1 پس از مشقت دوشین که داشت گوش امشب؟ که من به کام رسم زان لب چو نوش امشب
2 کشیدهایم بسیبار چرخ، وقت آمد که چرخ غاشیهٔ ما کشد به دوش امشب
3 بیار، ساقی، از آن جام راوقی، تا من در افگنم به رواق فلک خروش امشب
4 خیال خوب مبند، ای دل امشبی و مخسب تو نیز جهد کن، ای دیده و بکوش امشب
1 اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را ز روی لاله رنگ خود خجالتها دهی گل را
2 مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر اگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را
3 رخ و زلف تو بس باشد ز بهر حجت و برهان اگر دعوی کند وقتی کسی دور تسلسل را
4 تجمل روی خوبان را بیاراید ولیکن تو رخی داری که از خوبی بیاراید تجمل را
1 دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟ کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
2 بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟ به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟
3 هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
4 خون من ریزی و چشم تو روا میدارد بوسهای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟
1 رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟ که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها
2 برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها
3 تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها
4 عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟
1 بیار باده، که ما را به هیچ حال امشب برون نمیرود آن صورت از خیال امشب
2 به حکم آنکه ندارم حضور بیرخ دوست مرا نماز حرامست و می حلال امشب
3 ز باده خوردن اگر منع میکنندم خلق بدین سخن نتوان رفت در جوال امشب
4 ز عشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست ولی چه سود؟ که دوریم از آن جمال امشب
1 حسن خود عرضه کن، ای ماه پسندیده صفات تا شود دیدهٔ ما روشن از آثار صفات
2 لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات
3 چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل تو توانی که به هم جمع کنی نیل و فرات
4 همچو فرهاد دگر کوه گرفتیم و کمر در فراق رخت، ای دلبر شیرین حرکات
1 قراری چون ندارد جانم اینجا دل خود را چه میرنجانم اینجا؟
2 سر عاشق کلهداری نداند بنه کفشی، که من مهمانم اینجا
3 مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟ چه میپرسی، که من حیرانم اینجا
4 نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز ز چشم مدعی پنهانم اینجا
1 به خرابات برید از در این خانه مرا که دگر یاد شراب آمد و پیمانه مرا
2 دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟
3 می بیارید و تنم را بنشانید چو شمع پیش آن شمع و بسوزید چو ویرانه مرا
4 همچو گنجیست درین عالم ویران رخ او یاد آن گنج دوانید به ویرانه مرا
1 چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟ که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
2 چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم جماعتی که تحمل نمیکنند بلا را
3 نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
4 مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟ کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا
1 درد سری میدهیم باد صبا را تا برساند به دوست قصهٔ ما را
2 برسر کویش گذر کند به تانی با لب لعلش سخن کند به مدارا
3 پیرهن ما قبا کند به نسیمش برکند از ما دگر به مژده قبا را
4 مرهم این ریش کرد نیست، که عمری سینه سپر بودهایم زخم بلا را