درختان می گویند از حسین پناهی اشعار پراکنده 27

حسین پناهی

آثار حسین پناهی

حسین پناهی

درختان می گویند بهار

1 درختان می گویند بهار

2 پرندگان می گویند ، لانه

3 سنگ ها می گویند صبر

4 و خاک ها می گویند مصاحب

5 و انسان ها می گویند «خوشبختی»

6 امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،

7 در طلب نور !

8 ما نه درختیم

9 و نه خاک .

10 پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،

11 باید در حریم خودمان جستجو کنیم …

12 حسین پناهی

13 کهکشانها کو زمینم؟

14 زمین کو وطنم؟

15 وطن کو خانه ام؟

16 خانه کو مادرم؟

17 مادر کو کبوترانم؟

18 من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟…

19 حسین پناهی

20 در انتهای هر سفر

21 در آیینه

22 دار و ندار خویش را مرور می کنم

23 این خاک تیره این زمین

24 پاپوش پای خسته ام

25 این سقف کوتاه آسمان

26 سرپوش چشم بسته ام

27 اما خدای دل

28 در آخرین سفر

29 در آیینه به جز دو بیکرانه کران

30 به جز زمین و آسمان

31 چیزی نمانده است

32 گم گشته ام ‚ کجا

33 ندیده ای مرا ؟

34 حسین پناهی

35 نیم ساعت پیش ،

36 خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش

37 سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت

38 و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،

39 آواز که خواند تازه فهمیدم ،

40 پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !

41 حسین پناهی

42 ما چيستيم ؟!

43 جز ملکلولهاي فعال ذهن زمين ،

44 که خاطرات کهکشان هارا

45 مغشوش ميکند!

46 حسین پناهی

47 بی تو

48 نه بوی خاک نجاتم داد

49 نه شمارش ستاره ها تسکینم

50 چرا صدایم کردی

51 چرا ؟

52 سراسیمه و مشتاق

53 سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی

54 نشان به آن نشان

55 که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت

56 و عصر

57 عصر والیوم بود

58 و فلسفه  حسین پناهی

59 و رسالت من این خواهد بود

60 تا دو استکان چای داغ را

61 از میان دویست جنگ خونین

62 به سلامت بگذرانم

63 تا در شبی بارانی

64 آن ها را

65 با خدای خویش

66 چشم در چشم هم نوش کنیم

67 حسین پناهی

68 شب در چشمان من است

69 به سیاهی چشمهایم نگاه کن

70 روز در چشمان من است

71 به سفیدی چشمهایم نگاه کن

72 شب و روز در چشم های من است

73 به چشمهایم نگاه کن

74 پلک اگر فرو بندم

75 جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

76 حسین پناهی

77 به من بگوييد

78 فرزانه گانِ رنگ بوم و قلم

79 چگونه

80 خورشيدي را تصوير مي كنيد

81 كه ترسيمش

82 سراسر خاك را خاكستر نمي كند ؟

83 حسین پناهی

84 انسانم !

85 ساکت ، چون درخت سیب !

86 گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !

87 و بارور ، چون خوشه ی بلوط !

88 به جز خداوند ،

89 چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟!

90 حسین پناهی

91 نیستیم !

92 به دنیا می آییم

93 عکس ِ یک نفره می گیریم !

94 بزرگ می شویم ،

95 عکس ِ دو نفره می گیریم !

96 پیر می شویم ،

97 عکس ِ یک نفره می گیریم …

98 و بعد

99 دوباره باز

100 نیستیم

101 حسین پناهی

102 بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،

103 چون من که آفریده ام از عشق

104 جهانی برای تو !

105 (اشعار حسین پناهی)

106 ما

107 در هیأت پروانه ی هستی

108 با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !

109 برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد

110 یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست

111 اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم

112 سرانجام به خودمان خواهیم رسید.

113 (اشعار حسین پناهی)

114 خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش

115 مایيم كه پا جاي پاي خود مي نهيم و غروب مي كنيم

116 هر پسين

117 اين روشناي خاطر آشوب در افق هاي تاريك دوردست

118 نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين

119 مرا به طلوعي دوباره مي كشاند ؟

120 حسین پناهی

121 سلام

122 خداحافظ!

123 چیز تازه ای اگر یافتید،

124 بر این دو اضافه کنید

125 تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار.

126 “حسین پناهی”

127 در انتهای هر سفر

128 در آیینه

129 دار و ندار خویش را مرور می کنم

130 این خاک تیره این زمین

131 پاپوش پای خسته ام

132 این سقف کوتاه آسمان

133 سرپوش چشم بسته ام

134 اما خدای دل

135 در آخرین سفر

136 در آیینه به جز دو بیکرانه کران

137 به جز زمین و آسمان

138 چیزی نمانده است

139 گم گشته ام ‚ کجا

140 ندیده ای مرا ؟

141 کفش، ابتکار پرسه های من بود !

142 و چتر، ابداع  بی سامانی هایم !

143 هندسه، شطرنج سکوت من بود!

144 و رنگ، تعبیر دل تنگی هایم !

145 با فنجانی چای هم می توان مست شد!

146 اگر اویی که باید باشد، باشد …

147 بی تو

148 نه بوی خاک نجاتم داد

149 نه شمارش ستاره ها تسکینم

150 چرا صدایم کردی

151 چرا ؟

152 سراسیمه و مشتاق

153 سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی

154 نشان به آن نشان

155 که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت

156 و عصر

157 عصر والیوم بود!

158 ایستاده و آرام

159 به سمت آینه می‌خزم

160 با اضطراب دلهره آور تعویض چشم ها

161 و تازه می‌شود دل

162 از تماشای دو مروارید درخشان

163 بر کیسه

164 ‌ی

165 پاره پوره‌ی صورتم

166 .

167 جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود

168 !

169 کدام بود؟

170 این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را

171 حرام دیدارش کردم؟

172 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

173 عشق را چگونه می شود نوشت

174 در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

175 که به غفلتِ آن سوال بی جواب گذشت

176 دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

177 وگرنه چشمانم را می بستم

178 و به آوازی گوش می دادم که در آن دلی می خواند:

179 من تو را، او را

180 کسی را دوست می دارم.

181 به آتش نگاهش اعتماد نکن

182 لمس نکن

183 به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند

184 به سرزمینی بی رنگ

185 بی بو ، ساکت

186 آری…

187 بگریز و پشت ِ ابدیتِ مرگ پنهان شو

188 اگر خواستار جاودانگیِ عشقی.

189 انسانم !

190 ساکت، چون درخت سیب !

191 گسترده، چون مزرعه ی یونجه !

192 و بارور، چون خوشه ی بلوط !

193 به جز خداوند،

194 چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود!؟

195 هرگز شیشه عطر از دستتان افتاده که بشکند؟

196 شیشه ی عطرم شکسته بود!

197 حیاط پر از بوی خدا شده بود!

198 ستاره ام – درشت و درخشان-

199 روبه رویم پشت به دیوار،

200 سر بر گریبان برده بود

201 و من در آغوش ماه

202 برای همیشه به خواب رفته بودم!

203 با گونه ی خیس و کبود سیزده سالگی ام

204 که جای آخرین بوسه ی مادرم بود!

205 “زنده یاد حسین پناهی”

206 کلماتی هست که می‌میرند

207 کلماتی هست که کلماتِ دیگر را می‌بلعند

208 کلماتی هست که با هیچ پاک‌کنی پاک نمی‌شوند

209 کلماتی هست که در خواب راه می‌روند

210 کلماتی هست که قلبشان از مشتشان بزرگتر است

211 کلماتی هست که مثلِ تخته‌سنگ‌های دامنۀ کوهستان

212 خیس از بارانِ شبانه‌اند

213 و در زیرِ نورِ ستارگان برق می‌زنند

214 کلماتی هست که هیچ‌وقت به دنیا نمی‌آیند

215 کلماتی هست که چشمِ دیدنِ کلماتِ دیگر را ندارند

216 کلماتی هست که مادر ندارند

217 کلماتی هست که خود را می‌سوزانند

218 کلماتی هست که فرصتِ گریه کردن ندارند

219 کلماتی هست که بستگی دارند

220 کلماتی هست که کلماتِ دیگر را کول می‌کنند

221 کلماتی هست که سرِ زا می‌روند

222 کلماتی هست که تنهایند

223 کلماتی هست که دزدیده می‌شوند

224 کلماتی هست که دل را به لرزه می‌اندازند

225 کلماتی هست که بعد از بیانشان سیگار می‌چسبد

226 (اشعار حسین پناهی)

227 چقدر شبیه مادرم شده ام

228 چرا نمی شناسی ام ؟!

229 چرا نمی شناسمت ؟

230 می دانم که مرا نمی شنوی

231 و من این را از سیبی که از دستت افتاد ؛ فهمیدم

232 دیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و

233 به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند

234 با توام بی حضور تو

235 بی منی با حضور من

236 می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند

237 همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم

238 و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم

239 و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند

240 نخ های آبی ام تمام شده اند

241 و گل های بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند .

242 باید پیش از بند آمدن باران بمیرم !

243 حق با تو بود

244 می بایست می خوابیدم

245 اما چیزی خوابم را آشفته کرده است

246 در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام

247 با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان

248 کاش تنها نبودم

249 فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟

250 کاش تنها نبودی

251 آن وقت که می توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند

252 بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند

253 می دانی ؟

254 انگار چرخ فلک سوارم

255 انگار قایقی مرا می برد

256 انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و

257 مرا ببخش

258 ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟

259 می شنوی ؟

260 انگار صدای شیون می اید

261 گوش کن

262 می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد

263 اما به جای آن

264 می توانم قصه های خوبی تعریف کنم

265 گوش کن

266 یکی بود یکی نبود

267 زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه

268 به جای خواندن آواز ماه خواهر من است

269 به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن

270 به جای پختن کلوچه شیرین

271 ساده و اخمو

272 در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند

273 صدای شیون در اوج است

274 می شنوی

275 برای بیان عشق

276 به نظر شما

277 کدام را باید خواند ؟

278 تاریخ یا جغرافی ؟

279 می دانی ؟

280 من دلم برای تاریخ می سوزد

281 برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند

282 برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند

283 گوش کن

284 به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت

285 حق با تو بود

286 می بایست می خوابیدم

287 اما مادربزرگ ها گفته اند

288 چشم ها نگهبان دل هایند

289 می دانی ؟

290 از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است

291 کودک

292 خرگوش

293 پروانه

294 و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که

295 بی نهایت

296 بار

297 در نامه ها و شعر ها

298 در شعله ها سوختند

299 تا سند سوختن نویسنده شان باشند

300 پروانه ها

301 آخ

302 تصور کن

303 آن ها در اندیشه چیزی مبهم

304 که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را

305 در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند

306 یادم می اید

307 روزگاری ساده لوحانه

308 صحرا به صحرا

309 و بهار به بهار

310 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

311 عشق را چگونه می شود نوشت

312 در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

313 که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت

314 دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

315 وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند

316 من تو را…

317 او را…

318 کسی را… دوست می دارم

319 “حسین پناهی”

320 (از مجموعه ستاره)

321 به ساعت نگاه می کنم:

322 حدود سه نصفه شب است

323 چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم

324 و طبق عادت کنار پنجره می روم

325 سوسوی چند چراغ مهربان

326 وسایه های کشدار شبگردانه خمیده

327 و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

328 و صدای هیجان انگیز چند سگ

329 و بانگ آسمانی چند خروس

330 از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام

331 و خوشحال که هنوز

332 معمای سبز رودخانه از دور

333 برایم حل نشده است

334 آری!از شوق به هوا می پرم

335 و خوب می دانم

336 سالهاست که مرده ام

337 من زندگی را دوست دارم

338 ولی از زندگی دوباره می ترسم!

339 دین را دوست دارم

340 ولی از کشیش ها می ترسم!

341 قانون را دوست دارم

342 ولی از پاسبان ها می ترسم!

343 عشق را دوست دارم

344 ولی از زن ها می ترسم!

345 کودکان را دوست دارم

346 ولی از آینه می ترسم!

347 سلام را دوست دارم

348 ولی از زبانم می ترسم!

349 من می ترسم ، پس هستم

350 این چنین می گذرد روز و روزگار من

351 من روز را دوست دارم

352 ولی از روزگار می ترسم!

353 دنیا را بغل گرفتیم

354 گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

355 خوابمان برد

356 بیدار شدیم

357 دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!

358 “حسین پناهی”

359 پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم

360 با پاهای کودکی ام!

361 عطر پریکه ها

362 مسحور سایه ی کوه

363 که می‌برد با خود رنگ و نور را!

364 پولک پای مرغ

365 کفش نو

366 کیف نو

367 جهان هراسناک و کهنه

368 و

369 آه سوزناک سگ!

370 سال های سال است که به دنبال تو میدوم

371 پروانه زرد،

372 وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب می‌پری

373 و همچنان..

374 (اشعار حسین پناهی)

375 با مرجان‌ها در عمق دریاها لرزیدیم

376 با کوسه ها خروارها تُن آب را باله زدیم

377 با امواج به ساحل‌ها کوبیدیم

378 دنیای سرخ و سیاه خزه‌ها را بر صخره‌ها روییدیم

379 با ابرها بارها با پرنده‌ها بر شاخه‌ی نارون‌ها قاقار کردیم

380 ترکیدیم با انارها و سیرسیرک‌ها

381 وزیدیم…

382 ترسیدیم…

383 درخشیدیم…

384 و درخشیدیم با ستارگان نیمه شب تا کجا… کجا !

385 می‌بینی؟ می‌بینی تا کجا می‌رفتیم و برمی‌گشتیم !

386 اکنون چنگ می‌زند بر نم روح انسانی رویاهایمان

387 خزه‌های سبز سفر

388 خیس باران به سوی پنجره‌های مه گرفته سرازیر می‌شویم

389 می‌بینی تا کجا با آب آمده‌ایم!؟

390 با قایق بی پارو!؟

391 خوابم می‌آید…

392 نه

393 از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است…

394 خیلی زود…

395 (اشعار حسین پناهی)

396 با تو

397 بی تو

398 همسفر سایه خویشم

399 و به سوی بی سوی تو می آیم

400 معلومی چون ریگ

401 مجهولی چون راز

402 معلوم دلی و مجهول چشم

403 من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو

404 سپرده ام

405 و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام

406 ای همه من

407 کاکل زرتشت

408 سایه بان مسیح

409 به سردترین ها

410 مرا به سردترین ها برسان

411 “حسین پناهی”

412 (کاکل / از مجموعه ستاره)

413 به ساعت نگاه می کنم

414 حدود سه نصف شب است

415 چشم می بندم که مبادا چشمانت را

416 از یاد برده باشم

417 و طبق عادت کنار پنجره می روم

418 سو سوی چند چراغ مهربان

419 و سایه ی کشدار شبگردان خمیده

420 و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

421 و صدای هیجان انگیز چند سگ

422 و بانگ آسمانی چند خروس

423 از شوق به هوا می پَرم، چون کودکی‌ ام

424 و خوشحال که هنوز

425 معمای سبز رودخانه از دور

426 برایم حل نشده است

427 آری، از شوق به هوا می پرم

428 و خوب می دانم

429 سال هاست که مرده ام…!

430 “حسین پناهی”

431 و رسالت من این خواهد بود

432 تا دو استکان چای داغ را

433 از میان دویست جنگ خونین

434 به سلامت بگذرانم

435 تا در شبی بارانی

436 آن ها را

437 با خدای خویش

438 چشم در چشم هم نوش کنیم.

439 “حسین پناهی”

440 (شبی بارانی ، از مجموعه: ستاره)

441 وقتی ما آمدیم

442 اتّفاق اتفاق افتاده بود!

443 حال

444 هرکس

445 به سلیقه خود چیزی می‌گوید

446 و در تاریکی گم می‌شود

447 هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد

448 امشب دلی کشیدم

449 شبیه نیمه سیبی

450 که به خاطر لرزش دستانم

451 در زیر آواری از رنگ ها

452 ناپدید ماند!

453 “زنده یاد حسین پناهی”

454 (از مجموعه ستاره)

455 پدرم می‌گوید: کتاب!

456 و مادرم می‌گوید: دعا !

457 و من خوب می‌دانم

458 که زیباترین تعریف خدا را

459 فقط می‌توان از زبان گل‌ها شنید …

460 “حسین پناهی”

461 قرینه است ،

462 این درخت ُ آن درخت ،

463 بر آبی بی انتهای بالاتر !

464 تنها جای تو خالی ست ،

465 سبزه قبای خواب ُ خیال ِ من !

466 و دوباره خش خش ِ گربه ی یاد ِ تو

467 که به حیاط ِ دلم برگشته است !

468 می نشینم

469 و در جمعیت نیمه روشن ِ آن سوی پنجره

470 در ایستگاه دنبال کسی شبیه ِ تو می گردم . . .

471 و خوب می دانم که کسی کـَس نمی شود

472 زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه انسانی دیگر نیست !

473 پس بازی ها فقط یک بازی اند ُ همین !

474 با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم

475 و از او دور می شوم . . .

476 و هر چه دورتر می شوم ،

477 شباهتش به تو بیشتر و بیشتر می شود . . .

478 و باز سکوت !

479 “حسین پناهی”

480 جالب است

481 ثبت احوال

482 همه چیز را

483 در شناسنامه ام نوشته است

484 بجز احوال ام!

485 “حسین پناهی”

486 بی شک جهان را به عشق کسی آفریده‌اند،

487 چون من که آفریده‌ام از عشق

488 جهانی برای تو !

489 “زنده یاد حسین پناهی”

490 به خانه می رفت

491 با کیف

492 و با کلاهی که بر هوا بود

493 چیزی دزدیدی ؟

494 مادرش پرسید

495 دعوا کردی باز؟

496 پدرش گفت

497 و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد

498 به دنبال آن چیز

499 که در دل پنهان کرده بود

500 تنها مادربزرگش دید

501 گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش

502 و خندیده بود

503 بی تو

504 نه بوی خاک نجاتم داد

505 نه شمارش ستاره ها تسکینم

506 چرا صدایم کردی

507 چرا ؟

508 سراسیمه و مشتاق

509 سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی

510 نشان به آن نشان

511 که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت

512 و عصر

513 عصر والیوم بود

514 و فلسفه بود

515 و ساندویچ دل وجگر

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر