-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بادهای هست و پناهی و شبی شسته و پاک
2 جرعهها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاک
3 نم نمک زمزمه واری، رهش اندوه و ملال
4 میزنم در غزلی باده صفت آتشناک
5 بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم؟
6 که چو باد از همه سو میدوم و گمراهم
7 همه سر چشمم و از دیدن او محرومم
8 همه تن دستم و از دامن او کوتاهم
9 باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس
10 بزدم، افتان خیزان، به دیاری که مپرس
11 گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی
12 پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس
13 آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه
14 جهد از دام دلم صد گله عفریتهٔ آه
15 بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام
16 پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
17 گرچه تنهایی من بسته در و پنجرهها
18 پیش چشمم گذرد عالمی از خاطرهها
19 مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک
20 غرق دشنام و خروشم سرهها، ناسرهها
21 گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او
22 ندهد بار، دهم باری دشنام به او
23 من کشم آه، که دشنام بر آن بزم که وی
24 ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
25 روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد
26 لاله برگتر برگشته، لبان، بادا یاد
27 شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر
28 پیر می خوارگی، آن تازه جوان، بادا یاد
29 بادهای بود و پناهی، که رسید از ره باد
30 گفت با من: چه نشستی که سحر بال گشاد
31 من و این نالهٔ زار من و این باد سحر
32 آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد
33 (اشعار مهدی اخوان ثالث)
34 از تهی سرشار
35 جویبار لحظهها جاری ست
36 چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ
37 دوستان و دشمنان را میشناسم من
38 زندگی را دوست میدارم
39 مرگ را دشمن
40 وای، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم
41 که به دشمن خواهم از او التجا بردن
42 جویبار لحظهها جاری
43 پوستینی کهنه دارم من
44 یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
45 سالخوردی جاودان مانند
46 مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
47 جز پدرم آیا کسی را میشناسم من
48 کز نیاکانم سخن گفتم؟
49 نزد آن قومی که ذرات شرف در خانهٔ خونشان
50 کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ
51 خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم
52 جز پدرم آری
53 من نیای دیگری نشناختم هرگز
54 نیز او چون من سخن میگفت
55 همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
56 کاندر اخم جنگلی، خمیازهٔ کوهی
57 روز و شب میگشت، یا می خفت
58 این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ
59 تا مذهب دفترش را گاهگه میخواست
60 با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
61 رعشه میافتادش اندر دست
62 در بنان درفشانش کلک شیرین سلک میلرزید
63 حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه میبست
64 زآنکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر میخاست
65 هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس
66 ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم
67 مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
68 در کدامین عهد بوده ست اینچنین، یا آنچنان، بنویس
69 لیک هیچت غم مباد از این
70 ای عموی مهربان، تاریخ
71 پوستینی کهنه دارم من که میگوید
72 از نیاکانم به رایم داستان، تاریخ
73 من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
74 نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
75 وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
76 کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست
77 پوستینی کهنه دارم من
78 سالخوردی جاودان مانند
79 مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم،که شب تا روز
80 گویدم چون و نگوید چند
81 سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
82 بس پدرم از جان و دل کوشید
83 تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
84 او چنین میگفت و بودش یاد
85 داشت کم کم شب کلاه و جبهٔ من نو ترک میشد
86 کشتگاهم برگ و بر میداد
87 ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
88 من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
89 تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
90 پوستین کهنهٔ دیرینهام با من
91 اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز
92 هم بدان سان کز ازل بودم
93 باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
94 باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
95 و آن به آیین حجره زارانی
96 کآنچه بینی در کتاب تحفهٔ هندی
97 هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
98 روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
99 ما پس از او پنج تن بودیم
100 من بسان کاروانسالارشان بودم
101 کاروانسالار ره نشناس
102 اوفتان و خیزان
103 تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم
104 سالها زین پیشتر من نیز
105 خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد
106 با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
107 «این مباد! آن باد »
108 ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
109 پوستینی کهنه دارم من
110 یادگار از روزگارانی غبار آلود
111 مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
112 های، فرزندم
113 بشنو و هشدار
114 بعد من این سالخورد جاودان مانند
115 با بر و دوش تو دارد کار
116 لیک هیچت غم مباد از این
117 کو،کدامین جبهٔ زربفت رنگین میشناسی تو
118 کز مرقع پوستین کهنهٔ من پاکتر باشد؟
119 با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
120 که من نه در سودا ضرر باشد؟
121 اَی دختر جان!
122 همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار
123 تهران، تیر ۱۳۳۵
124 همان رنگ و همان روی
125 همان برگ و همان بار
126 همان خندهٔ خاموش در او خفته بسی راز
127 همان شرم و همان ناز
128 همان برگ سپید به مثل ژاله، ژاله به مثل اشک نگونسار
129 همان جلوه و رخسار
130 نه پژمرده شود هیچ
131 نه افسرده، که افسردگی روی
132 خورد آب ز پژمردگی دل
133 ولی در پس این چهره دلی نیست
134 گرش برگ و بری هست
135 ز آب و ز گلی نیست
136 هم از دور ببینش
137 به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
138 ولی قصه ز امید هبائی که در او بسته دلت، هیچ مگویش
139 مبویش
140 که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
141 مبر دست به سویش
142 که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند، نماند
143 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
144 آنک، بر آن چنار جوان، آنک
145 خالی فتاده لانهٔ آن لک لک
146 او رفت و رفت غلغل غلیانش
147 پوشیده، پاک، پیکر عریانش
148 سر زی سپهر کردن غمگینش
149 تن با وقار شستن شیرینش
150 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
151 رفتند مرغکان طلایی بال
152 از سردی و سکوت سیه خستند
153 وز بید و کاج و سرو نظر بستند
154 رفتند سوی نخل، سوی گرمی
155 و آن نغمههای پاک و بلورین رفت
156 پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
157 اینک، بر این کنارهٔ دشت، اینک
158 این کوره راه ساکت بی رهرو
159 آنک، بر آن کمرکش کوه، آنک
160 آن کوچه باغ خلوت و خاموشت
161 از یاد روزگار فراموشت
162 پاییز جان! چه سرد، چه درد آلود
163 چون من تو نیز تنها ماندستی
164 ای فصل فصلهای نگارینم
165 سرد سکوت خود را بسراییم
166 پاییزم! ای قناری غمگینم
167 ما چون دو دریچه، رو به روی هم
168 آگاه ز هر بگو مگوی هم
169 هر روز سلام و پرسش و خنده
170 هر روز قرار روز آینده
171 عمر آیینه بهشت، اما … آه
172 بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه
173 اکنون دل من شکسته و خسته ست
174 زیرا یکی از دریچهها بسته ست
175 نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
176 نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد
177 شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی
178 شهر پلید کودن دون، شهر روسپی
179 ناشسته دست و رو
180 برف غبار بر همه نقش و نگار او
181 بر یاد و یادگارش، آن اسب، آن سوار
182 بر بام و بر درختش، و آن راه و رهسپار
183 شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش
184 پیموده راه تا قلل دور دست خواب
185 در آرزوی سایهٔ تری و قطرهای
186 رویای دیر باورشان را
187 کنده است همت ابری، چنانکه شهر
188 چون کشتی شده ست، شناور به روی آب
189 شب خامش است و اینک، خاموشتر ز شب
190 ابری ملول میگذرد از فراز شهر
191 دور آنچنانکه گویی در گوشش اختران
192 گویند راز شهر
193 نزدیک آنچنانک
194 گلدستهها رطوبت او را
195 احساس میکنند
196 ای جاودانگی
197 ای دشتهای خلوت و خاموش
198 باران من نثار شما باد
199 در آستان غروب
200 بر آبگون به خاکستری گراینده
201 هزار زورق سیر و سیاه میگذرد
202 نه آفتاب، نه ماه
203 بر آبدان سپید
204 هزار زورق آواز خوان سیر و سیاه
205 یکی ببین که چه سان رنگها بدل کردند
206 سپهر تیره ضمیر و ستارهٔ روشن
207 جزیرههای بلورین به قیر گون دریا
208 به یک نظاره شدند
209 چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن
210 هزار همره گشت و گذار یکروزه
211 هزار مخلب و منقار دست شسته ز کار
212 هزار همسفر و همصدای تنگ جبین
213 هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار
214 بر آبگون به خاکستری گراینده
215 در آن زمان که به روز
216 گذشته نام گذاریم، و بر شب آینده
217 در آن زمان که نه مهر است بر سپهر، نه ماه
218 در آن زمان،دیدم
219 بر آسمان سپید
220 ستارگان سیاه
221 ستارگان سیاه پرنده و پر گوی
222 در آسمان سپید تپنده و کوتاه