1 به خرابات گرو شد سر و دستار مرا طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا
2 بفغانند مغان از من و از زاری من شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا
3 ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای ز خرابات به جایی مبر، ای یار، مرا
4 اندر آمد شب و تا صومعه، زین جا که منم راه دورست، درین میکده بگذار مرا
1 چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا
2 سیر آمدم ز عیش، که بیدوست میکنم بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا
3 از روزگار غایت مطلوب من کسیست و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا
4 ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا
1 حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا
2 در سینه بشکنم نفس خویش را به غم گر بیغمت ز سینه بر آید نفس مرا
3 فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا
4 گیرم نمیدهی به چومن طوطیی شکر از پیش قند خویش مران چون مگس مرا
1 دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را در بر رخم چه بندی؟ بگشای مشکلم را
2 پایم به گل فروشد، تا چند سر کشیدن؟ دستی بزن برآور این پای در گلم را
3 دستم چو شد حمایل در گردن خیالت پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را
4 بردند پیش قاضی از قتل من حکایت او نیز داد رخصت، چون دید قاتلم را
1 به خرابات برید از در این خانه مرا که دگر یاد شراب آمد و پیمانه مرا
2 دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟
3 می بیارید و تنم را بنشانید چو شمع پیش آن شمع و بسوزید چو ویرانه مرا
4 همچو گنجیست درین عالم ویران رخ او یاد آن گنج دوانید به ویرانه مرا
1 غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا
2 دمم میدهی که: من بیابم دمی دگر گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا
3 به نام تو زیستم همه عمر و خود ز تو نه بر دست نامهای، نه بر لب نمیمرا
4 مکن بیش ازین ستم، به نیکی گرای هم چو زخمم به دل رسید، بنه مرهمی مرا
1 آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟
2 همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام لیک خود روزی بحمدالله نمیخوانی مرا
3 ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟
4 دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه میکشم در پای خود چندان که بتوانی مرا
1 زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را خامی که دل ندارد این غم نباشد او را
2 گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
3 عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم این مرده زنده کردن دردم نباشد او را
4 گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را
1 آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را خوبرویان جهان بنده به جانند او را
2 دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز جای آنست که بر دیده نشانند او را
3 دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب پاکبازان جهان بنده از آنند او را
4 گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی از کف من به جهانی نجهانند او را
1 نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟
2 اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را
3 دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده میداری من اینک فاش میگویم! به نزدیک من آر او را
4 مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را