قاصدک! هان، از اخوان ثالث اشعار پراکنده 61

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟

1 قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟

2 از کجا وز که خبر آوردی؟

3 خوش خبر باشی، اما،‌اما

4 گرد بام و در من

5 بی ثمر می‌گردی

6 انتظار خبری نیست مرا

7 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

8 برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

9 برو آنجا که تو را منتظرند

10 قاصدک

11 در دل من همه کورند و کرند

12 دست بردار ازین در وطن خویش غریب

13 قاصد تجربه‌های همه تلخ

14 با دلم می‌گوید

15 که دروغی تو، دروغ

16 که فریبی تو.، فریب

17 قاصدک! هان، ولی … آخر … ای وای

18 راستی آیا رفتی با باد؟

19 با توام، ای! کجا رفتی؟ ای

20 راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟

21 مانده خاکستر گرمی، جایی؟

22 در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم خردک شرری هست هنوز؟

23 قاصدک

24 ابرهای همه عالم شب و روز

25 در دلم می‌گریند

26 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

27 منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را

28 اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم

29 لیک

30 ای ندانم چون و چند ! ای دور

31 تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواهست

32 دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک

33 کاش این را نیز می‌دانستم ، ای نشناخته منزل

34 که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه

35 یا کدام است آن که بیراهست

36 ای به رایم ، نه به رایم ساخته منزل

37 نیز می‌دانستم این را ، کاش

38 که به سوی تو چه‌ها می‌بایدم آورد

39 دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می‌دانی

40 من پیادهٔ ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاهست

41 کاش می‌دانستم این را نیز

42 که برای من تو در آنجا چه‌ها داری

43 گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار

44 می‌توانم دید

45 از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام

46 تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟

47 شب که می‌اید چراغی هست ؟

48 من نمی‌گویم بهاران ، شاخه‌ای گل در یکی گلدان

49 یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز

50 ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

51 فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود

52 و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی

53 زن و مرد و جوان و پیر

54 همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای

55 و با زنجیر

56 اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی

57 به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود

58 تا زنجیر

59 ندانستیم

60 ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان

61 و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم

62 چنین می‌گفت

63 فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری

64 بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت

65 چنین می‌گفت چندین بار

66 صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت

67 و ما چیزی نمی‌گفتیم

68 و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم

69 پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی

70 گروهی شک و پرسش ایستاده بود

71 و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی

72 و حتی در نگهمان نیز خاموشی

73 و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

74 شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید

75 و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید

76 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را

77 و نالان گفت:‌ باید رفت

78 و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز

79 باید رفت

80 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود

81 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند

82 کسی راز مرا داند

83 که از اینرو به آنرویم بگرداند

84 و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم

85 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

86 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار

87 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار

88 عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم

89 هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار

90 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

91 و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال

92 ز شوق و شور مالامال

93 یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود

94 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

95 خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

96 و ما بی تاب

97 لبش را با زبان‌تر کرد ما نیز آنچنان کردیم

98 و ساکت ماند

99 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

100 دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد

101 نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم

102 بخوان!‌ او همچنان خاموش

103 برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد

104 پس از لختی

105 در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد

106 فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد

107 نشاندیمش

108 بدست ما و دست خویش لعنت کرد

109 چه خواندی، هان؟

110 مکید آب دهانش را و گفت آرام

111 نوشته بود

112 همان

113 کسی راز مرا داند

114 که از اینرو به آنرویم بگرداند

115 نشستیم

116 و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم

117 و شب شط علیلی بود

118 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

119 دو تا کفتر

120 نشسته‌اند روی شاخهٔ سدر کهنسالی

121 که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر

122 دو دلجو مهربان با هم

123 دو غمگین قصه گوی غصه‌های هر دوان با هم

124 خوشا دیگر خوشا عهد دو جان هم‌زبان با هم

125 دو تنها رهگذر کفتر

126 نوازش‌های این آن را تسلی بخش

127 تسلی‌های آن این را نوازشگر

128 خطاب ار هست: خواهر جان

129 جوابش: جان خواهر جان

130 بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش

131 نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست

132 ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را

133 تو پنداری نمی‌خواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست می‌داریم

134 نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست

135 پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند

136 شبانی گله‌اش را گرگ‌ها خورده

137 و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده

138 و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابان‌ها

139 سپرده با خیالی دل

140 نهش از آسودگی آرامشی حاصل

141 نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان‌ها

142 اگر گم کرده راهی بی سرانجامست

143 مرا بهش پند و پیغام است

144 در این آفاق من گردیده‌ام بسیار

145 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را

146 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش

147 از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست

148 بیابان‌های بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست

149 وز آن‌سو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست

150 یکی دریای هول هایل است و خشم توفان‌ها

151 سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب

152 و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستان‌ها

153 رهایی را اگر راهی ست

154 جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست

155 نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟

156 غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی

157 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

158 ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست

159 نشانی‌ها که در او هست

160 نشانی‌ها که می‌بینم در او بهرام را ماند

161 همان بهرام ورجاوند

162 که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست

163 هزاران کار خواهد کرد نام آور

164 هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه

165 پس از او گیو بن گودرز

166 و با وی توس بن نوذر

167 و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور

168 و آن دیگر

169 و آن دیگر

170 انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند

171 بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست

172 پریشان شهر ویران را دگر سازند

173 درفش کاویان را فره و در سایه‌اش

174 غبار سالین از چهره بزدایند

175 برافرازند

176 نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست

177 گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره

178 ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست

179 نشانی‌ها که دیدم دادمش، باری

180 بگو تا کیست این گمنام گرد آلود

181 ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان

182 تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان

183 نشانی‌ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست

184 و از بسیارها تایی

185 به رخسارش عرق هر قطره‌ای از مرده دریایی

186 نه خال است و نگار آن‌ها که بینی، هر یکی داغی ست

187 که گوید داستان از سوختن‌هایی

188 یکی آواره مرد است این پریشانگرد

189 همان شهزادهٔ از شهر خود رانده

190 نهاده سر به صحراها

191 گذشته از جزیره‌ها و دریاها

192 نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده

193 اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان

194 بجای آوردم او را، هان

195 همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی

196 به شهرش حمله آوردند

197 بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی

198 به شهرش حمله آوردند

199 و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر

200 دلیران من! ای شیران

201 زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران

202 و بسیاری دلیرانه سخن‌ها گفت اما پاسخی نشنفت

203 اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان

204 صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند

205 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان

206 پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می‌گشت

207 و چون دیوانگان فریاد می‌زد: ای

208 و می‌افتاد و بر می‌خاست، گیران نعره می‌زد باز

209 دلیران من! اما سنگ‌ها خاموش

210 همان شهزاده است آری که دیگر سال‌های سال

211 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست

212 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست

213 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست

214 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند

215 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند

216 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه

217 چو روح جغد گردان در مزار آجین این شب‌های بی ساحل

218 ز سنگستان شومش بر گرفته دل

219 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

220 که رسته در کنار کوه بی حاصل

221 و سنگستان گمنامش

222 که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود

223 نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را

224 سرود آتش و خورشید و باران بود

225 اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی

226 به فر سور و آذین‌ها بهاران در بهاران بود

227 کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور

228 چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده

229 در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده

230 و صیادان دریا بارهای دور

231 و بردن‌ها و بردن‌ها و بردن‌ها

232 و کشتی‌ها و کشتی‌ها و کشتی‌ها

233 و گزمه‌ها و گشتی‌ها

234 سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست

235 نگه کن، روز کوتاهست

236 هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک

237 شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را

238 بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟

239 کلیدی هست آیا که‌اش طلسم بسته بگشاید؟

240 تواند بود

241 پس از این کوه تشنه دره‌ای ژرف است

242 در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه‌ای روشن

243 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست

244 چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن

245 غبار قرن‌ها دلمردگی از خویش بزداید

246 اهورا و ایزدان و امشاسپندان را

247 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید

248 پس از آن هفت ریگ از ریگ‌های چشمه بردارد

249 در آن نزدیک‌ها چاهی ست

250 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد

251 پس آنگه هفت ریگش را

252 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد

253 ازو جوشید خواهد آب

254 و خواهد گشت شیرین چشمه‌ای جوشان

255 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب

256 تواند باز بیند روزگار وصل

257 تواند بود و باید بود

258 ز اسب افتاده او نز اصل

259 غریبم، قصه‌ام چون غصه‌ام بسیار

260 سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست

261 غم دل با تو گویم غار

262 کبوترهای جادوی بشارت گوی

263 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند

264 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند

265 من آن کالام را دریا فرو برده

266 گله‌ام را گرگ‌ها خورده

267 من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ

268 من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ

269 ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه‌ای جوید

270 دریغا دخمه‌ای در خورد این تن‌های بدفرجام نتوان یافت

271 کجایی‌ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟

272 اشارت‌ها درست و راست بود اما بشارت‌ها

273 ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار

274 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید

275 فروزان آتشم را باد خاموشید

276 فکندم ریگ‌ها را یک به یک در چاه

277 همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک

278 به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می‌گفت: آه

279 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟

280 مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟

281 زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟

282 گسسته است زنجیر هزار اهریمنی‌تر ز آنکه در بند دماوندست

283 پشوتن مرده است آیا؟

284 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟

285 سخن می‌گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان

286 سخن می‌گفت با تاریکی خلوت

287 تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش

288 ز بیداد انیران شکوه‌ها می‌کرد

289 ستم‌های فرنگ و ترک و تازی را

290 شکایت با شکسته بازوان میترا می‌کرد

291 غمان قرن‌ها را زار می‌نالید

292 حزین آوای او در غار می‌گشت و صدا می‌کرد

293 غم دل با تو گویم، غار

294 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟

295 صدا نالنده پاسخ داد

296 آری نیست؟

297 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر