-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دیگر اکنون دیری و دوری ست
2 کاین پریشان مرد
3 این پریشان پریشانگرد
4 در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است
5 سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
6 جمله تن، چون در دریا، چشم
7 پای تا سر، چون صدف، گوش است
8 لیک در ژرفای خاموشی
9 ناگهان بی اختیار از خویش میپرسد
10 کآن چه حالی بود؟
11 آنچه میدیدیم و میدیدند
12 بود خوابی، یا خیالی بود؟
13 خامش، ای آواز خوان! خامش
14 در کدامین پرده میگویی؟
15 وز کدامین شور یا بیداد؟
16 با کدامین دلنشین گلبانگ، میخواهی
17 این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟
18 چرکمرده صخرهای در سینه دارد او
19 که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
20 پهنه ور دریای او خشکید
21 کی کند سیراب جود جویبارانش؟
22 با بهشتی مرده در دل،کو سر سیر بهارانش؟
23 خنده؟ اما خندهاش خمیازه را ماند
24 عقدهاش پیر است و پارینه
25 لیک دردش درد زخم تازه را ماند
26 گرچه دیگر دوری و دیری ست
27 که زبانش را ز دندانهاش
28 عاجگون ستوار زنجیری ست
29 لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ
30 بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه
31 ناگهان از خویشتن پرسد
32 راستی را آن چه حالی بود؟
33 دوش یا دی، پار یا پیرار
34 چه شبی، روزی، چه سالی بود؟
35 راست بود آن رستم دستان
36 یا که سایهٔ دوک زالی بود؟
37 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
38 خفتگان نقش قالی، دوش با من خلوتی کردند
39 رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور
40 و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور
41 با من و دردی کهن، تجدید عهد صحبتی کردند
42 من به رنگ رفتهشان، وز تار و پود مردهشان بیمار
43 و نقوش در هم و افسردهشان، غمبار
44 خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم
45 دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند
46 من نمیگفتم کجایند آن همه بافندهٔ رنجور
47 روز را با چند پاس از شب به خلط سینهای
48 در مزبل افتاده بنام سکهای مزدور
49 یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گلهٔ خوش چرا
50 در دشت و در دامن
51 یا کجا گلها و ریحانهای رنگ افکن
52 من نمیرفتم به راه دور
53 به همین نزدیکها اندیشه میکردم
54 همین شش سال و اندی پیش
55 که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان میهشت
56 گام خویش
57 یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی
58 پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی
59 لاجرم زی شهر بند رازهای تیرهٔ هستی
60 شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم
61 دیدم ایشان نیز
62 سوی من گفتی نگاه عبرتی کردند
63 گفتم: ای گلها و ریحانهای رویات بر مزار او
64 ای بی آزرمان زیبا رو
65 ای دهانهای مکندهٔ هستی بی اعتبار او
66 رنگ و نیرنگ شما آیا کدامین رنگسازی را بکار آید
67 بیندش چشم و پسندد دل
68 چون به سیر مرغزاری، بوده روزی گور زار، آید؟
69 خواندم این پیغام و خندیدم
70 و، به دل، ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم
71 خفتگان نقش قالی همنوا با من
72 میشنیدم کز خدا هم غیبتی کردند
73 قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
74 از کجا وز که خبر آوردی؟
75 خوش خبر باشی، اما،اما
76 گرد بام و در من
77 بی ثمر میگردی
78 انتظار خبری نیست مرا
79 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
80 برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
81 برو آنجا که تو را منتظرند
82 قاصدک
83 در دل من همه کورند و کرند
84 دست بردار ازین در وطن خویش غریب
85 قاصد تجربههای همه تلخ
86 با دلم میگوید
87 که دروغی تو، دروغ
88 که فریبی تو.، فریب
89 قاصدک! هان، ولی … آخر … ای وای
90 راستی آیا رفتی با باد؟
91 با توام، ای! کجا رفتی؟ ای
92 راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
93 مانده خاکستر گرمی، جایی؟
94 در اجاقی طمع شعله نمیبندم خردک شرری هست هنوز؟
95 قاصدک
96 ابرهای همه عالم شب و روز
97 در دلم میگریند
98 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
99 منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
100 اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
101 لیک
102 ای ندانم چون و چند ! ای دور
103 تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواهست
104 دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
105 کاش این را نیز میدانستم ، ای نشناخته منزل
106 که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
107 یا کدام است آن که بیراهست
108 ای به رایم ، نه به رایم ساخته منزل
109 نیز میدانستم این را ، کاش
110 که به سوی تو چهها میبایدم آورد
111 دانم ای دور عزیز ! این نیک میدانی
112 من پیادهٔ ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاهست
113 کاش میدانستم این را نیز
114 که برای من تو در آنجا چهها داری
115 گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
116 میتوانم دید
117 از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
118 تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
119 شب که میاید چراغی هست ؟
120 من نمیگویم بهاران ، شاخهای گل در یکی گلدان
121 یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
122 ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟
123 فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود
124 و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی
125 زن و مرد و جوان و پیر
126 همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
127 و با زنجیر
128 اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
129 به سویش میتوانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
130 تا زنجیر
131 ندانستیم
132 ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
133 و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
134 چنین میگفت
135 فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
136 بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
137 چنین میگفت چندین بار
138 صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
139 و ما چیزی نمیگفتیم
140 و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
141 پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
142 گروهی شک و پرسش ایستاده بود
143 و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
144 و حتی در نگهمان نیز خاموشی
145 و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
146 شبی که لعنت از مهتاب میبارید
147 و پاهامان ورم میکرد و میخارید
148 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
149 و نالان گفت: باید رفت
150 و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
151 باید رفت
152 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
153 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
154 کسی راز مرا داند
155 که از اینرو به آنرویم بگرداند
156 و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار میکردیم
157 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
158 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار
159 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار
160 عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
161 هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
162 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
163 و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
164 ز شوق و شور مالامال
165 یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
166 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
167 خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
168 و ما بی تاب
169 لبش را با زبانتر کرد ما نیز آنچنان کردیم
170 و ساکت ماند
171 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
172 دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
173 نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
174 بخوان! او همچنان خاموش
175 برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا میکرد
176 پس از لختی
177 در اثنایی که زنجیرش صدا میکرد
178 فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که میافتاد
179 نشاندیمش
180 بدست ما و دست خویش لعنت کرد
181 چه خواندی، هان؟
182 مکید آب دهانش را و گفت آرام
183 نوشته بود
184 همان
185 کسی راز مرا داند
186 که از اینرو به آنرویم بگرداند
187 نشستیم
188 و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
189 و شب شط علیلی بود
190 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
191 دو تا کفتر
192 نشستهاند روی شاخهٔ سدر کهنسالی
193 که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
194 دو دلجو مهربان با هم
195 دو غمگین قصه گوی غصههای هر دوان با هم
196 خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
197 دو تنها رهگذر کفتر
198 نوازشهای این آن را تسلی بخش
199 تسلیهای آن این را نوازشگر
200 خطاب ار هست: خواهر جان
201 جوابش: جان خواهر جان
202 بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
203 نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
204 ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را
205 تو پنداری نمیخواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست میداریم
206 نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست
207 پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند
208 شبانی گلهاش را گرگها خورده
209 و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده
210 و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابانها
211 سپرده با خیالی دل
212 نهش از آسودگی آرامشی حاصل
213 نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
214 اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
215 مرا بهش پند و پیغام است
216 در این آفاق من گردیدهام بسیار
217 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
218 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
219 از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست
220 بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست
221 وز آنسو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست
222 یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
223 سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
224 و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستانها
225 رهایی را اگر راهی ست
226 جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست
227 نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
228 غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی
229 پناه آورده سوی سایهٔ سدری
230 ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست
231 نشانیها که در او هست
232 نشانیها که میبینم در او بهرام را ماند
233 همان بهرام ورجاوند
234 که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
235 هزاران کار خواهد کرد نام آور
236 هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه
237 پس از او گیو بن گودرز
238 و با وی توس بن نوذر
239 و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور
240 و آن دیگر
241 و آن دیگر
242 انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
243 بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست
244 پریشان شهر ویران را دگر سازند
245 درفش کاویان را فره و در سایهاش
246 غبار سالین از چهره بزدایند
247 برافرازند
248 نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست
249 گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره
250 ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست
251 نشانیها که دیدم دادمش، باری
252 بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
253 ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان
254 تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
255 نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
256 و از بسیارها تایی
257 به رخسارش عرق هر قطرهای از مرده دریایی
258 نه خال است و نگار آنها که بینی، هر یکی داغی ست
259 که گوید داستان از سوختنهایی
260 یکی آواره مرد است این پریشانگرد
261 همان شهزادهٔ از شهر خود رانده
262 نهاده سر به صحراها
263 گذشته از جزیرهها و دریاها
264 نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
265 اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
266 بجای آوردم او را، هان
267 همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
268 به شهرش حمله آوردند
269 بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
270 به شهرش حمله آوردند
271 و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
272 دلیران من! ای شیران
273 زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران
274 و بسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
275 اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان
276 صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
277 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
278 پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها میگشت
279 و چون دیوانگان فریاد میزد: ای
280 و میافتاد و بر میخاست، گیران نعره میزد باز
281 دلیران من! اما سنگها خاموش
282 همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
283 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
284 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
285 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
286 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
287 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
288 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
289 چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
290 ز سنگستان شومش بر گرفته دل
291 پناه آورده سوی سایهٔ سدری
292 که رسته در کنار کوه بی حاصل
293 و سنگستان گمنامش
294 که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود
295 نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را
296 سرود آتش و خورشید و باران بود
297 اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی
298 به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
299 کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور
300 چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
301 در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
302 و صیادان دریا بارهای دور
303 و بردنها و بردنها و بردنها
304 و کشتیها و کشتیها و کشتیها
305 و گزمهها و گشتیها
306 سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست
307 نگه کن، روز کوتاهست
308 هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
309 شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را
310 بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
311 کلیدی هست آیا کهاش طلسم بسته بگشاید؟
312 تواند بود
313 پس از این کوه تشنه درهای ژرف است
314 در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمهای روشن
315 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
316 چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
317 غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
318 اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
319 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
320 پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد
321 در آن نزدیکها چاهی ست
322 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
323 پس آنگه هفت ریگش را
324 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
325 ازو جوشید خواهد آب
326 و خواهد گشت شیرین چشمهای جوشان
327 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
328 تواند باز بیند روزگار وصل
329 تواند بود و باید بود
330 ز اسب افتاده او نز اصل
331 غریبم، قصهام چون غصهام بسیار
332 سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
333 غم دل با تو گویم غار
334 کبوترهای جادوی بشارت گوی
335 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
336 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
337 من آن کالام را دریا فرو برده
338 گلهام را گرگها خورده
339 من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ
340 من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ
341 ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمهای جوید
342 دریغا دخمهای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
343 کجاییای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
344 اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
345 ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار
346 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
347 فروزان آتشم را باد خاموشید
348 فکندم ریگها را یک به یک در چاه
349 همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
350 به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو میگفت: آه
351 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
352 مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟
353 زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
354 گسسته است زنجیر هزار اهریمنیتر ز آنکه در بند دماوندست
355 پشوتن مرده است آیا؟
356 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟
357 سخن میگفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان
358 سخن میگفت با تاریکی خلوت
359 تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
360 ز بیداد انیران شکوهها میکرد
361 ستمهای فرنگ و ترک و تازی را
362 شکایت با شکسته بازوان میترا میکرد
363 غمان قرنها را زار مینالید
364 حزین آوای او در غار میگشت و صدا میکرد
365 غم دل با تو گویم، غار
366 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟
367 صدا نالنده پاسخ داد
368 آری نیست؟
369 (اشعار مهدی اخوان ثالث)