آی آدم ها که بر از نیما یوشیج اشعار پراکنده 14

نیما یوشیج

آثار نیما یوشیج

نیما یوشیج

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

1 آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

2 یک نفر در آب دارد می سپارد جان.

3 یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند

4 روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.

5 آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن

6 آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید

7 که گرفت استید دست ناتوانی را

8 تا توانایی بهتر را پدید آرید.

9 آن زمانی که تنگ می بندید

10 بر کمر هاتان کمر بند

11 در چه هنگامی بگویم من؟

12 یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان!

13 آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

14 نان به سفره، جامه تان بر تن؛

15 یک نفر در آب می خواند شما را.

16 موج سنگین را به دست خسته می کوبد

17 باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده

18 سایه هاتان را ز راه دور دیده.

19 آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون

20 می کند زین آب، بیرون

21 گاه سر، گه پا

22 آی آدم ها!

23 او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید

24 می زند فریاد و امید کمک دارد.

25 آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

26 موج می کوبد به روی ساحل خاموش

27 پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.

28 می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:

29 «آی آدم ها».

30 و صدای باد هر دم دل گزاتر

31 و در صدای باد بانگ او رهاتر

32 از میان آب های دور و نزدیک

33 باز در گوش این ندا ها:

34 «آی آدم ها»…

35 یادم از روزی سیه می آید و جای نموری

36 در میان جنگل بسیار دوری.

37 آخر فصل زمستان بود و یک سر هر کجا در زیر باران.

38 مثل این که هر چه کز کرده به جایی

39 بر نمی آید صدایی.

40 صف بیاراییده از هر سو تمشک تیغ دار و دور کرده

41 جای دنجی را.

42 یاد آن روز صفا بخشان!

43 مثل اینکه کنده بودندم تن از هر چیز

44 می شدم از روی این بام سیه

45 سوی آن خلوت گل آویز،

46 تا گذارم گوشه ای از قلب خود را اندر آنجا

47 تا از آن جا گوشه ای از دلربای خلوت غمناک روزی را

48 آورم با خویش.

49 آه! می گویند چون بگذشت روزی

50 بگذرد هر چیز با آن روز.

51 باز می گویند خوابی هست کار زندگانی

52 ز آن نباید یاد کردن

53 خاطر خود را

54 بی سبب ناشاد کردن.

55 بر خلاف یاوه مردم

56 پیش چشم من ولیکن

57 نگذرد چیزی بدون سوز

58 می کشم تصویر آن را

59 یاد می آرم از آن روز!

60 (اشعار نیما یوشیج)

61 ماه می‌تابد، رود است آرام،

62 بر سر شاخة «اوجا»، «تیرنگ»

63 دم بیاویخته، در خواب فرورفته، ولی در «آیش»

64 کار شب پا نه هنوز است تمام.

65 می‌دمد گاه به شاخ

66 گاه می‌کوبد بر طبل به چوب،

67 وندر آن تیرگی وحشتزا،

68 نه صدایی است به جز این، کز اوست

69 هول غالب، همه چیزی مغلوب.

70 می‌رود دوکی، این هیکل اوست.

71 می‌رمد سایه‌ای، این است گُراز.

72 خواب‌آلوده، به چشمان خسته،

73 هر دمی با خود می‌گوید باز:

74 «چه شب موذی و گرمیّ و دراز

75 تازه مرده ست زنم،

76 گرْسِنه مانده دو تایی بچه‌هام،

77 نیست در «کپّه»ی ما مشت برنج،

78 بکنم با چه زبانشان آرام؟»

79 باز می‌کوبد او بر سر طبل،

80 در هوایی به مِه اندود شده،

81 گرد مهتاب بر آن بنشسته،

82 وز همه رهگذر جنگل و روی آیش

83 می‌پرد پشّه و پشّه ست که دسته بسته.

84 مثل این است که با کوفتن طبل و دمیدن در شاخ

85 می‌دهد وحشت و سنگینی شب را تسکین.

86 هر چه، در دیدة او ناهنجار،

87 هر چهاش در بر، سخت و سنگین.

88 لیک فکریش به سر می‌گذرد،

89 همچو مرغی که بگیرد پرواز،

90 هوس دانه‌اش از جا برده،

91 می‌دهد سوی بچه‌هاش آواز.

92 مثل این است به او می‌گویند:

93 «بچّه‌های تو دو تایی ناخوش،

94 دست در دست تب و گرسِنگی داده به جا می‌سوزند.

95 آن دو بی مادر و تنها شده‌اند،

96 مرد!

97 برو آنجا به سراغ آنها

98 در کجا خوابیده،

99 به کجا یا شده‌اند…»

100 چّة «بینجگر» از زخم پشه

101 بر نی آرامیده،

102 پس از آنی که ز بس مادر را

103 یاد آورده به دل، خوابیده. پاک و پاک سوزد آنجا «کـَلِه سی»

104 بوی از پیه می‌آید به دماغ.

105 در دل در هم و بر هم شده، مَه

106 کورسویی ست ز یک مرده چراغ.

107 هست جولان پشه،

108 هست پرواز ضعیف شبتاب.

109 چه شب موذیی و طولانی!

110 نیست از هیچ‌کسی آوایی.

111 مرده و افسرده همه چیز که هست،

112 نیست دیگر خبر از دنیایی.

113 ده از او دور و کسی گر آنجاست،

114 همچو او زندگیش می‌گذرد:

115 خود او در آیش

116 و زن او به «نِپار»ی تنهاست.

117 «آی دالنگ! دالنگ!» صدا می‌زند او

118 سگ خود را به بر خود. دالنگ!

119 می‌زند دور صدایش خوکی

120 می‌جهد، گویی از سنگ به سنگ،

121 یا به تابندگیِ چشمش همچون دو گل آتش سرخ،

122 یک درنده ست که می‌پاید و کرده ست درنگ.

123 نه کسیّ و نه سگی همدم او

124 بینجگر بی ثمر آنجا تنها

125 چون دگر همکاران.

126 تن او لخت و «شماله» در دست.

127 می‌رود، بازمی‌آید، چه بس افتاده به بیم،

128 دودناکی به شب وحشتزا

129 می‌کند هیکل او را ترسیم.

130 طبل می‌کوبد و در شاخ دمان

131 به سوی راه دگر می‌گذرد.

132 مرده در گور گرفته ست تکان، پنداری،

133 جَسته یا زنده‌ای از زندگی خود که شما ساخته‌اید.

134 نفرت و بیزاری،

135 می‌گریزد این دم

136 که به گوری بتپد

137 یا در امّیدی

138 می‌رود تا که دگر باز بجوید هستی.

139 «چه شب موذی و گرمیّ و سمج،

140 بچّگانم ز ره خواب نگشتند بدر.

141 چه قدَر شب‌ها می‌گفتمشان:

142 خواب، شیطانزدگان! لیک امشب

143 خواب هستند. یقین میدانند

144 خسته مانده ست پدر،

145 بس که او رفته و بس آمده، در پاهایش

146 قوّتی نیست دگر.»

147 دالنگ، دالنگ، گرْسِنه سگ او هم در خواب.

148 هر چه خوابیده، همه چیز آرام،

149 می‌چمد از «پَلَمـ»ی خوک به «لَم»

150 برنمی‌خیزد یک تن به جز او

151 که به کار است و نه کار است تمام.

152 پشّه‌اش می‌مکد از خون تن لخت و سیاه

153 تا دم صبح صدا می‌زند او.

154 دم که فکرش شده سوی دیگر

155 گردن خود، تن خود خارد و در وحشت دل افکند او.

156 می‌کند بار دگر دورش از موضع کار،

157 فکرتِ زادة مهر پدری،

158 او که تا صبح به چشم بیدار،

159 بینج باید پاید تا حاصل آن

160 بخورد در دل راحت دگری.

161 باز می‌گوید:

162 «مرده زن من،

163 بچه‌ها گرْسِنه هستند مرا

164 بروم بینمشان روی دمی.

165 خوک‌ها گوی بیایند و کنند

166 همه این آیش ویران به چرا.»

167 چه شب موذی و سنگین! آری

168 همچنان است که او می‌گوید.

169 سایه در حاشیة جنگل باریک و مهیب

170 مانده آتش خاموش،

171 بچّه‌ها بی‌حرکت با تن یخ،

172 هر دو تا دست به هم خوابیده،

173 برده‌شان خواب ابد لیک از هوش.

174 هر دو با عالم دیگر دارند

175 بستگی در این دم،

176 وارهیده ز بد و خوبْ سراسر کم و بیش.

177 نگهِ رفتة چشم آنها

178 با درون شب گرم

179 زمزمه می‌کند از قصّة یک ساعت پیش.

180 تن آنها به پدر می‌گوید:

181 بچّه‌هایت مرده‌ند.

182 پدر! امّا برگرد،

183 خوک‌ها آمده‌اند،

184 بینج را خورده‌ند…»

185 چه کند گر برود یا نرود؟

186 دم که با ماتم خود می‌گردد،

187 می‌رود شب پا، آن گونه که گویی به خیال

188 می‌رود او، نه به پا.

189 کرده در راه گلو بغض گره،

190 هر چه می‌گردد با او از جا.

191 هر چه… هر چیز که هست از بر او.

192 همچنان گوری دنیاش می‌آید در چشم

193 و آسمان سنگ لحد بر سر او.

194 هیچ طوری نشده، باز شب است،

195 همچنان کاوّل شب، رود آرام،

196 می‌رسد ناله‌ای از جنگل دور،

197 جا که می‌سوزد دلمرده چراغ،

198 کار هر چیز تمام است، بریده ست دوام،

199 لیک در آیش

200 کار شب پا نه هنوز است تمام.

201 (اشعار نیما یوشیج)

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر