-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 لحظهٔ دیدار نزدیک است
2 باز من دیوانهام، مستم
3 باز میلرزد، دلم، دستم
4 باز گویی در جهان دیگری هستم
5 های! نخراشی به غفلت گونهام را، تیغ
6 های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
7 و آبرویم را نریزی، دل
8 ای نخورده مست
9 لحظهٔ دیدار نزدیک است
10 نگفتندش چو بیرون میکشاند از زادگاهش سر
11 که آنجا آتش و دود است
12 نگفتندش: زبان شعله میلیسد پر پاک جوانت را
13 همه درهای قصر قصههای شاد مسدود است
14 نگفتندش: نوازش نیست، صحرا نیست، دریا نیست
15 همه رنج است و رنجی غربت آلود است
16 پرید از جان پناهش مرغک معصوم
17 درین مسموم شهر شوم
18 پرید، اما کجا باید فرودید؟
19 نشست آنجا که برجی بود خورده به آسمان پیوند
20 در آن مردی، دو چشمش چون دو کاسهٔ زهر
21 به دست اندرش رودی بود، و با رودش سرودی چند
22 خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی
23 به چشمش قطرههای اشک نیز از درد میگفتند
24 ولی زود از لبش جوشید با لبخندها، تزویر
25 تفو بر آن لب و لبخند
26 پرید، اما دگر آیا کجا باید فرودید؟
27 نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت
28 سری در زیر بال و جلوهای شوریده رنگ، اما
29 چه داند تنگدل مرغک؟
30 عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری میپخت
31 پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هر جا که میگردد
32 غبار و آتش و دود است
33 نگفتندش کجا باید فرودید
34 همه درهای قصر قصههای شاد مسدود است
35 دلش میترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
36 صدف با خویش
37 دلش میترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
38 چه گوید با که گوید، آه
39 کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانهٔ مسموم
40 چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
41 همه پرهای پاکش سوخت
42 کجا باید فرودید، پریشان مرغک معصوم؟
43 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
44 بخز در لاکتی حیوان! که سرما
45 نهانی دستش اندر دست مرگ است
46 مبادا پوزهات بیرون بماند
47 که بیرون برف و باران و تگرگ است
48 نه قزاقی، نه بابونه، نه پونه
49 چه خالی مانده سفرهٔ جو کناران
50 هنوزی دوست، صد فرسنگ باقی ست
51 ازین بیراهه تا شهر بهاران
52 مبادا چشم خود بَر هم گذاری
53 نه چشم اختر است این، چشم گرگ است
54 همه گرگند و بیمار و گرسنه
55 بزرگ است این غم، ای کودک! بزرگ است
56 ازین سقف سیه دانی چه بارد؟
57 خدنگ ظالم سیراب از زهر
58 بیا تا زیر سقف میگریزیم
59 چه در جنگل، چه در صحرا، چه در شهر
60 ز بس باران و برف و باد و کولاک
61 زمان را با زمین گویی نبرد است
62 مبادا پوزهات بیرون بماند
63 بخز در لاکتی حیوان! که سرد است
64 « بده … بدبد … چه امیدی؟ چه ایمانی؟»
65 «کرک جان! خوب میخوانی
66 من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد
67 چو بوی بالهای سوختهات پرواز خواهم داد
68 گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
69 بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار
70 کرک جان! بندهٔ دم باش …»
71 « بده … بدبد… راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست
72 نه تنها بال و پر، بالِ نظر بسته ست .
73 قفس تنگ است و در بسته ست… »
74 «کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت
75 من این آواز تلخت را …»
76 «بده … بدبد … دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
77 دروغین است هر سوگند و هر لبخند
78 و حتی دلنشین آواز ِ جفتِ تشنهٔ پیوند …»
79 «من این غمگین سرودت را
80 هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد
81 به شهر آواز خواهم داد… »
82 «بده … بدبد … چه پیوندی؟ چه پیمانی؟…»
83 «کرک جان! خوب میخوانی
84 خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن
85 زدن پیمانهای – دور از گرانان – هر شبی کنج شبستانی »
86 تهران، فروردین ۱۳۳۵
87 بسان رهنوردانی که در افسانهها گویند
88 گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش
89 فشرده چوبدست خیزران در مشت
90 گهی پُر گوی و گه خاموش
91 در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند
92 ما هم راه خود را میکنیم آغاز
93 سه ره پیداست
94 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
95 حدیثی کهاش نمیخوانی بر آن دیگر
96 نخستین: راه نوش و راحت و شادی
97 به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
98 دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام
99 اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
100 سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام
101 من اینجا بس دلم تنگ است
102 و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
103 بیا ره توشه برداریم
104 قدم در راه بی برگشت بگذاریم
105 ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
106 تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
107 سوی بهرام، این جاوید خون آشام
108 سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
109 که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام
110 و میرقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
111 و اکنون میزند با ساغر “مک نیس” یا “نیما”
112 و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
113 سوی اینها و آنها نیست
114 به سوی پهندشت بی خداوندی ست
115 که با هر جنبش نبضم
116 هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
117 بهل کاین آسمان پاک
118 چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
119 که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
120 پدرشان کیست؟
121 و یا سود و ثمرشان چیست؟
122 بیا ره توشه برداریم
123 قدم در راه بگذاریم
124 به سوی سرزمینهایی که دیدارش
125 بسان شعلهٔ آتش
126 دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار
127 نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
128 چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
129 که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
130 کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
131 به سوی قلب من، این غرفهٔ با پردههای تار
132 و میپرسد، صدایش نالهای بی نور
133 “کسی اینجاست؟
134 هلا! من با شمایم، های! … میپرسم کسی اینجاست؟
135 کسی اینجا پیام آورد؟
136 نگاهی، یا که لبخندی؟
137 فشار گرم دست دوست مانندی؟”
138 و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه
139 مردهای هم رد پایی نیست
140 صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
141 ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
142 وز آن سو میرود بیرون، به سوی غرفهای دیگر
143 به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد
144 ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که میخواند
145 جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد
146 وز آنجا میرود بیرون، به سوی جمله ساحلها
147 پس از گشتی کسالت بار
148 بدان سان باز میپرسد سر اندر غرفهٔ با پردههای تار
149 “کسی اینجاست؟”
150 و میبیند همان شمع و همان نجواست
151 که میگویند بمان اینجا؟
152 که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور
153 خدایا”به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟”
154 بیا ره توشه برداریم
155 قدم در راه بگذاریم
156 کجا؟ هر جا که پیشید
157 بدآنجایی که میگویند خورشید غروب ما
158 زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر
159 بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
160 وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
161 کجا؟ هر جا که پیشید
162 به آنجایی که میگویند
163 چوگل روییده شهری روشن از دریایتر دامان
164 و در آن چشمههایی هست
165 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
166 و مینوشد از آن مردی که میگوید
167 “چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
168 کز آن گل کاغذین روید؟”
169 به آنجایی که میگویند روزی دختری بوده ست
170 که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
171 نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست
172 کجا؟ هر جا که اینجا نیست
173 من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
174 ز سیلی زن، ز سیلی خور
175 وزین تصویر بر دیوار ترسانم
176 درین تصویر
177 عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا
178 زند دیوانه وار، اما نه بر دریا
179 به گردهٔ من، به رگهای فسردهٔ من
180 به زندهٔ تو، به مردهٔ من
181 بیا تا راه بسپاریم
182 به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده
183 به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
184 و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
185 که چونین پاک و پاکیزه ست
186 به سوی آفتاب شاد صحرایی
187 که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
188 و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا
189 میاندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
190 و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم
191 که باد شرطه را آغوش بگشایند
192 و میرانیم گاهی تند، گاه آرام
193 بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
194 من اینجا بس دلم تنگ است
195 بیا ره توشه برداریم
196 قدم در راه بی فرجام بگذاریم
197 (اشعار مهدی اخوان ثالث)