1 صورت او را ز معنی آشنایی با دلست ورنه صورتها بسی دانم که از آب و گلست
2 صورت بت کافری باشد پرستیدن ولی بت پرست ار معنی بت بازیابد واصلست
3 هر که او را دیدهای باشد، شناسد صورتی کار صورت سهل باشد، ره به معنی مشکلست
4 ما نظر با روی او از راه معنی کردهایم آنکه ما را بستهٔ صورت شناسد غافلست
1 هم ز وصف لبت زبان خجلست هم ز زلف تو مشک و بان خجلست
2 تا دهان و رخ ترا دیدند غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست
3 دل به جان از رخ تو بویی خواست سالها رفت و همچنان خجلست
4 دیده را با رخ تو کاری رفت دل بیچاره در میان خجلست
1 انجمن شهر ملای گلست باده بیاور، که صلای گلست
2 نالهٔ مرغان سحرخوان به صبح از سر عشقت، نه برای گلست
3 بر رخ خوبان جهان خط کشید سبزه، که خاک کف پای گلست
4 باغ، که او خاک معنبر کند سنبل او خواجه سرای گلست
1 از جام عشق بین همه باغ و بهار مست دوران دهر عاشق و لیل و نهار مست
2 ناهید در هبوط و قمر در شرف خراب خورشید در طلوع و فلک ذرهوار مست
3 مجنون و عشق خسته و ایوب و صبر زار توفان و نوح بیدل و منصور و دار مست
4 چندین پیاده بنگر و چندین سوار بین گاهی پیاده بیدل و گاهی سوار مست
1 دل مست و دیده مست و تن بیقرار مست جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست؟
2 تلخست کام ما ز ستیز تو، ای فلک ما را شبی بر آن لب شیرین گمار، مست
3 یک شب صبح کرده بنالم بر آسمان با سوز دل ز دست تو، ای روزگار، مست
4 ای باد صبح، راز دل لاله عرضه دار روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست
1 روی تو، که قبلهٔ جهانست از دیدهٔ من چرا نهانست؟
2 جایی به جز از درت ندارم گر درنگری، بجای آنست
3 در دل زدهای تو آتش عشق وین آه، که میزنم، دخانست
4 دل یاد تو در ضمیر دارد آن نیست که بر سر زبانست
1 حسن خوبان عزیز چندانست که رخ یوسفم به زندانست
2 باش، تا او به تخت مصر آید که بخندد لبی که خندانست
3 بگذارد ز دل زلیخا را گر چه مانند سنگ و سندانست
4 گر چه باشد به شهر او راهت مرو آنجا، که شهر بندانست
1 درد دلم را طبیب چاره ندانست مرهم این ریش پاره پاره ندانست
2 راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان حال دل غرقه از کناره ندانست
3 طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز هیچ منجم در آن ستاره ندانست
4 یار به یک بار میل سوی جفا کرد حق وفای هزار باره ندانست
1 این باغ سراسر همه پر باد وزانست جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست
2 او را نتوان دید، که صورت نپذیرد هر چند که صورتگر رخسار رزانست
3 بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل آن خواجه، که سر جملهٔ این رنگ رزانست
4 آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی در صنعت آن کار که انگشت گزانست
1 عشق روی تو نه در خورد دل خام منست کاول حسن تو و آخر ایام منست
2 از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی راه عشقت نه به پای دل در دام منست
3 مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست
4 من حذر میکنم از عشق، ولی فایده نیست حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست