دیگر اکنون دیری از اخوان ثالث اشعار پراکنده 59

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

دیگر اکنون دیری و دوری ست

1 دیگر اکنون دیری و دوری ست

2 کاین پریشان مرد

3 این پریشان پریشانگرد

4 در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است

5 سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن

6 جمله تن، چون در دریا، چشم

7 پای تا سر، چون صدف، گوش است

8 لیک در ژرفای خاموشی

9 ناگهان بی اختیار از خویش می‌پرسد

10 کآن چه حالی بود؟

11 آنچه می‌دیدیم و می‌دیدند

12 بود خوابی، یا خیالی بود؟

13 خامش، ای آواز خوان! خامش

14 در کدامین پرده می‌گویی؟

15 وز کدامین شور یا بیداد؟

16 با کدامین دلنشین گلبانگ، می‌خواهی

17 این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟

18 چرکمرده صخره‌ای در سینه دارد او

19 که نشوید همت هیچ ابر و بارانش

20 پهنه ور دریای او خشکید

21 کی کند سیراب جود جویبارانش؟

22 با بهشتی مرده در دل،‌کو سر سیر بهارانش؟

23 خنده؟ اما خنده‌اش خمیازه را ماند

24 عقده‌اش پیر است و پارینه

25 لیک دردش درد زخم تازه را ماند

26 گرچه دیگر دوری و دیری ست

27 که زبانش را ز دندانه‌اش

28 عاجگون ستوار زنجیری ست

29 لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ

30 بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه

31 ناگهان از خویشتن پرسد

32 راستی را آن چه حالی بود؟

33 دوش یا دی، پار یا پیرار

34 چه شبی، روزی، چه سالی بود؟

35 راست بود آن رستم دستان

36 یا که سایهٔ دوک زالی بود؟

37 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

38 خفتگان نقش قالی، دوش با من خلوتی کردند

39 رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور

40 و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور

41 با من و دردی کهن،‌ تجدید عهد صحبتی کردند

42 من به رنگ رفته‌شان، وز تار و پود مرده‌شان بیمار

43 و نقوش در هم و افسرده‌شان، غمبار

44 خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم

45 دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند

46 من نمی‌گفتم کجایند آن همه بافندهٔ رنجور

47 روز را با چند پاس از شب به خلط سینه‌ای

48 در مزبل افتاده بنام سکه‌ای مزدور

49 یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گلهٔ خوش چرا

50 در دشت و در دامن

51 یا کجا گل‌ها و ریحان‌های رنگ افکن

52 من نمی‌رفتم به راه دور

53 به همین نزدیک‌ها اندیشه می‌کردم

54 همین شش سال و اندی پیش

55 که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می‌هشت

56 گام خویش

57 یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی

58 پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی

59 لاجرم زی شهر بند رازهای تیرهٔ هستی

60 شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم

61 دیدم ایشان نیز

62 سوی من گفتی نگاه عبرتی کردند

63 گفتم: ای گل‌ها و ریحان‌های روی‌ات بر مزار او

64 ای بی آزرمان زیبا رو

65 ای دهان‌های مکندهٔ هستی بی اعتبار او

66 رنگ و نیرنگ شما آیا کدامین رنگسازی را بکار آید

67 بیندش چشم و پسندد دل

68 چون به سیر مرغزاری، بوده روزی گور زار، آید؟

69 خواندم این پیغام و خندیدم

70 و، به دل،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم

71 خفتگان نقش قالی همنوا با من

72 می‌شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند

73 قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟

74 از کجا وز که خبر آوردی؟

75 خوش خبر باشی، اما،‌اما

76 گرد بام و در من

77 بی ثمر می‌گردی

78 انتظار خبری نیست مرا

79 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

80 برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

81 برو آنجا که تو را منتظرند

82 قاصدک

83 در دل من همه کورند و کرند

84 دست بردار ازین در وطن خویش غریب

85 قاصد تجربه‌های همه تلخ

86 با دلم می‌گوید

87 که دروغی تو، دروغ

88 که فریبی تو.، فریب

89 قاصدک! هان، ولی … آخر … ای وای

90 راستی آیا رفتی با باد؟

91 با توام، ای! کجا رفتی؟ ای

92 راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟

93 مانده خاکستر گرمی، جایی؟

94 در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم خردک شرری هست هنوز؟

95 قاصدک

96 ابرهای همه عالم شب و روز

97 در دلم می‌گریند

98 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

99 منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را

100 اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم

101 لیک

102 ای ندانم چون و چند ! ای دور

103 تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواهست

104 دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک

105 کاش این را نیز می‌دانستم ، ای نشناخته منزل

106 که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه

107 یا کدام است آن که بیراهست

108 ای به رایم ، نه به رایم ساخته منزل

109 نیز می‌دانستم این را ، کاش

110 که به سوی تو چه‌ها می‌بایدم آورد

111 دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می‌دانی

112 من پیادهٔ ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاهست

113 کاش می‌دانستم این را نیز

114 که برای من تو در آنجا چه‌ها داری

115 گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار

116 می‌توانم دید

117 از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام

118 تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟

119 شب که می‌اید چراغی هست ؟

120 من نمی‌گویم بهاران ، شاخه‌ای گل در یکی گلدان

121 یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز

122 ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

123 فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود

124 و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی

125 زن و مرد و جوان و پیر

126 همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای

127 و با زنجیر

128 اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی

129 به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود

130 تا زنجیر

131 ندانستیم

132 ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان

133 و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم

134 چنین می‌گفت

135 فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری

136 بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت

137 چنین می‌گفت چندین بار

138 صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت

139 و ما چیزی نمی‌گفتیم

140 و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم

141 پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی

142 گروهی شک و پرسش ایستاده بود

143 و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی

144 و حتی در نگهمان نیز خاموشی

145 و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

146 شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید

147 و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید

148 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را

149 و نالان گفت:‌ باید رفت

150 و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز

151 باید رفت

152 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود

153 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند

154 کسی راز مرا داند

155 که از اینرو به آنرویم بگرداند

156 و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم

157 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

158 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار

159 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار

160 عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم

161 هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار

162 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

163 و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال

164 ز شوق و شور مالامال

165 یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود

166 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

167 خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

168 و ما بی تاب

169 لبش را با زبان‌تر کرد ما نیز آنچنان کردیم

170 و ساکت ماند

171 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

172 دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد

173 نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم

174 بخوان!‌ او همچنان خاموش

175 برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد

176 پس از لختی

177 در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد

178 فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد

179 نشاندیمش

180 بدست ما و دست خویش لعنت کرد

181 چه خواندی، هان؟

182 مکید آب دهانش را و گفت آرام

183 نوشته بود

184 همان

185 کسی راز مرا داند

186 که از اینرو به آنرویم بگرداند

187 نشستیم

188 و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم

189 و شب شط علیلی بود

190 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

191 دو تا کفتر

192 نشسته‌اند روی شاخهٔ سدر کهنسالی

193 که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر

194 دو دلجو مهربان با هم

195 دو غمگین قصه گوی غصه‌های هر دوان با هم

196 خوشا دیگر خوشا عهد دو جان هم‌زبان با هم

197 دو تنها رهگذر کفتر

198 نوازش‌های این آن را تسلی بخش

199 تسلی‌های آن این را نوازشگر

200 خطاب ار هست: خواهر جان

201 جوابش: جان خواهر جان

202 بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش

203 نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست

204 ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را

205 تو پنداری نمی‌خواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست می‌داریم

206 نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست

207 پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند

208 شبانی گله‌اش را گرگ‌ها خورده

209 و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده

210 و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابان‌ها

211 سپرده با خیالی دل

212 نهش از آسودگی آرامشی حاصل

213 نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان‌ها

214 اگر گم کرده راهی بی سرانجامست

215 مرا بهش پند و پیغام است

216 در این آفاق من گردیده‌ام بسیار

217 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را

218 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش

219 از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست

220 بیابان‌های بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست

221 وز آن‌سو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست

222 یکی دریای هول هایل است و خشم توفان‌ها

223 سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب

224 و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستان‌ها

225 رهایی را اگر راهی ست

226 جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست

227 نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟

228 غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی

229 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

230 ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست

231 نشانی‌ها که در او هست

232 نشانی‌ها که می‌بینم در او بهرام را ماند

233 همان بهرام ورجاوند

234 که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست

235 هزاران کار خواهد کرد نام آور

236 هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه

237 پس از او گیو بن گودرز

238 و با وی توس بن نوذر

239 و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور

240 و آن دیگر

241 و آن دیگر

242 انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند

243 بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست

244 پریشان شهر ویران را دگر سازند

245 درفش کاویان را فره و در سایه‌اش

246 غبار سالین از چهره بزدایند

247 برافرازند

248 نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست

249 گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره

250 ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست

251 نشانی‌ها که دیدم دادمش، باری

252 بگو تا کیست این گمنام گرد آلود

253 ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان

254 تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان

255 نشانی‌ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست

256 و از بسیارها تایی

257 به رخسارش عرق هر قطره‌ای از مرده دریایی

258 نه خال است و نگار آن‌ها که بینی، هر یکی داغی ست

259 که گوید داستان از سوختن‌هایی

260 یکی آواره مرد است این پریشانگرد

261 همان شهزادهٔ از شهر خود رانده

262 نهاده سر به صحراها

263 گذشته از جزیره‌ها و دریاها

264 نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده

265 اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان

266 بجای آوردم او را، هان

267 همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی

268 به شهرش حمله آوردند

269 بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی

270 به شهرش حمله آوردند

271 و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر

272 دلیران من! ای شیران

273 زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران

274 و بسیاری دلیرانه سخن‌ها گفت اما پاسخی نشنفت

275 اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان

276 صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند

277 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان

278 پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می‌گشت

279 و چون دیوانگان فریاد می‌زد: ای

280 و می‌افتاد و بر می‌خاست، گیران نعره می‌زد باز

281 دلیران من! اما سنگ‌ها خاموش

282 همان شهزاده است آری که دیگر سال‌های سال

283 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست

284 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست

285 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست

286 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند

287 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند

288 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه

289 چو روح جغد گردان در مزار آجین این شب‌های بی ساحل

290 ز سنگستان شومش بر گرفته دل

291 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

292 که رسته در کنار کوه بی حاصل

293 و سنگستان گمنامش

294 که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود

295 نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را

296 سرود آتش و خورشید و باران بود

297 اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی

298 به فر سور و آذین‌ها بهاران در بهاران بود

299 کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور

300 چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده

301 در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده

302 و صیادان دریا بارهای دور

303 و بردن‌ها و بردن‌ها و بردن‌ها

304 و کشتی‌ها و کشتی‌ها و کشتی‌ها

305 و گزمه‌ها و گشتی‌ها

306 سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست

307 نگه کن، روز کوتاهست

308 هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک

309 شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را

310 بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟

311 کلیدی هست آیا که‌اش طلسم بسته بگشاید؟

312 تواند بود

313 پس از این کوه تشنه دره‌ای ژرف است

314 در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه‌ای روشن

315 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست

316 چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن

317 غبار قرن‌ها دلمردگی از خویش بزداید

318 اهورا و ایزدان و امشاسپندان را

319 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید

320 پس از آن هفت ریگ از ریگ‌های چشمه بردارد

321 در آن نزدیک‌ها چاهی ست

322 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد

323 پس آنگه هفت ریگش را

324 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد

325 ازو جوشید خواهد آب

326 و خواهد گشت شیرین چشمه‌ای جوشان

327 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب

328 تواند باز بیند روزگار وصل

329 تواند بود و باید بود

330 ز اسب افتاده او نز اصل

331 غریبم، قصه‌ام چون غصه‌ام بسیار

332 سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست

333 غم دل با تو گویم غار

334 کبوترهای جادوی بشارت گوی

335 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند

336 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند

337 من آن کالام را دریا فرو برده

338 گله‌ام را گرگ‌ها خورده

339 من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ

340 من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ

341 ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه‌ای جوید

342 دریغا دخمه‌ای در خورد این تن‌های بدفرجام نتوان یافت

343 کجایی‌ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟

344 اشارت‌ها درست و راست بود اما بشارت‌ها

345 ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار

346 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید

347 فروزان آتشم را باد خاموشید

348 فکندم ریگ‌ها را یک به یک در چاه

349 همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک

350 به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می‌گفت: آه

351 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟

352 مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟

353 زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟

354 گسسته است زنجیر هزار اهریمنی‌تر ز آنکه در بند دماوندست

355 پشوتن مرده است آیا؟

356 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟

357 سخن می‌گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان

358 سخن می‌گفت با تاریکی خلوت

359 تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش

360 ز بیداد انیران شکوه‌ها می‌کرد

361 ستم‌های فرنگ و ترک و تازی را

362 شکایت با شکسته بازوان میترا می‌کرد

363 غمان قرن‌ها را زار می‌نالید

364 حزین آوای او در غار می‌گشت و صدا می‌کرد

365 غم دل با تو گویم، غار

366 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟

367 صدا نالنده پاسخ داد

368 آری نیست؟

369 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر