-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو
2 دل به رنگی گریزان سپرده
3 در دره ی سرد و خلوت نشسته
4 همچو ساقه ی گیاهی فسرده
5 می کند داستانی غم آور
6 در میان بس آشفته مانده
7 قصه ی دانه اش هست و دامی
8 وز همه گفته ناگفته مانده
9 از دلی رفته دارد پیامی
10 داستان از خیالی پریشان
11 ای دل من ، دل من ، دل من
12 بینوا ، مضطرا ، قابل من
13 با همه خوبی و قدر و دعوی
14 از تو آخر چه شد حاصل من
15 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
16 آخر ای بینوا دل ! چه دیدی
17 که ره رستگاری بریدی ؟
18 مرغ هرزه درایی ، که بر هر
19 شاخی و شاخساری پریدی
20 تا بماندی زبون و فتاده ؟
21 می توانستی ای دل ، رهیدن
22 گر نخوردی فریب زمانه
23 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
24 هر دمی یک ره و یک بهانه
25 تا تو ای مست ! با من ستیزی
26 تا به سرمستی و غمگساری
27 با فسانه کنی دوستاری
28 عالمی دایم از وی گریزد
29 با تو او را بود سازگاری
30 مبتلایی نیابد به از تو
31 افسانه : مبتلایی که ماننده ی او
32 کس در این راه لغزان ندیده
33 آه! دیری است کاین قصه گویند
34 از بر شاخه مرغی پریده
35 مانده بر جای از او آشیانه
36 لیک این آشیان ها سراسر
37 بر کف بادها اندر ایند
38 رهروان اندر این راه هستند
39 کاندر این غم ، به غم می سرایند
40 او یکی نیز از رهروان بود
41 در بر این خرابه مغازه
42 وین بلند آسمان و ستاره
43 سالها با هم افسرده بودید
44 وز حوادث به دل پاره پاره
45 او تو را بوسه می زد ، تو او را
46 عاشق : سال ها با هم افسرده بودیم
47 سالها همچو واماندگی
48 لیک موجی که آشفته می رفت
49 بودش از تو به لب داستانی
50 می زدت لب ، در آن موج ، لبخند
51 افسانه : من بر آن موج آشفته دیدم
52 یکه تازی سراسیمه
53 عاشق : اما
54 من سوی گلعذاری رسیدم
55 در همش گیسوان چون معما
56 همچنان گردبادی مشوش
57 افسانه : من در این لحظه ، از راه پنهان
58 نقش می بستم از او بر آبی
59 عاشق : آه! من بوسه می دادم از دور
60 بر رخ او به خوابی چه خوابی
61 با چه تصویرهای فسونگر
62 ای افسانه ، فسانه ، فسانه
63 ای خدنگ تو را من نشانه
64 ای علاج دل ، ای داروی درد
65 همره گریه های شبانه
66 با من سوخته در چه کاری ؟
67 چیستی ! ای نهان از نظرها
68 ای نشسته سر رهگذرها
69 از پسرها همه ناله بر لب
70 ناله ی تو همه از پدرها
71 تو که ای ؟ مادرت که ؟ پدر که ؟
72 چون ز گهواره بیرونم آورد
73 مادرم ، سرگذشت تو می گفت
74 بر من از رنگ و روی تو می زد
75 دیده از جذبه های تو می خفت
76 می شدم بیهوش و محو و مفتون
77 رفته رفته که بر ره فتادم
78 از پی بازی بچگانه
79 هر زمانی که شب در رسیدی
80 بر لب چشمه و رودخانه
81 در نهان ، بانگ تو می شنیدم
82 ای فسانه ! مگر تو نبودی
83 آن زمانی که من در صحاری
84 می دویدم چو دیوانه ، تنها
85 داشتم زاری و اشکباری
86 تو مرا اشک ها می ستردی ؟
87 آن زمانی که من ، مست گشته
88 زلف ها می فشاندم بر باد
89 تو نبودی مگر که همآهنگ
90 می شدی با من زار و ناشاد
91 می زدی بر زمین آسمان را ؟
92 در بر گوسفندان ، شبی تار
93 بودم افتاده من ، زرد و بیمار
94 تو نبودی مگر آن هیولا
95 آن سیاه مهیب شرربار
96 که کشیدم ز بیم تو فریاد ؟
97 دم ، که لبخنده های بهاران
98 بود با سبزه ی جویباران
99 از بر پرتو ماه تابان
100 در بن صخره ی کوهساران
101 هر کجا ، بزم و رزمی تو را بود
102 بلبل بینوا ناله می زد
103 بر رخ سبزه ، شب ژاله می زد
104 روی آن ماه ، از گرمی عشق
105 چون گل نار تبخالع می زد
106 می نوشتی تو هم سرگذشتی
107 سرگذشت منی ای فسانه
108 که پریشانی و غمگساری ؟
109 یا دل من به تشویش بسته
110 یا که دو دیده ی اشکباری ؟
111 یا که شیطان رانده ز هر جای ؟
112 قلب پر گیر و دار منی تو
113 که چنین ناشناسی و گمنام ؟
114 یا سرشت منی ، که نگشتی
115 در پی رونق و شهرت و نام ؟
116 یا تو بختی که از من گریزی ؟
117 هر کس از جانب خود تو را راند
118 بی خبر که تویی جاودانه
119 تو که ای ؟ ای ز هر جای رانده
120 با منت بوده ره ، دوستانه ؟
121 قطره ی اشکی ایا تو ، یا غم ؟
122 یاد دارم شبی ماهتابی
123 بر سر کوه نوبن نشسته
124 دیده از سوز دل خواب رفته
125 دل ز غوغای دو دیده رسته
126 باد سردی دمید از بر کوه
127 گفت با من که : ای طفل محزون
128 از چه از خانه ی خود جدایی ؟
129 چیست گمگشته ی تو در این جا ؟
130 طفل ! گل کرده با دلربایی
131 کرگویجی در این دره ی تنگ
132 چنگ در زلف من زد چو شانه
133 نرم و آسهته و دوستانه
134 با من خسته ی بینوا داشت
135 بازی وشوخی بچگانه
136 ای فسانه ! تو آن باد سردی ؟
137 ای بسا خنده ها که زدی تو
138 بر خوشی و بدی گل من
139 ای بسا کامدی اشک ریزان
140 بر من و بر دل و حاصل من
141 تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟
142 ناشناسا ! که هستی که هر جا
143 با من بینوا بوده ای تو ؟
144 هر زمانم کشیده در آغوش
145 بیهشی من افزوده ای تو ؟
146 ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده
147 افسانه : بس کن ازپرسش ای سوخته دل
148 بس که گفتی دلم ساختی خون
149 باورم شد که از غصه مستی
150 هر که را غم فزون ، گفته افزون
151 عاشقا ! تو مرا می شناسی
152 از دل بی هیاهو نهفته
153 من یک آواره ی آسمانم
154 وز زمان و زمین بازمانده
155 هر چه هستم ، بر عاشقانم
156 آنچه گویی منم ، و آنچه خواهی
157 من وجودی کهن کار هستم
158 خوانده ی بی کسان گرفتار
159 بچه ها را به من ، مادر پیر
160 بیم و لرزه دهد ، در شب تار
161 من یکی قصه ام بی سر و بن
162 عاشق : تو یکی قصه ای ؟
163 افسانه : آری ، آری
164 قصه ی عاشق بیقراری
165 نا امیدی ، پر از اضطرابی
166 که به اندوه و شب زنده داری
167 سال ها در غم و انزوا زیست
168 قصه ی عاشقی پر ز بیمم
169 گر مهیبم چو دیو صحاری
170 ور مرا پیرزن روستایی
171 غول خواند ز آدم فراری
172 زاده ی اضطراب جهانم
173 یک زمان دختری بوده ام من
174 نازنین دلبری بوده ام من
175 چشم ها پر ز آشوب کرده
176 یکه افسونگری بوده ام من
177 آمدم بر مزاری نشسته
178 چنگ سازنده ی من به دستی
179 دست دیگر یکی جام باده
180 نغمه ای ساز نکرده ، سرمست
181 شد ز چشم سیاهم ، گشاده
182 قطره قطره سرشک پر از خون
183 در همین لحظه ، تاریک می شد
184 در افق ، صورت ابر خونین
185 در میان زمین و فلک بود
186 اختلاط صداهای سنگین
187 دود از این خیمه می رفت بالا
188 خواب آمد مرا دیدگان بست
189 جام و چنگم فتادند از دست
190 چنگ پاره شد و جام بشکست
191 من ز دست دل و دل ز من رست
192 رفتم و دیگرم تو ندیدی
193 ای بسا وحشت انگیز شب ها
194 کز پس ابرها شد پدیدار
195 قامتی که ندانستی اش کیست
196 با صدایی حزین و دل آزار
197 نام من در بن گوش تو گفت
198 عاشقا ! من همان ناشناسم
199 آن صدایم که از دل بر اید
200 صورت مردگان جهانم
201 یک دمم که چو برقی سر اید
202 قطره ی گرم چشمی ترم من
203 چه در آن کوهها داشت می ساخت
204 دست مردم ، بیالوده در گل ؟
205 لیک افسوس ! از آن لحظه دیگر
206 سکنین را نشد هیچ حاصل
207 سالها طی شدند از پی هم
208 یک گوزن فراری در آنجا
209 شاخه ای را ز برگش تهی کرد
210 گشت پیدا صداهای دیگر
211 شمل مخروطی خانه ای فرد
212 کله ی چند بز در چراگاه
213 بعد از آن ، مرد چوپان پیری
214 اندر آن تنگنا جست خانه
215 قصه ای گشت پیدا ، که در آن
216 بود گم هر سراغ و نشانه
217 کرد از من درین راه معنی
218 کی ولی با خبر بود از این راز
219 که بر آن جغد هم خواند غمناک ؟
220 ریخت آن خانه ی شوق از هم
221 چون نه جز نقش آن ماند بر خاک
222 هر چه ، بگریست ، جز چشم شیطان
223 عاشق : ای فسانه ! خسانند آنان
224 که فروبسته ره را به گلزار
225 خس ، به صد سال طوفان ننالد
226 گل ، ز یک تندباد است بیمار
227 تو مپوشان سخن ها که داری
228 تو بگو با زبان دل خود
229 هیچکس گوی نپسندد آن را
230 می توان حیله ها راند در کار
231 عیب باشد ولی نکته دان را
232 نکته پوشی پی حرف مردم
233 این ، زبان دل افسردگان است
234 نه زبان پی نام خیزان
235 گوی در دل نگیرد کسش هیچ
236 ما که در این جانیم سوزان
237 حرف خود را بگیریم دنبال
238 کی در آن کلبه های دگر بود ؟
239 افسانه : هیچکس جز من ، ای عاشق مست
240 دیدی آن شور و بنشییدی آن بانگ
241 از بن بام هایی که بشکست
242 روی دیوارهایی که ماندند
243 در یکی کلبه ی خرد چوبین
244 طرف ویرانه ای ، یاد داری ؟
245 که یکی پیرزن روستایی
246 پنبه می رشت و می کرد زاری
247 خامشی بود و تاریکی شب
248 باد سرد از برون نعره می زد
249 آتش اندر دل کلبه می سوخت
250 دختری ناگه از در درآمد
251 که همی گفت و بر سر همی کوفت
252 ای دل من ، دل من ، دل من
253 آه از قلب خسته بر آورد
254 در بر ما درافتاد و شد سرد
255 این چنین دختر بیدلی را
256 هیچ دانی چهزار و زبون کرد ؟
257 عشق فانی کننده ، منم عشق
258 حاصل زندگانی منم ، من
259 روشنی جهانی منم ، من
260 من ، فسانه ، دل عاشقانم
261 گر بود جسم و جانی ، منم ، من
262 من گل عشقم و زاده ی اشک
263 یاد می آوری آن خرابه
264 آن شب و جنگل آلیو را
265 که تو از کهنه ها می شمردی
266 می زدی بوسه خوبان نو را ؟
267 زان زمان ها مرا دوست بودی
268 عاشق : آن زمان ها که از آن به ره ماند
269 همچنان کز سواری غباری …ـ
270 افسانه : تند خیزی که ، ره شد پس از او
271 جای خالی نمای سواری
272 طعمه ی این بیابان موحش
273 عاشق : لیک در خنده اش ، آن نگارین
274 مست می خواند و سرمست می رفت
275 تا شناسد حریفش به مستی
276 جام هر جای بر دست می رفت
277 چه شبی ! ماه خندان ، چمن نرم
278 افسانه : آه عاشق ! سحر بود آندم
279 سینه ی آسمان باز و روشن
280 شد ز ره کاروان طربنک
281 جرسش را به جا ماند شیون
282 آتشش را اجاقی که شد سرد
283 عاشق : کوهها راست استاده بودند
284 دره ها همچو دزدان خمیده
285 افسانه : آری ای عاشق ! افتاده بودند
286 دل ز کف دادگان ، وارمیده
287 داستانیم از آنجاست در یاد
288 هر کجا فتنه بود و شب و کین
289 مردمی ، مردمی کرده نابود
290 بر سر کوه های کباچین
291 نقطه ای سوخت در پیکر دود
292 طفل بیتابی آمد به دنیا
293 تا به هم یار و دمساز باشیم
294 نکته ها آمد از قصه کوتاه
295 اندر آن گوشه ، چوپان زنی ، زود
296 ناف از شیرخواری ببرید
297 عاشق : آه
298 چه زمانی ، چه دلکش زمانی
299 قصه ی شادمان دلی بود
300 باز آمد سوی خانه ی دل
301 افسانه : عاشقا ! جغد گو بود ، و بودش
302 آشنایی به ویرانه ی دل
303 عاشق : آری افسانه ! یک جغد غمناک
304 هر دم امشب ، از آنان که بودند
305 یاد می آورد جغد باطل
306 ایستاده است ، استاده گویی
307 آن نگارین به ویران ناتل
308 دست بر دست و با چشم نمناک
309 افسانه : آمده از مزار مقدس
310 عاشقا ! راه درمان بجوید
311 عاشق : آمده با زبانی که دارد
312 قصه ی رفتگان را بگوید
313 زندگان را بیابد در این غم
314 افسانه : آمده تا به دست آورد باز
315 عاشق ! آن را که بر جا نهاده است
316 لیک چو سود ، کاندر بیابان
317 هول را باز دندان گشاده است
318 باید این جام گردد شکسته
319 به که ای نقشبند فسونکار
320 نقش دیگر بر آری که شاید
321 اندر این پرده ، در نقشبندی
322 بیش از این نز غمت غم فزاید
323 جلوه گیرد سپید ، از سیاهی
324 آنچه بگذشت چون چشمه ی نوش
325 بود روزی بدانگونه کامروز
326 نکته اینست ، دریاب فرصت
327 گنج در خانه ، دل رنج اندوز
328 از چه ؟ ایا چمن دلربا نیست ؟
329 آن زمانی که امرود وحشی
330 سایه افکنده آرام بر سنگ
331 ککلی ها در آن جنگل دور
332 می سرایند با هم همآهنگ
333 گه یکی زان میان است خوانا
334 شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر
335 که چگونه زمستان سر آمد
336 جنگل و کوه در رستخیز است
337 عالم از تیره رویی در آمد
338 چهره بگشاد و چون برق خندید
339 توده ی برف از هم شکافید
340 قله ی کوه شد یکسر ابلق
341 مرد چوپان در آمد ز دخمه
342 خنده زد شادمان و موفق
343 که دگر وقت سبزه چرانی است
344 عاشقا ! خیز کامد بهاران
345 چشمه ی کوچک از کوه جوشید
346 گل به صحرا در آمد چو آتش
347 رود تیره چو توفان خروشید
348 دشت از گل شده هفت رنگه
349 آن پرده پی لانه سازی
350 بر سر شاخه ها می سراید
351 خار و خاشاک دارد به منقار
352 شاخه ی سبز هر لحظه زاید
353 بچگانی همه خرد و زیبا
354 عاشق : در سریها به راه ورازون
355 گرگ ، دزدیده سر می نماید
356 افسانه : عاشق! اینها چه حرفی است ؟ کنون
357 گرگ کاو دیری آنجا نپاید
358 از بهار است آنگونه رقصان
359 آفتاب طلایی بتابید
360 بر سر ژاله ی صبحگاهی
361 ژاله ها دانه دانه درخشند
362 همچو الماس و در آب ، ماهی
363 بر سر موج ها زد معلق
364 تو هم ای بینوا ! شاد بخرام
365 که ز هر سو نشاط بهار است
366 که به هر جا زمانه به رقص است
367 تا به کی دیده ات اشکبار است ؟
368 بوسه ای زن که دوران رونده است
369 دور گردان گذشته ز خاطر
370 روی دامان این کوه ، بنگر
371 بره های سفید و سیه را
372 نغمه ی زنگ ها را ، که یکسر
373 چون دل عاشق ، آوازه خوان اند
374 بر سر سبزه ی بیشل اینک
375 نازنینی است خندان نشسته
376 از همه رنگ ، گل های کوچک
377 گرد آورده و دسته بسته
378 تا کند هدیه ی عشقبازان
379 همتی کن که دزدیده ، او را
380 هر دمی جانب تو نگاهی است
381 عاشقا ! گر سیه دوست داری
382 اینک او را دو چشم سیاهی است
383 که ز غوغای دل قصه گوی است
384 عاشق : رو ، فسانه ! که اینها فریب است
385 دل ز وصل و خوشی بی نصیب است
386 دیدن و سوزش و شادمانی
387 چه خیالی و وهمی عجیب است
388 بیخبر شاد و بینا فسرده است
389 خنده ای ناشکفت از گل من
390 که ز باران زهری نشد تر
391 من به بازار کالافروشان
392 داده ام هر چه را ، در برابر
393 شادی روز گمگشته ای را
394 ای دریغا ! دریغا ! دریغا
395 که همه فصل ها هست تیره
396 از گشته چو یاد آورم من
397 چشم بیند ، ولی خیره خیره
398 پر ز حیرانی و ناگواری
399 ناشناسی دلم برد و گم شد
400 من پی دل کنون بی قرارم
401 لیکن از مستی باده ی دوش
402 می روم سرگران و خمارم
403 جرعه ای بایدم تا رهم من
404 افسانه : که ز نو قطره ای چند ریزی ؟
405 بینوا عاشقا
406 عاشق : گر نریزم
407 دل چگونه تواند رهیدن ؟
408 چون توانم که دلشاد خیزم
409 بنگرم بر بساط بهاران
410 افسانه : حالیا تو بیا و رها کن
411 اول و آخر زندگانی
412 وز گذشته میاور دگر یاد
413 که بدین ها نیرزد جهانی
414 که زبون دل خودشوی تو
415 عاشق : لیک افسوس ! چون مارم این درد
416 می گزد بند هر بند جان را
417 پیچم از درد بر خود چو ماران
418 تنگ کرده به ان استخوان را
419 چون فریبم در این حال کان هست ؟
420 قلب من نامه ی آسمان هاست
421 مدفن آرزوها و جان هاست
422 ظاهرش خنده های زمانه
423 باطن آن سرشک نهان هاست
424 چون رها دارمش؟ چون گریزم ؟
425 همرها ! باز آمد سیاهی
426 می برندم به خواهی نخواهی
427 می درخشد ستاره بدانسان
428 که یکی شعله رو در تباهی
429 می کشد باد ، محکم غریوی
430 زیر آن تپه ها که نهان است
431 حالیا روبه آوازه خوان است
432 کوه و جنگل بدان ماند اینجا
433 که نمایشگه روبهان است
434 هر پرنده به یک شاخه در خواب
435 افسانه : هر پرنده به کنجی فسرده
436 شب دل عاشقی مست خورده
437 عاشق : خسته این خاکدان ، ای فسانه
438 چشم ها بسته ، خوابش ببرده
439 با خیال دگر رفته از خوش
440 بگذر از من ، رها کن دلم را
441 که بسی خواب آشفته دیده است
442 عاشق و عشق و معشوق و عالم
443 آنچه دیده ، همه خفته دیده است
444 عاشقم ، خفته ام ، غافلم من
445 گل ، به جامه درون پر ز ناز است
446 بلبل شیفته چاره ساز است
447 رخ نتابیده ، نکام پژمرد
448 بازگو ! این چه غوغا ، چه راز است ؟
449 یک دم و این همه کشمکش ها
450 واگذار ای فسانه ! که پرسم
451 زین ستاره هزاران حکایت
452 که : چگونه شکفت آن گل سرخ ؟
453 چه شد ؟ کنون چه دارد شکایت ؟
454 وز دم بادها ، چون بپژمرد ؟
455 آنچه من دیده ام خواب بوده
456 نقش یا بر رخ آب بوده
457 عشق ، هذیان بیماری ای بود
458 یا خمار میی ناب بود
459 همرها ! این چه هنگامه ای بود ؟
460 بر سر ساحل خلوتی ، ما
461 می دویدیم و خوشحال بودیم
462 با نفس های صبحی طربنک
463 نغمه های طرب می سرودیم
464 نه غم روزگار جدایی
465 کوچ می کرد با ما قبیله
466 ما ، شماله به کف ، در بر هم
467 کوه ها ، پهلوانان خودسر
468 سر برافراشته روی در هم
469 گله ی ما ، همه رفته از پیش
470 تا دم صبح می سوخت آتش
471 باد ، فرسوده ، می رفت و می خواند
472 مثل اینکه ، در آن دره ی تنگ
473 عده ای رفته ، یک عده می ماند
474 زیر دیوار از سرو و شمشاد
475 آه ، افسانه ! در من بهشتی است
476 همچو ویرانه ای در بر من
477 آبش از چشمه ی چشم غمناک
478 خاکش ، از مشت خاکستر من
479 تا نبینی به صورت خموشم
480 من بسی دیده ام صبح روشن
481 گل به لبخند و جنگل سترده
482 بس شبان اندر او ماه غمگین
483 کاروان را جرس ها فسرده
484 پای من خسته ، اندر بیابان
485 دیده ام روی بیمار نکان
486 با چراغی که خاموش می شد
487 چون یکی داغ دل دیده محراب
488 ناله ای را نهان گوش می شد
489 شکل دیوار ، سنگین و خاموش
490 درههم فتاد دندانه ی کوه
491 سیل برداشت ناگاه فریاد
492 فاخته کرد گم آشیانه
493 ماند توکا به ویرانه آباد
494 رفت از یادش اندیشه ی جفت
495 که تواند مرا دوست دارد
496 وندر آن بهره ی خود نجوید ؟
497 هرکس از بهر خود در تکاپوست
498 کس نچیند گلی که نبوید
499 عشق بی حظ و حاصل خیالی ست
500 آنکه پشمینه پوشید دیری
501 نغمه ها زد همه جاودانه
502 عاشق زندگانی خود بود
503 بی خبر ، در لباس فسانه
504 خویشتن را فریبی همی داد
505 خنده زد عقل زیرک بر این حرف
506 کز پی این جهان هم جهانی ست
507 آدمی ، زاده ی خاک ناچیز
508 بسته ی عشق های نهانی ست
509 عشوه ی زندگانی است این حرف
510 بار رنجی به سربار صد رنج
511 خواهی ار نکته ای بشنوی راست
512 محو شد جسم رنجور زاری
513 ماند از او زبانی که گویاست
514 تا دهد شرح عشق دگرسان
515 حافظا ! این چهکید و دروغیست
516 کز زبان می و جام و ساقی ست ؟
517 نالی ار تا ابد ، باورم نیست
518 که بر آن عشق بازی که باقی ست
519 من بر آن عاشقم که رونده است
520 در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟
521 وز کدامین خم کهنه مستیم ؟
522 ای بسا قید ها که شکستیم
523 باز از قید وهمی نرستیم
524 بی خبر خنده زن ، بیهده نال
525 ای فسانه ! رها کن در اشکم
526 کاتشی شعله زد جان من سوخت
527 گریه را اختیاری نمانده ست
528 من چه سازم ؟ جز اینم نیامخوت
529 هرزه گردی دل ، نغمه ی روح
530 افسانه : عاشق ! اینها سخن های تو بود ؟
531 حرف بسیارها می توان زد
532 می توان چون یکی تکه ی دود
533 نقش تردید در آسمان زد
534 می توان چون شبی ماند خاموش
535 می توان چون غلامان ، به طاعت
536 شنوا بود و فرمانبر ، اما
537 عشق هر لحظه پرواز جوید
538 عقل هر روز بیند معما
539 و آدمیزاده در این کشکش
540 لیک یک نکته هست و نه جز این
541 ما شریک همیم اندر این کار
542 صد اگر نقش از دل براید
543 سایه آنگونه افتد به دیوار
544 که ببینند و جویند مردم
545 خیزد اینک در این ره ، که ما را
546 خبر از رفتگان نیست در دست
547 شادی آورده ، با هم توانیم
548 نقش دیگر براین داستان بست
549 زشت و زیبا ، نشانی که از ماست
550 تو مرا خواهی و من تو را نیز
551 این چه کبر و چه شوخی و نازی ست ؟
552 به دوپا رانی ، از دست خوانی
553 با من ایا تو را قصد بازی است ؟
554 تو مرا سر به سر می گذاری ؟
555 ای گل نوشکفته ! اگر چند
556 زود گشتی زبون و فسرده
557 از وفور جوانی چنینی
558 هر چه کان زنده تر ، زود مرده
559 با چنین زنده من کار دارم
560 می زدم من در این کهنه گیتی
561 بر دل زندگان دائما دست
562 در از این باغ کنون گشادند
563 که در از خارزاران بسی بست
564 شد بهار تو با تو پدیدار
565 نوگل من ! گلی ، گرچه پنهان
566 در بن شاخه ی خارزاری
567 عاشق تو ، تو را بازیابد
568 سازد از عشق تو بی قراری
569 هر پرنده ، تو را آشنا نیست
570 بلبل بینوا زی تو اید
571 عاشق مبتلا زی تو اید
572 طینت تو همه ماجرایی ست
573 طالب ماجرا زی تو اید
574 تو ، تسلیده ، عاشقانی
575 عاشق : ای فسانه ! مرا آرزو نیست
576 که بچینندم و دوست دارند
577 زاده ی کوهم ، آورده ی ابر
578 به که بر سبزه ام واگذارند
579 با بهاری که هستم در آغوش
580 کس نخواهم زند بر دلم دست
581 که دلم آشیان دلی هست
582 زاشیانم اگر حاصلی نیست
583 من بر آنم کز آن حاصلی هست
584 به فریب و خیالی منم خوش
585 افسانه : عاشق ! از هر فریبنده کان هست
586 یک فریب دلاویزتر ، من
587 کهنه خواهد شدن آن چه خیزد
588 یک دروغ کهن خیزتر ، من
589 رانده ی عاقلان ، خوانده ی تو
590 کرده در خلوت کوه منزل
591 عاشق : همچو من
592 افسانه : چون تو از درد خاموش
593 بگذرانم ز چشم آنچه بینم
594 عاشق : تا بیابی دلی را همه جوش
595 افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست
596 عاشقا ! با همه این سخن ها
597 به محک آمدت تکه ی زر
598 چه خوشی ؟ چه زیانی ، چه مقصود ؟
599 گردد این شاخه یک روز بی بر
600 لیک سیراب از این چوی کنون
601 یک حقیقت فقط هست بر جا
602 آنچنانی که بایست ، بودن
603 یک فریب است ره جسته هر جا
604 چشم ها بسته ، پابست بودن
605 ماچنانیم لیکن ، که هستیم
606 عاشق : آه افسانه ! حرفی است این راست
607 گر فریبی ز ما خاست ، ماییم
608 روزگاری اگر فرصتی ماند
609 بیش از این با هم اندر صفاییم
610 همدل و همزبان و همآهنگ
611 تو دروغی ، دروغی دلاویز
612 تو غمی ، یک غم سخت زیبا
613 بی بها مانده عشق و دل من
614 می سپارم به تو ، عشق و دل را
615 که تو خود را به من واگذاری
616 ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد ، تو
617 چه کست گفت از این جای برخیز ؟
618 چه کست گفت زین ره به یکسو
619 همچو گل بر سر شاخه آویز
620 همچو مهتاب در صحنه ی باغ
621 ای دل عاشقان ! ای فسانه
622 ای زده نقش ها بر زمانه
623 ای که از چنگ خود باز کردی
624 نغمه هیا همه جاودانه
625 بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را
626 در پس ابرهایم نهان دار
627 تا صدای مرا جز فرشته
628 نشنوند ایچ در آسمان ها
629 کس نخواند ز من این نوشته
630 جز به دل عاشق بی قراری
631 اشک من ریز بر گونه ی او
632 ناله ام در دل وی بیکن
633 روح گمنامم آنجا فرود آر
634 که بر اید از آنجای شیون
635 آتش آشفته خیزد ز دل ها
636 هان ! به پیش ای از این دره ی تنگ
637 که بهین خوابگاه شبان هاست
638 که کسی را نه راهی بر آن است
639 تا در اینجا که هر چیز تنهاست
640 بسراییم دلتنگ با هم
641 (اشعار نیما یوشیج)