1 ماییم و سرکویی، پر فتنهٔ ناپیدا آسوده درو والا، آهسته درو شیدا
2 در وی سر سرجویان گردان شده از گردن در وی دل جانبازان تنها شده از تنها
3 بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا
4 خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا
1 سلام علیک، ای نسیم صبا به لطف از کجا میرسی؟ مرحبا
2 نشانی ز بلقیس، اگر کردهای چو مرغ سلیمان گذر بر سبا
3 نسیمی بیاور ز پیراهنش که شد پیرهن بر وجودم قبا
4 اگر یابم از بوی زلفش خبر نیابد وجودم گزند از وبا
1 گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا ور نشانه میپرسی، رشته سر گمست اینجا
2 چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا
3 چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا
4 جو فروش مفتی را از نماز و از روزه رنگ چهرهٔ کاهی بهر گندمست اینجا
1 قراری چون ندارد جانم اینجا دل خود را چه میرنجانم اینجا؟
2 سر عاشق کلهداری نداند بنه کفشی، که من مهمانم اینجا
3 مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟ چه میپرسی، که من حیرانم اینجا
4 نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز ز چشم مدعی پنهانم اینجا
1 شب و روز مونس من غم آن نگار بادا سر من بر آستان سر کوی یار بادا
2 دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا
3 چو رضای او در آنست که دردمند باشم غم و درد او نصیب من دردخوار بادا
4 ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من که بت من از رقیبان به منش گذار بادا
1 پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را
2 پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا
3 روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید پوشیده چند داریم این درد بیدوا را؟
4 تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران؟ مردم ز جورت، آخر مردم، نه سنگ خارا
1 چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟ که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
2 چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم جماعتی که تحمل نمیکنند بلا را
3 نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
4 مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟ کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا
1 درد سری میدهیم باد صبا را تا برساند به دوست قصهٔ ما را
2 برسر کویش گذر کند به تانی با لب لعلش سخن کند به مدارا
3 پیرهن ما قبا کند به نسیمش برکند از ما دگر به مژده قبا را
4 مرهم این ریش کرد نیست، که عمری سینه سپر بودهایم زخم بلا را
1 مبارک روز بود امروز، یارا که دیدار تو روزی گشت ما را
2 من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم به چشم خود بهشت آشکارا
3 نه مهرست این، که داغ دولتست این که بر دل بر ز دست این بینوا را
4 ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟ که در دست اوفتاد این بینوا را
1 در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را
2 گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را
3 با چشم تو چو گردی رطلاللسان به یادش از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را
4 خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا از خویشتن جدا دار این شهوت و غضب را