… باری، حکایتی از اخوان ثالث اشعار پراکنده 57

اخوان ثالث

آثار اخوان ثالث

اخوان ثالث

… باری، حکایتی ست

1 … باری، حکایتی ست

2 حتی شنیده‌ام

3 بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل

4 هر جا که مرز بوده و خط،‌ پاک شسته است

5 چندان که شهربند قرقها شکسته است

6 و همچنین شنیده‌ام آنجا

7 باران بال و پر

8 می‌بارد از هوا

9 دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست

10 کوته شده ست فاصلهٔ دست و آرزو

11 حتی نجیب بودن و ماندن، محال نیست

12 بیدار راستین شده خواب فسانه‌ها

13 مرغ سعادتی که در افسانه می‌پرید

14 هر سو زند صلا

15 کای هر کی! بیا

16 زنبیل خویش پر کن، از آنچت آرزوست

17 و همچنین شنیده‌ام آنجا

18 چی؟

19 لبخند می‌زنی؟

20 من روستاییم، نفسم پاک و راستین

21 باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی

22 آری، حکایتی ست

23 شهری چنین که گفتی، الحق که آیتی ست

24 اما

25 من خواب دیده‌ام

26 تو خواب دیده‌ای

27 او خواب دیده است

28 ما خواب دی…ـ

29 بس است

30 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

31 یادمان نمانده کز چه روزگار

32 از کدام روز هفته، در کدام فصل

33 ساعت بزرگ

34 مانده بود یادگار

35 لیک همچو داستان دوش و دی

36 مانده یادمان که ساعت بزرگ

37 در میان باغ شهر پر غرور

38 بر سر ستونی آهنین نهاده بود

39 در تمام روز و شب

40 تیک و تک او به گوش می‌رسید

41 صفحهٔ مسدسش

42 رو به چارسو گشاده بود

43 با شکفته چهره‌ای

44 زیر گونه گون نثار فصل‌ها

45 ایستاده بود

46 گرچه گاهگاه

47 چهرش اندکی مکدر از غبار بود

48 لیکن از فرودتر مغاک شهر

49 وز فرازتر فراز

50 با همه کدورت غبار ‌، باز

51 از نگار و نقش روی او

52 آنچه باید آشکار بود

53 با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود

54 ساعت بزرگ

55 ساعت یگانه‌ای که راستگوی دهر بود

56 ساعتی که طرفه تیک و تک او

57 ضرب نبض شهر بود

58 دنگ دنگ زنگ او بلند

59 بازویش دراز

60 همچو بازوان میترای دیر باز

61 دیر باز دور یاز

62 تا فرودتر فرود

63 تا فرازتر فراز

64 سال‌های سال

65 گرم کار خویش بود

66 ما چه حرف‌ها که می‌زدیم

67 او چه قصه‌ها که می‌سرود

68 ساعت بزرگ شهر ما

69 هان بگوی

70 کاروان لحظه‌ها

71 تا کجا رسیده است؟

72 رهنورد خسته گام

73 با دیار آِنا رسیده است؟

74 تیک و تک – تیک و تک

75 هر کرانه جاودان دوان

76 رهنورد چیره گام ما

77 با سرود کاروان روان

78 ساعت بزرگ شهر ما

79 هان بگوی

80 در کجاست آفتاب

81 اینک، این دم، این زمان؟

82 در کجا طلوع؟

83 در کجا غروب؟

84 در کجا سحرگهان

85 تک و تیک – تیک و تک

86 او بر آن بلند جای

87 ایستاده تابناک

88 هر زمان بر این زمین گرد گرد

89 مشرقی دگر کند پدید

90 آورد فروغ و فر پرشکوه

91 گسترد نوازش و نوید

92 یادمان نمانده کز چه روزگار

93 مانده بود یادگار

94 مانده یادمان ولی که سال‌هاست

95 در میان باغ پیر شهر روسپی

96 ساعت بزرگ ما شکسته است

97 زین مسافران گمشده

98 در شبان قطبی مهیب

99 دیگر اینک، این زمان

100 کس نپرسد از کسی

101 در کجا غروب

102 در کجا سحرگهان

103 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

104 دیگر اکنون دیری و دوری ست

105 کاین پریشان مرد

106 این پریشان پریشانگرد

107 در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است

108 سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن

109 جمله تن، چون در دریا، چشم

110 پای تا سر، چون صدف، گوش است

111 لیک در ژرفای خاموشی

112 ناگهان بی اختیار از خویش می‌پرسد

113 کآن چه حالی بود؟

114 آنچه می‌دیدیم و می‌دیدند

115 بود خوابی، یا خیالی بود؟

116 خامش، ای آواز خوان! خامش

117 در کدامین پرده می‌گویی؟

118 وز کدامین شور یا بیداد؟

119 با کدامین دلنشین گلبانگ، می‌خواهی

120 این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟

121 چرکمرده صخره‌ای در سینه دارد او

122 که نشوید همت هیچ ابر و بارانش

123 پهنه ور دریای او خشکید

124 کی کند سیراب جود جویبارانش؟

125 با بهشتی مرده در دل،‌کو سر سیر بهارانش؟

126 خنده؟ اما خنده‌اش خمیازه را ماند

127 عقده‌اش پیر است و پارینه

128 لیک دردش درد زخم تازه را ماند

129 گرچه دیگر دوری و دیری ست

130 که زبانش را ز دندانه‌اش

131 عاجگون ستوار زنجیری ست

132 لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ

133 بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه

134 ناگهان از خویشتن پرسد

135 راستی را آن چه حالی بود؟

136 دوش یا دی، پار یا پیرار

137 چه شبی، روزی، چه سالی بود؟

138 راست بود آن رستم دستان

139 یا که سایهٔ دوک زالی بود؟

140 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

141 خفتگان نقش قالی، دوش با من خلوتی کردند

142 رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور

143 و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور

144 با من و دردی کهن،‌ تجدید عهد صحبتی کردند

145 من به رنگ رفته‌شان، وز تار و پود مرده‌شان بیمار

146 و نقوش در هم و افسرده‌شان، غمبار

147 خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم

148 دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند

149 من نمی‌گفتم کجایند آن همه بافندهٔ رنجور

150 روز را با چند پاس از شب به خلط سینه‌ای

151 در مزبل افتاده بنام سکه‌ای مزدور

152 یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گلهٔ خوش چرا

153 در دشت و در دامن

154 یا کجا گل‌ها و ریحان‌های رنگ افکن

155 من نمی‌رفتم به راه دور

156 به همین نزدیک‌ها اندیشه می‌کردم

157 همین شش سال و اندی پیش

158 که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می‌هشت

159 گام خویش

160 یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی

161 پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی

162 لاجرم زی شهر بند رازهای تیرهٔ هستی

163 شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم

164 دیدم ایشان نیز

165 سوی من گفتی نگاه عبرتی کردند

166 گفتم: ای گل‌ها و ریحان‌های روی‌ات بر مزار او

167 ای بی آزرمان زیبا رو

168 ای دهان‌های مکندهٔ هستی بی اعتبار او

169 رنگ و نیرنگ شما آیا کدامین رنگسازی را بکار آید

170 بیندش چشم و پسندد دل

171 چون به سیر مرغزاری، بوده روزی گور زار، آید؟

172 خواندم این پیغام و خندیدم

173 و، به دل،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم

174 خفتگان نقش قالی همنوا با من

175 می‌شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند

176 قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟

177 از کجا وز که خبر آوردی؟

178 خوش خبر باشی، اما،‌اما

179 گرد بام و در من

180 بی ثمر می‌گردی

181 انتظار خبری نیست مرا

182 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

183 برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

184 برو آنجا که تو را منتظرند

185 قاصدک

186 در دل من همه کورند و کرند

187 دست بردار ازین در وطن خویش غریب

188 قاصد تجربه‌های همه تلخ

189 با دلم می‌گوید

190 که دروغی تو، دروغ

191 که فریبی تو.، فریب

192 قاصدک! هان، ولی … آخر … ای وای

193 راستی آیا رفتی با باد؟

194 با توام، ای! کجا رفتی؟ ای

195 راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟

196 مانده خاکستر گرمی، جایی؟

197 در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم خردک شرری هست هنوز؟

198 قاصدک

199 ابرهای همه عالم شب و روز

200 در دلم می‌گریند

201 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

202 منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را

203 اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم

204 لیک

205 ای ندانم چون و چند ! ای دور

206 تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواهست

207 دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک

208 کاش این را نیز می‌دانستم ، ای نشناخته منزل

209 که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه

210 یا کدام است آن که بیراهست

211 ای به رایم ، نه به رایم ساخته منزل

212 نیز می‌دانستم این را ، کاش

213 که به سوی تو چه‌ها می‌بایدم آورد

214 دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می‌دانی

215 من پیادهٔ ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاهست

216 کاش می‌دانستم این را نیز

217 که برای من تو در آنجا چه‌ها داری

218 گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار

219 می‌توانم دید

220 از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام

221 تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟

222 شب که می‌اید چراغی هست ؟

223 من نمی‌گویم بهاران ، شاخه‌ای گل در یکی گلدان

224 یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز

225 ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟

226 فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود

227 و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی

228 زن و مرد و جوان و پیر

229 همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای

230 و با زنجیر

231 اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی

232 به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود

233 تا زنجیر

234 ندانستیم

235 ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان

236 و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم

237 چنین می‌گفت

238 فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری

239 بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت

240 چنین می‌گفت چندین بار

241 صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت

242 و ما چیزی نمی‌گفتیم

243 و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم

244 پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی

245 گروهی شک و پرسش ایستاده بود

246 و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی

247 و حتی در نگهمان نیز خاموشی

248 و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

249 شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید

250 و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید

251 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را

252 و نالان گفت:‌ باید رفت

253 و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز

254 باید رفت

255 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود

256 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند

257 کسی راز مرا داند

258 که از اینرو به آنرویم بگرداند

259 و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم

260 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

261 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار

262 هلا، یک … دو … سه …. دیگر پار

263 عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم

264 هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار

265 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

266 و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال

267 ز شوق و شور مالامال

268 یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود

269 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

270 خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

271 و ما بی تاب

272 لبش را با زبان‌تر کرد ما نیز آنچنان کردیم

273 و ساکت ماند

274 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

275 دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد

276 نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم

277 بخوان!‌ او همچنان خاموش

278 برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد

279 پس از لختی

280 در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد

281 فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد

282 نشاندیمش

283 بدست ما و دست خویش لعنت کرد

284 چه خواندی، هان؟

285 مکید آب دهانش را و گفت آرام

286 نوشته بود

287 همان

288 کسی راز مرا داند

289 که از اینرو به آنرویم بگرداند

290 نشستیم

291 و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم

292 و شب شط علیلی بود

293 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

294 دو تا کفتر

295 نشسته‌اند روی شاخهٔ سدر کهنسالی

296 که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر

297 دو دلجو مهربان با هم

298 دو غمگین قصه گوی غصه‌های هر دوان با هم

299 خوشا دیگر خوشا عهد دو جان هم‌زبان با هم

300 دو تنها رهگذر کفتر

301 نوازش‌های این آن را تسلی بخش

302 تسلی‌های آن این را نوازشگر

303 خطاب ار هست: خواهر جان

304 جوابش: جان خواهر جان

305 بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش

306 نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست

307 ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را

308 تو پنداری نمی‌خواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست می‌داریم

309 نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست

310 پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند

311 شبانی گله‌اش را گرگ‌ها خورده

312 و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده

313 و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابان‌ها

314 سپرده با خیالی دل

315 نهش از آسودگی آرامشی حاصل

316 نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان‌ها

317 اگر گم کرده راهی بی سرانجامست

318 مرا بهش پند و پیغام است

319 در این آفاق من گردیده‌ام بسیار

320 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را

321 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش

322 از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست

323 بیابان‌های بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست

324 وز آن‌سو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست

325 یکی دریای هول هایل است و خشم توفان‌ها

326 سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب

327 و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستان‌ها

328 رهایی را اگر راهی ست

329 جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست

330 نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟

331 غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی

332 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

333 ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست

334 نشانی‌ها که در او هست

335 نشانی‌ها که می‌بینم در او بهرام را ماند

336 همان بهرام ورجاوند

337 که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست

338 هزاران کار خواهد کرد نام آور

339 هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه

340 پس از او گیو بن گودرز

341 و با وی توس بن نوذر

342 و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور

343 و آن دیگر

344 و آن دیگر

345 انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند

346 بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست

347 پریشان شهر ویران را دگر سازند

348 درفش کاویان را فره و در سایه‌اش

349 غبار سالین از چهره بزدایند

350 برافرازند

351 نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست

352 گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره

353 ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست

354 نشانی‌ها که دیدم دادمش، باری

355 بگو تا کیست این گمنام گرد آلود

356 ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان

357 تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان

358 نشانی‌ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست

359 و از بسیارها تایی

360 به رخسارش عرق هر قطره‌ای از مرده دریایی

361 نه خال است و نگار آن‌ها که بینی، هر یکی داغی ست

362 که گوید داستان از سوختن‌هایی

363 یکی آواره مرد است این پریشانگرد

364 همان شهزادهٔ از شهر خود رانده

365 نهاده سر به صحراها

366 گذشته از جزیره‌ها و دریاها

367 نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده

368 اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان

369 بجای آوردم او را، هان

370 همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی

371 به شهرش حمله آوردند

372 بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی

373 به شهرش حمله آوردند

374 و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر

375 دلیران من! ای شیران

376 زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران

377 و بسیاری دلیرانه سخن‌ها گفت اما پاسخی نشنفت

378 اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان

379 صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند

380 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان

381 پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می‌گشت

382 و چون دیوانگان فریاد می‌زد: ای

383 و می‌افتاد و بر می‌خاست، گیران نعره می‌زد باز

384 دلیران من! اما سنگ‌ها خاموش

385 همان شهزاده است آری که دیگر سال‌های سال

386 ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست

387 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست

388 و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست

389 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند

390 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند

391 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه

392 چو روح جغد گردان در مزار آجین این شب‌های بی ساحل

393 ز سنگستان شومش بر گرفته دل

394 پناه آورده سوی سایهٔ سدری

395 که رسته در کنار کوه بی حاصل

396 و سنگستان گمنامش

397 که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود

398 نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را

399 سرود آتش و خورشید و باران بود

400 اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی

401 به فر سور و آذین‌ها بهاران در بهاران بود

402 کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور

403 چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده

404 در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده

405 و صیادان دریا بارهای دور

406 و بردن‌ها و بردن‌ها و بردن‌ها

407 و کشتی‌ها و کشتی‌ها و کشتی‌ها

408 و گزمه‌ها و گشتی‌ها

409 سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست

410 نگه کن، روز کوتاهست

411 هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک

412 شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را

413 بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟

414 کلیدی هست آیا که‌اش طلسم بسته بگشاید؟

415 تواند بود

416 پس از این کوه تشنه دره‌ای ژرف است

417 در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه‌ای روشن

418 از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست

419 چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن

420 غبار قرن‌ها دلمردگی از خویش بزداید

421 اهورا و ایزدان و امشاسپندان را

422 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید

423 پس از آن هفت ریگ از ریگ‌های چشمه بردارد

424 در آن نزدیک‌ها چاهی ست

425 کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد

426 پس آنگه هفت ریگش را

427 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد

428 ازو جوشید خواهد آب

429 و خواهد گشت شیرین چشمه‌ای جوشان

430 نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب

431 تواند باز بیند روزگار وصل

432 تواند بود و باید بود

433 ز اسب افتاده او نز اصل

434 غریبم، قصه‌ام چون غصه‌ام بسیار

435 سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست

436 غم دل با تو گویم غار

437 کبوترهای جادوی بشارت گوی

438 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند

439 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند

440 من آن کالام را دریا فرو برده

441 گله‌ام را گرگ‌ها خورده

442 من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ

443 من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ

444 ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه‌ای جوید

445 دریغا دخمه‌ای در خورد این تن‌های بدفرجام نتوان یافت

446 کجایی‌ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟

447 اشارت‌ها درست و راست بود اما بشارت‌ها

448 ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار

449 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید

450 فروزان آتشم را باد خاموشید

451 فکندم ریگ‌ها را یک به یک در چاه

452 همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک

453 به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می‌گفت: آه

454 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟

455 مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟

456 زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟

457 گسسته است زنجیر هزار اهریمنی‌تر ز آنکه در بند دماوندست

458 پشوتن مرده است آیا؟

459 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟

460 سخن می‌گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان

461 سخن می‌گفت با تاریکی خلوت

462 تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش

463 ز بیداد انیران شکوه‌ها می‌کرد

464 ستم‌های فرنگ و ترک و تازی را

465 شکایت با شکسته بازوان میترا می‌کرد

466 غمان قرن‌ها را زار می‌نالید

467 حزین آوای او در غار می‌گشت و صدا می‌کرد

468 غم دل با تو گویم، غار

469 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟

470 صدا نالنده پاسخ داد

471 آری نیست؟

472 (اشعار مهدی اخوان ثالث)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر