من ندانم با که از نیما یوشیج اشعار پراکنده 1

نیما یوشیج

آثار نیما یوشیج

نیما یوشیج

من ندانم با که گویم شرح درد

1 من ندانم با که گویم شرح درد

2 قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟

3 هر که با من همره و پیمانه شد

4 عاقبت شیدا دل و دیوانه شد

5 قصه ام عشاق را دلخون کند

6 عاقبت ، خواننده را مجنون کند

7 آتش عشق است و گیرد در کسی

8 کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی

9 قصه ای دارم من از یاران خویش

10 قصه ای از بخت و از دوران خویش

11 یاد می اید مرکز کودکی

12 همره من بوده همواره یکی

13 قصه ای دارم از این همراه خود

14 همره خوش ظاهر بدخواه خود

15 او مرا همراه بودی هر دمی

16 سیرها می کردم اندر عالمی

17 یک نگارستانم آمد در نظر

18 اندرو هر گونه حس و زیب و فر

19 هر نگاری را جمالی خاص بود

20 یک صفت ، یک غمزه و یک رنگ سود

21 هر یکی محنت زدا ،‌خاطر نواز

22 شیوه ی جلوه گری را کرده ساز

23 هر یکی با یک کرشمه ،‌یک هنر

24 هوش بردی و شکیبایی ز سر

25 هر نگاری را به دست اندر کمند

26 می کشیدی هر که افتادی به بند

27 بهر ایشان عالمی گرد آمده

28 محو گشته ، عاشق و حیرت زده

29 من که در این حلقه بودم بیقرار

30 عاقبت کردم نگاری اختیار

31 مهر او به سرشت با بنیاد من

32 کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من

33 رفت از من طاقت و صبر و قرار

34 باز می جستم همیشه وصل یار

35 هر کجا بودم ، به هر جا می شدم

36 بود آن همراه دیرین در پیم

37 من نمی دانستم این همراه کیست

38 قصدش از همراهی در کار چیست ؟

39 بس که دیدم نیکی و یاری او

40 مار سازی و مددکاری او

41 گفتم : ای غافل بباید جست او

42 هر که باشد دوستار توست او

43 شادی تو از مدد کاری اوست

44 بازپرس از حال این دیرینه دوست

45 گفتمش : ای نازنین یار نکو

46 همرها ،‌تو چه کسی ؟ آخر بگو

47 کیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق

48 گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من

49 گفتمش : روی تو بزداید محن

50 تو کجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی

51 خوب صورت ، خوب سیرت ، دلکشی

52 به به از کردار و رفتار خوشت

53 به به از این جلوه های دلکشت

54 بی تو یک لحظه نخواهم زندگی

55 خیر بینی ، باش در پایندگی

56 باز ای و ره نما ، در پیش رو

57 که منم آماده و مفتون تو

58 در ره افتاد و من از دنبال وی

59 شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی

60 در پی او سیرها کردم بسی

61 از همه دور و نمی دیدیم کسی

62 چون که در من سوز او تاثیر کرد

63 عالمی در نزد من تغییر کرد

64 عشق ، کاول صورتی نیکوی داشت

65 بس بدی ها عاقبت در خوی داشت

66 روز درد و روز نکامی رسید

67 عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید

68 ناگهان دیدم خطا کردم ،‌خطا

69 که بدو کردم ز خامی اقتفا

70 آدم کم تجربه ظاهر پرست

71 ز آفت و شر زمان هرگز نرست

72 من ز خامی عشق را خوردم فریب

73 که شدم از شادمانی بی نصیب

74 در پشیمانی سر آمد روزگار

75 یک شبی تنها بدم در کوهسار

76 سر به زانوی تفکر برده پیش

77 محو گشته در پریشانی خویش

78 زار می نالیدم از خامی خود

79 در نخستین درد و نکامی خود

80 که : چرا بی تجربه ، بی معرفت

81 بی تأمل ،‌بی خبر ،‌بی مشورت

82 من که هیچ از خوی او نشناختم

83 از چه آخر جانب او تاختم ؟

84 دیدم از افسوس و ناله نیست سود

85 درد را باید یکی چاره نمود

86 چاره می جستم که تا گردم رها

87 زان جهان درد وطوفان بلا

88 سعی می کردم بهر جیله شود

89 چاره ی این عشق بد پیله شود

90 عشق کز اول مرا درحکم بود

91 س آنچه می گفتم بکن ،‌ آن می نمود

92 من ندانستم چه شد کان روزگار

93 اندک اندک برد از من اختیار

94 هر چه کردم که از او گردم رها

95 در نهان می گفت با من این ندا

96 بایدت جویی همیشه وصل او

97 که فکنده ست او تو را در جست و جو

98 ترک آن زیبارخ فرخنده حال

99 از محال است ، از محال است از محال

100 گفتم : ای یار من شوریده سر

101 سوختم در محنت و درد و خطر

102 در میان آتشم آورده ای

103 این چه کار است ، اینکه با من کرده ای ؟

104 چند داری جان من در بند ، چند ؟

105 بگسل آخر از من بیچاره بند

106 هر چه کردم لابه و افغان و داد

107 گوش بست و چشم را بر هم نهاد

108 یعنی : ای بیچاره باید سوختن

109 نه به آزادی سرور اندوختن

110 بایدت داری سر تسلیم پیش

111 تا ز سوز من بسوزی جان خویش

112 چون که دیدم سرنوشت خویش را

113 تن بدادم تا بسوزم در بلا

114 مبتلا را چیست چاره جز رضا

115 چون نیابد راه دفع ابتلا ؟

116 این سزای آن کسان خام را

117 که نیندیشند هیچ انجام را

118 سالها بگذشت و در بندم اسیر

119 کو مرا یک یاوری ، کو دستگیر ؟

120 می کشد هر لحظه ام در بند سخت

121 او چه خواهد از من برگشته بخت ؟

122 ای دریغا روزگارم شد سیاه

123 آه از این عشق قوی پی آه ! آه

124 کودکی کو ! شادمانی ها چه شد ؟

125 تازگی ها ، کامرانی ها چه شد ؟

126 چه شد آن رنگ من و آن حال من

127 محو شد آن اولین آمال من

128 شد پریده ،‌رنگ من از رنج و درد

129 این منم : رنگ پریده ،‌خون سرد

130 عشقم آخر در جهان بدنام کرد

131 آخرم رسوای خاص و عام کرد

132 وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او

133 که مرا با جلوه مغتون داشت او

134 عاقبت آواره ام کرد از دیار

135 نه مرا غمخواری و نه هیچ یار

136 می فزاید درد و آسوده نیم

137 چیست این هنگامه ، آخر من کیم ؟

138 که شده ماننده ی دیوانگان

139 می روم شیدا سر و شیون کنان

140 می روم هر جا ، به هر سو ، کو به کو

141 خود نمی دانم چه دارم جست و جو

142 سخت حیران می شوم در کار خود

143 که نمی دانم ره و رفتار خود

144 خیره خیره گاه گریان می شوم

145 بی سبب گاهی گریزان می شوم

146 زشت آمد در نظرها کار من

147 خلق نفرت دارد از گفتار من

148 دور گشتند از من آن یاران همه

149 چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟

150 چه شد آن یاری که از یاران من

151 خویش را خواندی ز جانبازان من ؟

152 من شنیدم بود از آن انجمن

153 که ملامت گو بدند و ضد من

154 چه شد آن یار نکویی کز فا

155 دم زدی پیوسته با من از وفا ؟

156 گم شد از من ، گم شدم از یاد او

157 ماند بر جا قصه ی بیداد او

158 بی مروت یار من ، ای بی وفا

159 بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟

160 بی مروت این جفاهایت چراست ؟

161 یار ، آخر آن وفاهایت کجاست ؟

162 چه شد آن یاری که با من داشتی

163 دعوی یک باطنی و آشتی ؟

164 چون مرا بیچاره و سرگشته دید

165 اندک اندک آشنایی را برید

166 دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او

167 بی تأمل روز من برتافت او

168 دوستی این بود ز ابنای زمان

169 مرحبا بر خوی یاران جهان

170 مرحبا بر پایداری های خلق

171 دوستی خلق و یاری های خلق

172 بس که دیدم جور از یاران خود

173 وز سراسر مردم دوران خود

174 من شدم : رنگ پریده ، خون سرد

175 پس نشاید دوستی با خلق کرد

176 وای بر حال من بدبخت!‌وای

177 کس به درد من مبادا مبتلای

178 عشق با من گفت : از جا خیز ، هان

179 خلق را از درد بدبختی رهان

180 خواستم تا ره نمایم خلق را

181 تا ز نکامی رهانم خلق را

182 می نمودم راهشان ، رفتارشان

183 منع می کردم من از پیکارشان

184 خلق صاحب فهم صاحب معرفت

185 عاقبت نشنید پندم ، عاقبت

186 جمله می گفتند او دیوانه است

187 گاه گفتند او پی افسانه است

188 خلقم آخر بس ملامت ها نمود

189 سرزنش ها و حقارت ها نمود

190 با چنین هدیه مرا پاداش کرد

191 هدیه ،‌آری ، هدیه ای از رنج و درد

192 که پریشانی من افزون نمود

193 خیرخواهی را چنین پاداش بود

194 عاقبت قدر مرا نشناختند

195 بی سبب آزرده از خود ساختند

196 بیشتر آن کس که دانا می نمود

197 نفرتش از حق و حق آرنده بود

198 آدمی نزدیک خود را کی شناخت

199 دور را بشناخت ، سوی او بتاخت

200 آن که کمتر قدر تو داند درست

201 در میانخویش ونزدیکان توست

202 الغرض ، این مردم حق ناشناس

203 بس بدی کردند بیرون از قیاس

204 هدیه ها دادند از درد و محن

205 زان سراسر هدیه ی جانسوز ،‌من

206 یادگاری ساختم با آه و درد

207 نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد

208 مرحبا بر عقل و بر کردار خلق

209 مرحبا بر طینت و رفتار خلق

210 مرحبا بر آدم نیکو نهاد

211 حیف از اویی که در عالم فتاد

212 خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب

213 خوب داد عقل را دادند ، خوب

214 هدیه این بود از خسان بی خرد

215 هر سری یک نوع حق را می خرد

216 نور حق پیداست ،‌ لیکن خلق کور

217 کور را چه سود پیش چشم نور ؟

218 ای دریفا از دل پر سوز من

219 ای دریغا از من و از روز من

220 که به غفلت قسمتی بگذشاتم

221 خلق را حق جوی می پنداشتمن

222 من چو آن شخصم که از بهر صدف

223 کردم عمر خود به هر آبی تلف

224 کمتر اندر قوم عقل پاک هست

225 خودپرست افزون بود از حق پرست

226 خلق خصم حق و من ، خواهان حق

227 سخت نفرت کردم از خصمان حق

228 دور گردیدم از این قوم حسود

229 عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟

230 عاشقم من بر لقای روی دوست

231 سیر من هممواره ، هر دم ، سوی اوست

232 پس چرا جویم محبت از کسی

233 که تنفر دارد از خویم بسی؟

234 پس چرا گردم به گرد این خسان

235 که رسد زایشان مرا هردم زیان ؟

236 ای بسا شرا که باشد در بشر

237 عاقل آن باشد که بگریزد ز شر

238 آفت و شر خسان را چاره ساز

239 احتراز است ، احتراز است ، احتراز

240 بنده ی تنهاییم تا زنده ام

241 گوشه ای دور از همه جوینده ام

242 می کشد جان را هوای روز یار

243 از چه با غیر آورم سر روزگار ؟

244 من ندارم یار زین دونان کسی

245 سالها سر برده ام تنها بسی

246 من یکی خونین دلم شوریده حال

247 که شد آخر عشق جانم را وبال

248 سخت دارم عزلت و اندوه دوست

249 گرچه دانم دشمن سخت من اوست

250 من چنان گمنامم و تنهاستم

251 گوییا یکباره ناپیداستم

252 کس نخوانده ست ایچ آثار مرا

253 نه شنیده ست ایچ گفتار مرا

254 اولین بار است اینک ، کانجمن

255 ای می خواند از اندوه من

256 شرح عشق و شرح نکامی و درد

257 قصه ی رنگ پریده ، خون سرد

258 من از این دو نان شهرستان نیم

259 خاطر پر درد کوهستانیم

260 کز بدی بخت ،‌در شهر شما

261 روزگاری رفت و هستم مبتلا

262 هر سری با عالم خاصی خوش است

263 هر که را یک چیز خوب و دلکش است

264 من خوشم با زندگی کوهیان

265 چون که عادت دارم از صفلی بدان

266 به به از آنجا که مأوای من است

267 وز سراسر مردم شهر ایمن است

268 اندر او نه شوکتی ،‌ نه زینتی

269 نه تقید ،‌نه فریب و حیلتی

270 به به از آن آتش شب های تار

271 در کنار گوسفند و کوهسار

272 به به از آن شورش و آن همهمه

273 که بیفتد گاهگاهی دررمه

274 بانگ چوپانان ، صدای های های

275 بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای

276 زندگی در شهر فرساید مرا

277 صحبت شهری بیازارد مرا

278 خوب دیدم شهر و کار اهل شهر

279 گفته ها و روزگار اهل شهر

280 صحبت شهری پر از عیب و ضر است

281 پر ز تقلید و پر از کید و شر است

282 شهر باشد منبع بس مفسده

283 بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده

284 تا که این وضع است در پایندگی

285 نیست هرگز شهر جای زندگی

286 زین تمدن خلق در هم اوفتاد

287 آفرین بر وحشت اعصار باد

288 جان فدای مردم جنگل نشین

289 آفرین بر ساده لوحان ،‌آفرین

290 شهر درد و محنتم افزون نمود

291 این هم از عشق است ، ای کاش او نبود

292 من هراسانم بسی از کار عشق

293 هر چه دیدم ، دیدم از کردار عشق

294 او مرا نفرت بداد از شهریان

295 وای بر من ! کو دیار و خانمان ؟

296 خانه ی من ،‌جنگل من ، کو، کجاست ؟.

297 حالیا فرسنگ ها از من جداست

298 بخت بد را بین چه با من می کند

299 س دورم از دیرینه مسکن می کند

300 یک زمانم اندکی نگذاشت شاد

301 کس گرفتار چنین بختی مباد

302 تازه دوران جوانی من است

303 که جهانی خصم جانی من است

304 هیچ کس جز من نباشد یار من

305 یار نیکوطینت غمخوار من

306 باطن من خوب یاری بود اگر

307 این همه در وی نبودی شور و شر

308 آخر ای من ، تو چه طالع داشتی

309 یک زمانت نیست با بخت آشتی ؟

310 از چو تو شوریده آخر چیست سود

311 در زمانه کاش نقش تو نبود

312 کیستی تو ! این سر پر شور چیست

313 تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟

314 تو نداری تاب درد و سوختن

315 باز داری قصد درد اندوختن ؟

316 پس چو درد اندوختی ،‌ افغان کنی

317 خلق را زین حال خود حیران کنی

318 چیست آخر! این چنین شیدا چرا؟

319 این همه خواهان درد و ماجرا

320 چشم بگشای و به خود باز ای ، هان

321 که تویی نیز از شمار زندگان

322 دائما تنهایی و آوارگی

323 دائما نالیدن و بیچارگی

324 نیست ای غافل ! قرار زیستن

325 حاصل عمر است شادی و خوشی

326 س نه پریشان حالی و محنت کشی

327 اندکی آسوده شو ، بخرام شاد

328 چند خواهی عمر را بر باد داد

329 چند ! چند آخر مصیبت بردنا

330 لحظه ای دیگر بباید رفتنا

331 با چنین اوصاف و حالی که تو راست

332 گر ملامت ها کند خلقت رواست

333 ای ملامت گو بیا وقت است ،‌ وقت

334 که ملامت دارد این شوریده بخت

335 گرد ایید و تماشایش کنید

336 خنده ها بر حال و روز او زنید

337 او خرد گم کرده است و بی قرار

338 ای سر شهری ، از او پرهیزدار

339 رفت بیرون مصلحت از دست او

340 مشنوی این گفته های پست او

341 او نداند رسم چه ،‌ آداب چیست

342 که چگونه بایدش با خلق زیست

343 او نداند چیست این اوضاع شوم

344 این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم

345 او نداند هیچ وضع گفت و گو

346 چون که حق را باشد اندر جست و جو

347 ای بسا کس را که حاجت شد روا

348 بخت بد را ای بسا باشد دوا

349 ای بسا بیچاره را کاندوه و درد

350 گردش ایام کم کم محو کرد

351 جز من شوریده را که چاره نیست

352 بایدم تا زنده ام در درد زیست

353 عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم

354 عاشقی را لازم اید درد و غم

355 راست گویند این که : من دیوانه ام

356 در پی اوهام یا افسانه ام

357 زان که بر ضد جهان گویم سخن

358 یا جهان دیوانه باشد یا که من

359 بلکه از دیوانگان هم بدترم

360 زان که مردم دیگر و من دیگرم

361 هر چه در عالم نظر می افکنم

362 خویش را دذ شور و شر می افکنم

363 جنبش دریا ،‌خروش آب ها

364 پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها

365 ریزش باران ، سکوت دره ها

366 پرش و حیرانی شب پره ها

367 ناله ی جغدان و تاریکی کوه

368 های های آبشار باشکوه

369 بانگ مرغان و صدای بالشان

370 چون که می اندیشم از احوالشان

371 گوییا هستند با من در سخن

372 رازها گویند پر درد و محن

373 گوییا هر یک مرا زخمی زنند

374 گوییا هر یک مرا شیدا کنند

375 من ندانم چیست در عالم نهان

376 که مرا هرلحظه ای دارد زیان

377 آخر این عالم همان ویرانه است

378 که شما را مأمن است و خانه است

379 پس چرا آرد شما را خرمی

380 بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟

381 آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زنی

382 بی سبب با من چه داری دشمنی

383 من چه کردم با تو آخر ، ای پلید

384 دشمنی بی سبب هرگز که دید

385 چشم ، آخر چند در او بنگری

386 می نبینی تو مگر فتنه گری

387 تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش

388 کاش تو با من نبودی ! کاش ! کاش

389 لیک ، ای عشق ، این همه از کار توست

390 سوزش من از ره و رفتار توست

391 زندگی با تو سراسر ذلت است

392 غم ،‌همیشه غم ،‌ همیشه محنت است

393 هر چه هست از غم بهم آمیخته است

394 و آن سراسر بر سر من ریخته است

395 درد عالم در سرم پنهان بود

396 در هر افغانم هزار افغان بود

397 نیست درد من ز نوع درد عام

398 این چنین دردی کجا گردد تمام ؟

399 جان من فرسود از این اوهام فرد

400 دیدی آخر عشق با جانم چه کرد ؟

401 ای بسا شب ها کنار کوهسار

402 من به تنهایی شدم نالان و زار

403 سوخته در عشق بی سامان خود

404 شکوه ها کردم همه از جان خود

405 آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو

406 دور شو از جانب من ! دور شو

407 عشق را در خانه ات پرورده ای

408 خود نمی دانی چه با خود کرده ای

409 قدرتش دادی و بینایی و زور

410 تا که در تو و لوله افکند و شور

411 گه ز خانه خواهدت بیرون کند

412 گه اسیر خلق پر افسون کند

413 گه تو را حیران کند در کار خویش

414 گه مطیع و تابع رفتار خویش

415 هر زمان رنگی بجوید ماجرا

416 بهر خود خصی بپروردی چرا ؟

417 ذلت تو یکسره از کار اوست

418 باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟

419 گر نگویی ترک این بد کیش را

420 خود ز سوز او بسوزی خویش را

421 چون که دشمن گشت در خانه قوی

422 رو که در دم بایدت زانجا روی

423 بایدت فانی شدن در دست خویش

424 نه به دست خصم بدکردار و کیش

425 نیستم شایسته ی یاری تو

426 می رسد بر من همه خواری تو

427 رو به جایی کت به دنیایی خزند

428 بس نوازش ها ،‌حمایت ها کنند

429 چه شود گر تو رها سازی مرا

430 رحم کن بر بیچارگان باشد روا

431 کاش جان را عقل بود و هوش بود

432 ترک این شوریده سرا را می نمود

433 او شده چون سلسله بر گردنم

434 وه ! چه ها باید که از وی بردنم

435 چند باید باشم اندر سلسله

436 رفت طاقت ، رفت آخر حوصله

437 من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب

438 تا که داد این عشق سوزانم فریب

439 سوختم تا عشق پر سوز و فتن

440 کرد دیگرگون من و بنیاد من

441 سوختم تا دیده ی من باز کرد

442 بر من بیچاره کشف راز کرد

443 سوختم من ، سوختم من ، سوختم

444 کاش راه او نمی آموختم

445 کی ز جمعیت گریزان می شدم

446 کی به کار خویش حیران می شدم ؟

447 کی همیشه با خسانم جنگ بود

448 باطل و حق گر مرا یک رنگ بود ؟

449 کی ز خصم حق مرا بودی زیان

450 گر نبودی عشق حق در من عیان ؟

451 آفت جان من آخر عشق شد

452 علت سوزش سراسر عشق شد

453 هر چه کرد این عشق آتشپاره کرد

454 عشق را بازیچه نتوان فرض کرد

455 ای دریغا روزگار کودکی

456 که نمی دیدم از این غم ها ، یکی

457 فکر ساده ، درک کم ، اندوه کم

458 شادمان با کودکان دم می زدم

459 ای خوشا آن روزگاران ،‌ای خوشا

460 یاد باد آن روزگار دلگشا

461 گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان

462 خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟

463 بگذرد آب روان جویبار

464 تازگی و طلعت روز بهار

465 گریه ی بیچاره ی شوریده حال

466 خنده ی یاران و دوران وصال

467 بگذرد ایام عشق و اشتیاق

468 سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق

469 شادمانی ها ، خوشی ها غنی

470 وین تعصب ها و کین و دشمنی

471 بگذرد درد گدایان ز احتیاج

472 عهد را زین گونه بر گردد مزاج

473 این چنین هرشادی و غم بگذرد

474 جمله بگذشتند ، این هم بگذرد

475 خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت

476 بگذرد هم عمر این شوریده بخت

477 حال ،‌ بین مردگان و زندگان

478 قصه ام این است ،‌ ای ایندگان

479 قصه ی رنگ پریده آتشی ست

480 س در پی یک خاطر محنت کشی ست

481 زینهار از خواندن این قصه ها

482 که ندارد تاب سوزش جثه ها

483 بیم آرید و بیندیشید ،‌هان

484 ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان

485 پند گیرید از من و از حال من

486 پیروی خوش نیست از اعمال من

487 بعد من آرید حال من به یاد

488 آفرین بر غفلت جهال باد

489 (اشعار نیما یوشیج)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر