با نوازش‌های از اخوان ثالث اشعار پراکنده 3

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

با نوازش‌های لحن مرغکی بیدار دل

1 با نوازش‌های لحن مرغکی بیدار دل

2 بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب

3 چون گشودم چشم، دیدم از میان ابرها

4 برف زرین بارد از گیسوی گلگون، آفتاب

5 جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم

6 گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد

7 شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب

8 وز کشاکشهاش طرح گیسوانم تازه شد

9 سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر

10 ابرها مانند مرغانی که هر دم می‌پرند

11 بر زمین خسبیده نقش شاخ‌های بید بن

12 گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند

13 بره‌ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست

14 جز: کجایی مادر گمگشته؟ قصدی ز آن سرود

15 لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید

16 جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود

17 آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد

18 چون محبت با جفا آمیخت در غم‌های من

19 حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد

20 سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من

21 خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین

22 خنده‌ای، اما پریشان خنده‌ای بی اختیار

23 خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را

24 بر زبان آوردم تابنده مه، جانانه یار

25 ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت

26 وز میان باغ پیدا شد جمالی تابناک

27 آمد از آن غرفهٔ زیبای نورانی فرود

28 چون فرشته، آسمانی پیکری پر نور و پاک

29 در کنار جوی، با رویی درخشان ایستاد

30 وز نگاهی روح تاریک مرا تابنده کرد

31 سجده بردم قامتش را لیک قلبم می‌تپید

32 دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد

33 من نگفتم: کیستی؟ زیرا زبان در کام من

34 از شکوه جلوه‌اش حرفی نمی یارست گفت

35 شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد

36 کز لبش با عطر مستی آوری این گل شکفت

37 ای جوان، چشمان تو می‌پرسد از من کیستی

38 من به این پرسان محزون تو می‌گویم جواب

39 من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق

40 من خدای روشنی‌ها من خدای آفتاب

41 از میان ابرهای خسته این امواج نور

42 نیزه‌های تیرگی پیری زرین من است

43 خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را

44 هدیه آوردن ز شهر عشق، آیین من است

45 نک به رایت هدیه‌ای آورده‌ام از شهر عشق

46 تا که همراز تو باشد در غم شب‌های هجر

47 ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش

48 گوهر اندوزد ز غم‌های تو در دریای هجر

49 اینک این پاکیزه تن مرغک، ره آورد من است

50 پیکری دارد چو روحم پاک و چون مویم سپید

51 این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان

52 بال بر فرق خدای حسن و گل‌ها گسترید

53 بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من

54 اشک‌های من خبردارت کنند از ماجرا

55 دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود

56 می‌ستاید عشق محجوب من و حسن تو را

57 آمد به سوی شهر از آن دور دورها

58 آشفته حال باد سحرخیز فرودین

59 گفتی کسی به عمد بر آشفت خاکدان

60 زان دامنی که باد کشیدیش بر زمین

61 شب همچو زهد شیخ گرفتار وسوسه

62 روز از نهاد چرخ چو شیطان شتاب کن

63 همچون تبسمی که کند دختری عفیف

64 بنیاد زهد و خانهٔ تقوا خراب کن

65 آن اختران چو لشکریان گریخته

66 هر یک به جد و جهد پی استتار خویش

67 افشانده موی دخترکی ارمنی به روی

68 فرمانروا نه عدل، نه بیداد، گرگ و میش

69 سوسو کنان به طول خیابان چراغ‌ها

70 بر تاج تابناک ستون‌های مستقیم

71 چون موج باده پشت بلورین ایغها

72 یا رقص لاله زار به همراهی نسیم

73 آمد مرا به گوش غریوی که می‌کشید

74 نقاره با تغنی منحوس و دلخراش

75 ناقوس شوم مرده دلان است، کز لحد

76 سر بر کشیده‌اند به انگیزهٔ معاش

77 توأم به این سرود پر ابهام مذهبی

78 در آسمان تیره نعیب غراب‌ها

79 گفتی ز بس خروش که می‌آمدم به گوش

80 غلتان شدند از بر البرز آب‌ها

81 من در بغل گرفته کتابی چو جان عزیز

82 شوریده مو به جانب صحرا قدم زنان

83 از شهر و اهل شهر به تعجیل در گریز

84 بر هم نهاده چشم ز توفان تیره جان

85 بر هم نهاده چشم و روان، دست‌ها به جیب

86 وز فرط گرد و خاک به گردم حصارها

87 ناگه گرفت راه مرا پیکری نحیف

88 چون سنگ کوه، در قدم چشمه سارها

89 دیدم به پای کاخ رفیعی که قبه اش

90 راحت غنوده به دامان کهکشان

91 خوابیده مرد زار و فقیری که جبه‌اش

92 غربال بود و هادی غم‌های بیکران

93 کاخی قشنگ، مظهر بیدادهای شوم

94 مهتاب رنگ و دلکش و جان پرور و رفیع

95 مردی اسیر دوزخ این کهنه مرز و بوم

96 چون بره‌ای که گم شده از گله‌ای وسیع

97 از کاخ رفته قهقههٔ شوق تا فلک

98 چون خنده‌های باده ز حلقوم کوزه‌ها

99 وان ناله‌های خفته کمک می‌کند به شک

100 کاین صوت مرد نیست که آه عجوزه‌ها

101 تعبیر آه و قهقهه خاطر نشان کند

102 مفهوم بی عدالتی و نیش و نوش را

103 وین پردهٔ فصیح مجسم عیان کند

104 دنیای ظلم و جور سباع و وحوش را

105 آن یک به فوق مسکنت از ظلم و جور این

106 این یک به تخت مقدرت از دسترنج آن

107 این با سرور و شادی و عیش و طرب قرین

108 و آن با عذاب و ذلت و اندوه توأمان

109 گفتم به روح خفتهٔ آن مرد بی خبر

110 تا کی تو خفته‌ای؟ بنگر آفتاب زد

111 بر خیز و مرد باش، ولیکن حذر، حذر

112 زنهار، بی گدار نباید به آب زد

113 همدرد من! عزیز من! ای مرد بینوا

114 آخر تو نیز زنده‌ای، این خواب جهل چیست

115 مرد نبرد باش که در این کهن سرا

116 کاری محال در بر مرد نبرد نیست

117 زنهار، خواب غفلت و بیچارگی بس است

118 هنگام کوشش است اگر چشم واکنی

119 تا کی به انتظار قیامت توان نشست

120 برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

121 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر