دو تا کفتر از اخوان ثالث اشعار پراکنده 64

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

دو تا کفتر

1 دو تا کفتر

2 نشسته‌اند روی شاخهٔ سدر کهنسالی

3 که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر

4 دو دلجو مهربان با هم

5 دو غمگین قصه گوی غصه‌های هر دوان با هم

6 خوشا دیگر خوشا عهد دو جان هم‌زبان با هم

7 دو تنها رهگذر کفتر

8 نوازش‌های این آن را تسلی بخش

9 تسلی‌های آن این را نوازشگر

10 خطاب ار هست: خواهر جان

11 جوابش: جان خواهر جان

12 بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش

13 نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست

14 ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را

15 تو پنداری نمی‌خواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست می‌داریم

16 نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست

17 پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند

18 شبانی گله‌اش را گرگ‌ها خورده

19 و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده

20 و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابان‌ها

21 سپرده با خیالی دل

22 نهش از آسودگی آرامشی حاصل

23 نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان‌ها

24 اگر گم کرده راهی بی سرانجامست

25 مرا بهش پند و پیغام است

26 در این آفاق من گردیده‌ام بسیار

27 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را

28 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش

29 از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست

30 بیابان‌های بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست

31 وز آن‌سو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست

32 یکی دریای هول هایل است و خشم توفان‌ها

33 سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب

34 و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستان‌ها

35 رهایی را اگر راهی ست

36 جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست

37 نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟

38 غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی

39 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

40 ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست

41 نشانی‌ها که در او هست

42 نشانی‌ها که می‌بینم در او بهرام را ماند

43 همان بهرام ورجاوند

44 که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست

45 هزاران کار خواهد کرد نام آور

46 هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه

47 پس از او گیو بن گودرز

48 و با وی توس بن نوذر

49 و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور

50 و آن دیگر

51 و آن دیگر

52 انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند

53 بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست

54 پریشان شهر ویران را دگر سازند

55 درفش کاویان را فره و در سایه‌اش

56 غبار سالین از چهره بزدایند

57 برافرازند

58 نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست

59 گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره

60 ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست

61 نشانی‌ها که دیدم دادمش، باری

62 بگو تا کیست این گمنام گرد آلود

63 ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان

64 تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان

65 نشانی‌ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست

66 و از بسیارها تایی

67 به رخسارش عرق هر قطره‌ای از مرده دریایی

68 نه خال است و نگار آن‌ها که بینی، هر یکی داغی ست

69 که گوید داستان از سوختن‌هایی

70 یکی آواره مرد است این پریشانگرد

71 همان شهزادهٔ از شهر خود رانده

72 نهاده سر به صحراها

73 گذشته از جزیره‌ها و دریاها

74 نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده

75 اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان

76 بجای آوردم او را، هان

77 همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی

78 به شهرش حمله آوردند

79 بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی

80 به شهرش حمله آوردند

81 و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر

82 دلیران من! ای شیران

83 زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران

84 و بسیاری دلیرانه سخن‌ها گفت اما پاسخی نشنفت

85 اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان

86 صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند

87 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان

88 پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می‌گشت

89 و چون دیوانگان فریاد می‌زد: ای

90 و می‌افتاد و بر می‌خاست، گیران نعره می‌زد باز

91 دلیران من! اما سنگ‌ها خاموش

92 همان شهزاده است آری که دیگر سال‌های سال

93 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست

94 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست

95 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست

96 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند

97 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند

98 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه

99 چو روح جغد گردان در مزار آجین این شب‌های بی ساحل

100 ز سنگستان شومش بر گرفته دل

101 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

102 که رسته در کنار کوه بی حاصل

103 و سنگستان گمنامش

104 که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود

105 نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را

106 سرود آتش و خورشید و باران بود

107 اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی

108 به فر سور و آذین‌ها بهاران در بهاران بود

109 کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور

110 چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده

111 در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده

112 و صیادان دریا بارهای دور

113 و بردن‌ها و بردن‌ها و بردن‌ها

114 و کشتی‌ها و کشتی‌ها و کشتی‌ها

115 و گزمه‌ها و گشتی‌ها

116 سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست

117 نگه کن، روز کوتاهست

118 هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک

119 شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را

120 بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟

121 کلیدی هست آیا که‌اش طلسم بسته بگشاید؟

122 تواند بود

123 پس از این کوه تشنه دره‌ای ژرف است

124 در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه‌ای روشن

125 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست

126 چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن

127 غبار قرن‌ها دلمردگی از خویش بزداید

128 اهورا و ایزدان و امشاسپندان را

129 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید

130 پس از آن هفت ریگ از ریگ‌های چشمه بردارد

131 در آن نزدیک‌ها چاهی ست

132 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد

133 پس آنگه هفت ریگش را

134 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد

135 ازو جوشید خواهد آب

136 و خواهد گشت شیرین چشمه‌ای جوشان

137 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب

138 تواند باز بیند روزگار وصل

139 تواند بود و باید بود

140 ز اسب افتاده او نز اصل

141 غریبم، قصه‌ام چون غصه‌ام بسیار

142 سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست

143 غم دل با تو گویم غار

144 کبوترهای جادوی بشارت گوی

145 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند

146 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند

147 من آن کالام را دریا فرو برده

148 گله‌ام را گرگ‌ها خورده

149 من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ

150 من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ

151 ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه‌ای جوید

152 دریغا دخمه‌ای در خورد این تن‌های بدفرجام نتوان یافت

153 کجایی‌ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟

154 اشارت‌ها درست و راست بود اما بشارت‌ها

155 ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار

156 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید

157 فروزان آتشم را باد خاموشید

158 فکندم ریگ‌ها را یک به یک در چاه

159 همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک

160 به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می‌گفت: آه

161 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟

162 مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟

163 زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟

164 گسسته است زنجیر هزار اهریمنی‌تر ز آنکه در بند دماوندست

165 پشوتن مرده است آیا؟

166 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟

167 سخن می‌گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان

168 سخن می‌گفت با تاریکی خلوت

169 تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش

170 ز بیداد انیران شکوه‌ها می‌کرد

171 ستم‌های فرنگ و ترک و تازی را

172 شکایت با شکسته بازوان میترا می‌کرد

173 غمان قرن‌ها را زار می‌نالید

174 حزین آوای او در غار می‌گشت و صدا می‌کرد

175 غم دل با تو گویم، غار

176 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟

177 صدا نالنده پاسخ داد

178 آری نیست؟

179 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر