شبی آرام چون دریا از حمید مصدق اشعار پراکنده 28

حمید مصدق

آثار حمید مصدق

حمید مصدق

شبی آرام چون دریا بی جنبش

1 شبی آرام چون دریا بی جنبش

2 سکون ساکت سنگین سرد شب

3 مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد

4 دو چشم خسته ام را خواب می گیرد

5 من اما دیگر از هر خواب بیزارم

6 حرامم باد خواب و راحت و شادی

7 حرامم باد آسایش

8 من امشب باز بیدارم

9 میان خواب و بیداری

10 سمند خاطراتم پای می کوبد

11 به سوی روزگار کودکی

12 دوران شور و شادمانیها

13 خوشا آن روزگار کامرانیها

14 به چشمم نقش می بندد

15 زمانی دور همچون هالۀ ابهام ناپیدا

16 در آن رؤیا

17 به چشم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر

18 منم آن کودک آرام

19 تهی دل از غم ایام

20 ز مهر افکنده سایه بر سر من مام

21 در آن دوران

22 نه دل پر کین

23 نه من غمگین

24 نه شهر این گونه دشمنکام

25 دریغ از کودکی

26 آن دوره آرامش و شادی

27 دریغ از روزگار خوب آزادی

28 سر آمد روزگار کودکی اینک دراین دوران دراین وادی

29 نه دیگر مام

30 نه شهر آرام

31 دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش

32 و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام

33 تو اما مادر من مادرناکام

34 دلت خرم روانت شاد

35 که من دست نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد

36 و جز روح تو این روح ز بند آزاد

37 مرادیگر پناهی نیست دیگر تکیه گاهی نیست

38 نبودم این چنین تنها

39 و ما در دل شبها

40 برایم داستان می گفت

41 برایم داستان از روزگار باستان می گفت

42 و من خاموش

43 سراپا گوش

44 و با چشمان خواب آلود در پیکار

45 نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار

46 در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت

47 در آن شب داستان کاوه آن آهنگر آزاده را می گفت

48 زمانی دور

49 در ایرانشهر

50 همه در بیم

51 نفس در تنگنای سینه ها محبوس

52 همه خاموش

53 و هر فریاد در زنجیر

54 و پای آرزو در بند

55 هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش

56 فضای سینه از فریاد ها پر بود و لب خاموش

57 و باد سرد

58 چونان کولی ولگرد

59 به هر خانه به هر کاشانه سر می کرد

60 وبا خشمی خروشان

61 شعلۀ روشنگر اندیشه را می کشت

62 شب تاریک را تاریکتر می کرد

63 نه کس بیدار

64 نه کس را قدرت گفتار

65 همه در خواب

66 همه خاموش

67 به کاخ اندر

68 که گرداگرد آن را برج و بارو

69 تا دل قیرگون دریای وارون بود

70 نشسته اژدهک دیوخو

71 بر روی تخت خویشتن هشیار

72 مبادا کس شود بیدار

73 لبانش تشنۀ خون بود

74 نمانده دور

75 ز چشم و گوش او پنهان ترین جنبش

76 لبش را می فشرد آهسته با دندان

77 غمین پژمان

78 چنین با خویشتن نجوای گنگی داشت

79 جز اینم آرزویی نیست

80 که ریزم زیر تیغ خویش خون مردمان هفت کشور را

81 ولیکن برنمی آورد هرگز آرزویش را

82 اردویسور آناهیتا

83 که نیک است او

84 که پاک است او

85 که در نفرت ز خوی اژدهک است او

86 در آن دوران در ایرانشهر

87 همه روزش چو شبها تار

88 همه شبها ز غم سرشار

89 نه در روزش امیدی بود

90 نه شامش را سحرگاه سپیدی بود

91 نه یک دل در تمام شهر شادان بود

92 خورک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف اژدهک پیر

93 مدام از مغز سرهای جوانان این جوانمردان ایران بود

94 جوانان را به سر شوری است توفانزا

95 امید زندگی در دل

96 ز بند بندگی بیزار

97 و این را اژدهک پیر می دانست

98 از این رو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود

99 کلاغان سیه

100 این فوج پیش آهنگ شام تار

101 فراز شهر با آواز ناهنجار

102 رسیدند آن زمان چون ابر ظلمت بار

103 زمین رخت عزای خویش می پوشید

104 زمان ته مانده های نور را در جام خاک خسته می نوشید

105 فرو افتاده در طشت افق خورشید

106 میان طشت خون خورشید می جوشید

107 سیاهی برگ و پر بگشوده پیچک وار بر دیوار می پیچید

108 شبانگاهان به گل میخ زمان

109 شولای شوم خویش می آویخت

110 و بر رخسار گیتی رنگهای قیرگون می ریخت

111 در این تاریکی مرموز شهر بی تپش مدهوش

112 چراغ کلبه ها خاموش

113 در این خاموش شب اما

114 درون کورۀ آهنگری یک شعلۀ سوزان بود

115 لب هر در

116 به روی کوچه ها آهسته وا می شد

117 و از دهلیز قلب خانه ها با خوف

118 سراپا واژۀ انسان رها می شد

119 هزاران سایۀ کمرنگ

120 در یک کوچه با هم آشنا می شد

121 طنین می شد صدا می شد

122 صدای بی صدایی بود و فرمان اهورایی

123 درون کورۀ آهنگری آتش فروزان بود

124 و بررخسار کاوه سایه های شعله می رقصید

125 غبار راه سال و ماه

126 نشسته در میان جنگل گیسوی مشکین فام

127 خطوط چین پیشانیش

128 نشان از کاروان رفته ایام

129 نهاده پای بر سندان

130 دژم پژمان

131 پریشان بود

132 ستمها بر تن و بر جان او رفته

133 دلش چون آهنی در کورۀ بیداد ها تفته

134 از آن رو کان سیه کردار

135 گجسته اژدهک پیر دژ رفتار

136 آن خونخوار

137 هماره خون گلگون جوانان وطن می خورد

138 روان کاوه زاین اندوه می آزرد

139 اگرچه پیکرش را حسرتی جانکاه می کاهید

140 درون سینه اش دل ؟

141 نه

142 که خورشید محبت گرم می تابید

143 به قلبش گرچه اندوه فراوان بود

144 هنوزش با شکست از گشت سال و ماه

145 فروغ روشنی بخش امید و شوق

146 در چشمش نمایان بود

147 در آن میدان

148 کنار کارگاه کاوه جنگجو جانباز

149 فزونی می گرفت آن جمع را هر چند

150 در آنجا کاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور

151 نگاهی مهربان افکند

152 اگر چه بیمناک افکند

153 اگر چه بیمناک از جان یاران بود

154 همه یاران او بودند

155 همه یاران با ایمان او بودند

156 همه در انتظار لحظۀ فرمان او بودند

157 و کاوه

158 مرد آزاده

159 سکوت خویش را بشکست و این سان گفت:

160 « گذشته سالهای سال

161 که دلهامان تهی گشته است از آمال

162 اجاق آرزو ها کور

163 چراغ عمرمان بی نور

164 تن و جانمان اسیر بند

165 به رغم خویشتن تا چند

166 دهیم از بهر ماران دو کتف اژدهک پیر

167 سر فرزند

168 مرا جز قارن این دلبند

169 نمانده دیگرم فرزند

170 اگر در جنگ با دشمن

171 روان او رود از تن

172 از آن به تا سر او طعمۀ ماران دوش

173 اژدهک دیوخو گردد

174 شما را تا به چند آخر

175 نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن

176 شما را تا به کی باید

177 در این ظلمت سرا عمری به سربردن

178 بپا خیزید

179 کف دستانتان را قبضۀ شمشیر می باید

180 کماندارانتان را در کمانها تیر می باید

181 شما را عزمی کنون راسخ و پیگیر می باید

182 شما را این زمان باید

183 دلی آگاه

184 همه با همدگر همراه

185 نترسیدن ز جان خویش

186 روان گشتن به سوی دشمن بد کیش

187 نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار

188 شکستن شیشۀ نیرنگ

189 بریدن رشتۀ تزویر

190 دریدن پردۀ پندار

191 اگر مردانه روی آرید و بردارید

192 از روی زمین از دمشنان آثار

193 شود بی شک

194 تن و جانتان ز بند بندگی آزاد دلها شاد

195 تن از سستی رها سازید

196 روانها را به مهر اورمزدا آشنا سازید

197 از آن ماست پیروزی»

198 درنگی کاوه کرد

199 آنگاه با لبخند

200 نگاهی گرم وگیرا بر گروه مردمان افکند

201 لبش را پرسشی بشکفت

202 به گرمی گفت با یاران:

203 «در اینجا هست آیا کس

204 که با ما نیست هم پیمان ؟»

205 گروهی عزمشان راسخ

206 که کنون جنگ باید کرد

207 به خون اهرمن شمشیر را گلرنگ باید کرد

208 و دامان شرف را پاک از هر ننگ باید کرد

209 گروهی گرچه اندک

210 در نگهشان ترس و نومیدی هویدا بود

211 و در رخسارشان اندیشه تردید پیدا بود

212 زبانشان زهر می پاشید

213 زهر یاس و بدبینی

214 بد اندیشی تهی از مهر میهن قلب ناپاکش

215 صدا سر داد

216 ای یاران قضای آسمان است این

217 همانا نیست جز این سرنوشت ما در این کشور

218 چه خواهد کرد با گفتار خود کاوه

219 گروهی را به کشتن می دهد این مرد آهنگر

220 و تو ای کاوه ای بی دانش و تدبیر

221 نمی دانی مگر کادین اژدهک پیر

222 به جان پیمان یاری تا ابد با اهرمن دارد

223 نگیرد حلقه این بندگی از گوش

224 تا جان در بدن دارد

225 نمی دانی مگر کاو آرزومند است

226 زمین هفت کشور را

227 ز خون مردمان هفت کشور لعل گون سازد

228 روان در هفت کشور رود خون سازد

229 تو را که نیست غیر از انتقام خون فرزندان

230 نه دردل آرزویی

231 نی هوای دیگری درسر

232 چه می گویی دگر اندیشه ات خام است

233 تو را اینک سزا لعن است و دشنام است

234 من اینجا درمیان زیج غمها می نشینم در شبان تار

235 که آخر دیر پاشام سیه را هم سرانجام است

236 در این ماندن

237 اگر ننگ است اگر نام است

238 نمی پویم من این ره را

239 که آرامش

240 نه در رزم است

241 در بزم است و با جام است

242 سخنها کار خود می کرد

243 میان جمع موج افتاد

244 شدند اندیشه ها سرگشته در گردابی از تردید

245 سپاه یاس در کار تسلط بود

246 بر امید

247 چه باید کرد ؟

248 گروهی گرم این نجوا

249 که کنون نیکتر مردن

250 از این سان زندگی با ننگ و بدنامی به سربردن

251 گروهی بر سر ایمان خود لرزان

252 که آری نیک می گوید

253 کنون این اژدها ی فتنه در خواب است

254 نشاید خوابش آشفتن

255 گروهی که به کیش آیند و با فیشی روند

256 آمادۀ رفتن

257 که ناگه بانگ گردی از میان انجمن برخاست

258 جبان خاموش شرمت باد

259 صدای گرم و گیرایش

260 شکست اندیشۀ تردید

261 کلامش دلپذیر افتاد

262 سکونی و سکوتی جمع را بگرفت

263 نفس در تنگنای سینه ها واماند

264 که این آوای مردانه

265 ز نو بر آسمان برخاست

266 جبان خاموش شرمت باد

267 تو ای خو کرده با بیداد

268 سحر با خود پیام صبح می آرد

269 لبان یاوه گو بر بند

270 که پیکان نفاق از چاه لبهات می بارد

271 اگر صد لشکر از دیو و ددان اژدهک بد کنش با حیله و ترفند

272 به قصد ما کمین سازند

273 من و تو ما اگر گردند

274 بنیادش براندازند

275 هراسی در دل ما نیست

276 ستمهایی که بر ما رفت

277 از این افزون نخواهد شد

278 دگر کی به شود کشور

279 اگر کنون نخواهد شد

280 اگر می ترسی از پیکار

281 اگر می ترسی از دیوان جان آزار

282 راه بر جنگ دشمن نیست گر آهنگ

283 تو واین راه تنهایی

284 که آلوده است با هر ننگ

285 نوید ما

286 امید ماست

287 امید ماست

288 که چون صبح بهاری دلکش و زیباست

289 اگر پیمان

290 گجسته اژدهک دیوخو با اهرمن دارد

291 برای مردم آزاده گر بند و رسن دارد

292 دلیران را از این دیوان کجا پرواست

293 نگهدار دلیران وطن مزداست

294 میان آن گروه خشمگین این گفتگو افتاد

295 بلی مزداست

296 نگهدار دلیران وطن مزدای بی همتاست

297 نفاق افکن

298 ز شرم و بیم رسوایی گریزان شد

299 و در خیل سیاهیهای شب

300 از پیش چشم خشمگین خلق پنهان شد

301 و مردم باز با ایمان راسخ تر

302 ز جان و دل به هم پیوسته

303 با هم یار می گشتند

304 به جان آمادۀ پیکار می گشتند

305 کنار کورۀ آهنگری کاوه

306 به سرانگشت خود بستر اشک شوق

307 آنگه گفت

308 فری باد و همایون باد

309 شما را عزم جزم

310 ای مردم آزاد

311 به سوی مهر بازایید

312 و از آیینۀ دلها

313 غبار تیره تردید بزدایید

314 روانها پاک گردانید

315 و از جانها نفوذ اهرمن رانید

316 که می گوید

317 قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد ؟

318 قضای آسمانی نیست

319 اگر مردانه برخیزید

320 و با دیو ستم جانانه بستیزید

321 ستمگر خوار و بی مقدار

322 به پیش عزم مردان و دلیران چون نخواهد شد ؟

323 نگاه کاوه آنگه چون عقابی بیکران دور را پیمود

324 دل و جانش در آن دم با اهورا بود

325 به سوی ‌آسمان دستان فرا آورد

326 یاران هم چنین کردند

327 نیایش با خدای عهد و پیمان میترا آورد

328 خدای عهد و پیمان میترا پشت و پناهم باش

329 بر این عهد و براین میثاق

330 گواهم باش

331 در این تاریک پر خوف و خطر

332 خورشید راهم باش

333 خدای عهد و پیمان میترا دیر است اما زود

334 مگر سازیم بنیاد ستم نابود

335 به نیروی خرد از جای برخیزیم

336 و با دیو ستم آن سان در آویزیم و

337 بستیزیم

338 که تا از بن

339 بنای اژدهکی را براندازیم

340 به دست دوستان از پیکر دشمن

341 سراندازیم

342 و طرحی نو دراندازیم

343 پس آنگه کاوه رویش را

344 به سوی کورۀ آهنگری گرداند

345 زمین با زانوانش آشنا شد

346 کاوه با نجوا

347 نیایش را دگر باره چنین برخواند

348 به دادار خردمندی

349 که بی مثل است و بی مانند

350 به نور این روشنی بخش دل و جان و جهان سوگند

351 که می بندیم امشب از دل و از جان همه پیمان

352 که چون مهر فروزان از گریبان افق سر بر کشد تابان

353 جهانی را ز بند ظلم برهانیم

354 ز لوث اژدهک پیر

355 زمین را پاک گردانیم

356 سپس برخاست

357 به نیزه پیش بند چرمی اش افراشت

358 نگاه او فروغ و فر فرمان داشت

359 کنون یاران به پا خیزید

360 و بر پیمان بسته ارج بگزارید

361 عقاب آسا و بی پروا

362 به سوی خصم روی آرید

363 به سوی فتح و پیروزی

364 به سوی روز بهروزی

365 زمین و آسمان لرزید

366 و آن جمعیت انبوه

367 ز جا جنبید

368 چونان شیر خشم آگین

369 یه سان کورۀ آتشفشان از خشم

370 جوشان شد

371 چنان توفان بنیان کن خروشان شد

372 روانشان شاد

373 ز بند بندگی آزاد

374 به سوی بارگاه اژدهک پیر با فریاد

375 غضبشان شیر

376 به مشت اندر فشرده قبضۀ شمشیر

377 و در دلشان شرار عقده های سالیان دیر

378 و د ر بازویشان نیرو

379 و در چشمانشان آتش

380 همه بی تاب و بس سر کش

381 روان گشتند

382 به سوی فتح و آزادی

383 به سوی روز بهروزی

384 و بر لبها سرود افتخار آمیز پیروزی

385 به روی سنگفرش کوچه سیل خشم

386 در قلب شب تاری

387 چو تندآب بهاری پیش می لغزید

388 و موج خشم برمی کند و از روی زمین می برد

389 بنای اژدهکی را

390 و می آورد

391 طربناکی و پاکی را

392 در آن شب از دل و ازجان

393 به فرمان سپهسالار کاوه مردم ایران

394 ز دل راندند

395 نفاق و بندگی و خسته جانی را

396 و بنشاندند

397 صفا و صلح و عیش وشادمانی را

398 نوازش داد باد صبحدم بر قلۀ البرز

399 درفش کاویانی را

400 گل خورشید وا می شد

401 شعاع مهر از خاور

402 نوید صبحدم می داد

403 شب تیره سفر می کرد

404 جهان ازخواب بر می خاست

405 و خورشید جهان افروز

406 شکوهش می شکست آنگه

407 خموشی شبانگاه دژم رفتار

408 و می آراست

409 عروس صبح را زیبا

410 و می پیراست

411 جهان را از سیاهی های زشت اهرمن رخسار

412 زمین را بوسه زد لبهای مهر آسمان آرا

413 و برق شادمانیها

414 به هر بوم و بری رخشید

415 جهان آن روز می خندید

416 میان شعله های روشن خورشید

417 پیام فتح را با خود از آن ناورد

418 نسیم صبح می آورد

419 سمند خسته پای خاطراتم باز می گردید

420 می دیدم در آن رؤیا و بیداری

421 هنوز آرام

422 کنار بستر من مام

423 مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد

424 برایم داستان می گفت

425 برایم داستان از روزگار باستان می گفت

426 سرشکی می فشانم من به یاد مادر ناکام

427 دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز

428 سیه فرجام

429 هنوز اما

430 مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری

431 دریغا صبح هشیاری

432 دریغا روز بیداری

433 (اشعار حمید مصدق)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر