چیست؟
113 بیا ره توشه برداریم
114 قدم در راه بگذاریم
115 به سوی سرزمینهایی که دیدارش
116 بسان شعلهٔ آتش
117 دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار
118 نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
119 چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
120 که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
121 کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
122 به سوی قلب من، این غرفهٔ با پردههای تار
123 و میپرسد، صدایش نالهای بی نور
124 “کسی اینجاست؟
125 هلا! من با شمایم، های! … میپرسم کسی اینجاست؟
126 کسی اینجا پیام آورد؟
127 نگاهی، یا که لبخندی؟
128 فشار گرم دست دوست مانندی؟”
129 و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه
130 مردهای هم رد پایی نیست
131 صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
132 ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
133 وز آن سو میرود بیرون، به سوی غرفهای دیگر
134 به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد
135 ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که میخواند
136 جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد
137 وز آنجا میرود بیرون، به سوی جمله ساحلها
138 پس از گشتی کسالت بار
139 بدان سان باز میپرسد سر اندر غرفهٔ با پردههای تار
140 “کسی اینجاست؟”
141 و میبیند همان شمع و همان نجواست
142 که میگویند بمان اینجا؟
143 که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور
144 خدایا”به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟”
145 بیا ره توشه برداریم
146 قدم در راه بگذاریم
147 کجا؟ هر جا که پیشید
148 بدآنجایی که میگویند خورشید غروب ما
149 زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر
150 بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
151 وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
152 کجا؟ هر جا که پیشید
153 به آنجایی که میگویند
154 چوگل روییده شهری روشن از دریایتر دامان
155 و در آن چشمههایی هست
156 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
157 و مینوشد از آن مردی که میگوید
158 “چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
159 کز آن گل کاغذین روید؟”
160 به آنجایی که میگویند روزی دختری بوده ست
161 که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
162 نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست
163 کجا؟ هر جا که اینجا نیست
164 من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
165 ز سیلی زن، ز سیلی خور
166 وزین تصویر بر دیوار ترسانم
167 درین تصویر
168 عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا
169 زند دیوانه وار، اما نه بر دریا
170 به گردهٔ من، به رگهای فسردهٔ من
171 به زندهٔ تو، به مردهٔ من
172 بیا تا راه بسپاریم
173 به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده
174 به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
175 و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
176 که چونین پاک و پاکیزه ست
177 به سوی آفتاب شاد صحرایی
178 که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
179 و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا
180 میاندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
181 و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم
182 که باد شرطه را آغوش بگشایند
183 و میرانیم گاهی تند، گاه آرام
184 بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
185 من اینجا بس دلم تنگ است
186 بیا ره توشه برداریم
187 قدم در راه بی فرجام بگذاریم
188 (اشعار مهدی اخوان ثالث)