-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ماه میتابد، رود است آرام،
2 بر سر شاخة «اوجا»، «تیرنگ»
3 دم بیاویخته، در خواب فرورفته، ولی در «آیش»
4 کار شب پا نه هنوز است تمام.
5 میدمد گاه به شاخ
6 گاه میکوبد بر طبل به چوب،
7 وندر آن تیرگی وحشتزا،
8 نه صدایی است به جز این، کز اوست
9 هول غالب، همه چیزی مغلوب.
10 میرود دوکی، این هیکل اوست.
11 میرمد سایهای، این است گُراز.
12 خوابآلوده، به چشمان خسته،
13 هر دمی با خود میگوید باز:
14 «چه شب موذی و گرمیّ و دراز
15 تازه مرده ست زنم،
16 گرْسِنه مانده دو تایی بچههام،
17 نیست در «کپّه»ی ما مشت برنج،
18 بکنم با چه زبانشان آرام؟»
19 باز میکوبد او بر سر طبل،
20 در هوایی به مِه اندود شده،
21 گرد مهتاب بر آن بنشسته،
22 وز همه رهگذر جنگل و روی آیش
23 میپرد پشّه و پشّه ست که دسته بسته.
24 مثل این است که با کوفتن طبل و دمیدن در شاخ
25 میدهد وحشت و سنگینی شب را تسکین.
26 هر چه، در دیدة او ناهنجار،
27 هر چهاش در بر، سخت و سنگین.
28 لیک فکریش به سر میگذرد،
29 همچو مرغی که بگیرد پرواز،
30 هوس دانهاش از جا برده،
31 میدهد سوی بچههاش آواز.
32 مثل این است به او میگویند:
33 «بچّههای تو دو تایی ناخوش،
34 دست در دست تب و گرسِنگی داده به جا میسوزند.
35 آن دو بی مادر و تنها شدهاند،
36 مرد!
37 برو آنجا به سراغ آنها
38 در کجا خوابیده،
39 به کجا یا شدهاند…»
40 چّة «بینجگر» از زخم پشه
41 بر نی آرامیده،
42 پس از آنی که ز بس مادر را
43 یاد آورده به دل، خوابیده. پاک و پاک سوزد آنجا «کـَلِه سی»
44 بوی از پیه میآید به دماغ.
45 در دل در هم و بر هم شده، مَه
46 کورسویی ست ز یک مرده چراغ.
47 هست جولان پشه،
48 هست پرواز ضعیف شبتاب.
49 چه شب موذیی و طولانی!
50 نیست از هیچکسی آوایی.
51 مرده و افسرده همه چیز که هست،
52 نیست دیگر خبر از دنیایی.
53 ده از او دور و کسی گر آنجاست،
54 همچو او زندگیش میگذرد:
55 خود او در آیش
56 و زن او به «نِپار»ی تنهاست.
57 «آی دالنگ! دالنگ!» صدا میزند او
58 سگ خود را به بر خود. دالنگ!
59 میزند دور صدایش خوکی
60 میجهد، گویی از سنگ به سنگ،
61 یا به تابندگیِ چشمش همچون دو گل آتش سرخ،
62 یک درنده ست که میپاید و کرده ست درنگ.
63 نه کسیّ و نه سگی همدم او
64 بینجگر بی ثمر آنجا تنها
65 چون دگر همکاران.
66 تن او لخت و «شماله» در دست.
67 میرود، بازمیآید، چه بس افتاده به بیم،
68 دودناکی به شب وحشتزا
69 میکند هیکل او را ترسیم.
70 طبل میکوبد و در شاخ دمان
71 به سوی راه دگر میگذرد.
72 مرده در گور گرفته ست تکان، پنداری،
73 جَسته یا زندهای از زندگی خود که شما ساختهاید.
74 نفرت و بیزاری،
75 میگریزد این دم
76 که به گوری بتپد
77 یا در امّیدی
78 میرود تا که دگر باز بجوید هستی.
79 «چه شب موذی و گرمیّ و سمج،
80 بچّگانم ز ره خواب نگشتند بدر.
81 چه قدَر شبها میگفتمشان:
82 خواب، شیطانزدگان! لیک امشب
83 خواب هستند. یقین میدانند
84 خسته مانده ست پدر،
85 بس که او رفته و بس آمده، در پاهایش
86 قوّتی نیست دگر.»
87 دالنگ، دالنگ، گرْسِنه سگ او هم در خواب.
88 هر چه خوابیده، همه چیز آرام،
89 میچمد از «پَلَمـ»ی خوک به «لَم»
90 برنمیخیزد یک تن به جز او
91 که به کار است و نه کار است تمام.
92 پشّهاش میمکد از خون تن لخت و سیاه
93 تا دم صبح صدا میزند او.
94 دم که فکرش شده سوی دیگر
95 گردن خود، تن خود خارد و در وحشت دل افکند او.
96 میکند بار دگر دورش از موضع کار،
97 فکرتِ زادة مهر پدری،
98 او که تا صبح به چشم بیدار،
99 بینج باید پاید تا حاصل آن
100 بخورد در دل راحت دگری.
101 باز میگوید:
102 «مرده زن من،
103 بچهها گرْسِنه هستند مرا
104 بروم بینمشان روی دمی.
105 خوکها گوی بیایند و کنند
106 همه این آیش ویران به چرا.»
107 چه شب موذی و سنگین! آری
108 همچنان است که او میگوید.
109 سایه در حاشیة جنگل باریک و مهیب
110 مانده آتش خاموش،
111 بچّهها بیحرکت با تن یخ،
112 هر دو تا دست به هم خوابیده،
113 بردهشان خواب ابد لیک از هوش.
114 هر دو با عالم دیگر دارند
115 بستگی در این دم،
116 وارهیده ز بد و خوبْ سراسر کم و بیش.
117 نگهِ رفتة چشم آنها
118 با درون شب گرم
119 زمزمه میکند از قصّة یک ساعت پیش.
120 تن آنها به پدر میگوید:
121 بچّههایت مردهند.
122 پدر! امّا برگرد،
123 خوکها آمدهاند،
124 بینج را خوردهند…»
125 چه کند گر برود یا نرود؟
126 دم که با ماتم خود میگردد،
127 میرود شب پا، آن گونه که گویی به خیال
128 میرود او، نه به پا.
129 کرده در راه گلو بغض گره،
130 هر چه میگردد با او از جا.
131 هر چه… هر چیز که هست از بر او.
132 همچنان گوری دنیاش میآید در چشم
133 و آسمان سنگ لحد بر سر او.
134 هیچ طوری نشده، باز شب است،
135 همچنان کاوّل شب، رود آرام،
136 میرسد نالهای از جنگل دور،
137 جا که میسوزد دلمرده چراغ،
138 کار هر چیز تمام است، بریده ست دوام،
139 لیک در آیش
140 کار شب پا نه هنوز است تمام.
141 (اشعار نیما یوشیج)