1 ای مدعی، دلت گر ازین باده مست نیست در عیب ما مرو، که ترا حق به دست نیست
2 بگشای دست و جان و دلت را بیه اد دوست ایثار کن روان، که درین راه پست نیست
3 با محتسب بگوی که: از قاضیان شهر رو، عذر ما بخواه، که او نیز مست نیست
4 تا صوفیان به بادهٔ صافی رسیدهاند در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست
1 رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت
2 بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل شعلهای در قلم افتاد، که طومار بسوخت
3 دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟ ما خود آن یار ندیدیم که بر یار بسوخت
4 چاره جز سوختن و ساختنم نیست کنون کاندکی کرد مرا چاره و بسیار بسوخت
1 دوش چون چشم او کمان برداشت دلم از درد او فغان برداشت
2 حیرت او زبان من در بست غیرتش بندم از زبان برداشت
3 بنشینم به ذکر او تا صبح صبح چون ظلمت از جهان برداشت
4 مطرب آن نغمهٔ سبک برزد ساقی آن ساغر گران برداشت
1 چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟ چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟
2 کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟
3 حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست
4 هزار جامهٔ پرهیز دوختیم و هنوز نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست
1 درد دلم را طبیب چاره ندانست مرهم این ریش پاره پاره ندانست
2 راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان حال دل غرقه از کناره ندانست
3 طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز هیچ منجم در آن ستاره ندانست
4 یار به یک بار میل سوی جفا کرد حق وفای هزار باره ندانست
1 ای دل، از هجران او زارم همی باید گریست تر ک خفتن کن، که بیدارم همی باید گریست
2 در بلا پیوسته یارم بودهای، امروز نیز یارییده، کز غم یارم همی باید گریست
3 بار دیگر بر دل ریش منست از هجر او آن چنان باری که صد بارم همی باید گریست
4 خار و خون میدارم اندر دل ز چشم مست او با دل پرخون و پرخارم همی باید گریست
1 نوبهارست و چمن خرم و گلزار اینجاست ارم دیده و آرام دل زار اینجاست
2 بر سر خار چمن روی بمالیم چو گل گر بدانیم که باز آن گل بیخار اینجاست
3 تن از آنجا نشکیبد، دلم اینجا چون نیست دلم آنجا ننشیند، که مرا یار اینجاست
4 عجب ار تا به ابد روی رهایی بیند این دل خسته که محبوس و گرفتار اینجاست
1 ز ما بودی، جدا بودن روا نیست یکی گفتی، دویی کردن سزا نیست
2 وجود خود ز ما خالی مپندار که نقش از نقشبند خود جدا نیست
3 سرایی ساختی اندر دماغت که غیر ار خواجه چیزی در سرا نیست
4 بنه تن بر هلاک، از خویش بینی که درد خویش بینی را دوا نیست
1 روی تو، که قبلهٔ جهانست از دیدهٔ من چرا نهانست؟
2 جایی به جز از درت ندارم گر درنگری، بجای آنست
3 در دل زدهای تو آتش عشق وین آه، که میزنم، دخانست
4 دل یاد تو در ضمیر دارد آن نیست که بر سر زبانست
1 هر کسی را مینوازد لطف و خاطر جستنت چون به نزد ما رسی، با خاطر آید جستنت
2 امشبم داغی نهادی از جفا بر دل، کزو سالها نتوان، اگر روزی بباید شستنت
3 من ترا میخواهم از دنیا، بهر منزل که هست ای که منزل در دلم داری ومن در جستنت
4 سرو بستانی دگر هرگز نرستی از زمین راستی را گر بدیدی اعتدال رستنت