1 چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا
2 شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده توجفا کرده و من داشته معذور ترا
3 صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش که به جز دیدهٔ پاکان ندهد نور ترا
4 گر ز دیدار تو آگاه شوند اهل بهشت سر مویی نفروشند به صد حور ترا
1 چو آشفته دیدی که شد کار ما نگشتی دگر گرد بازار ما
2 میازار ما را، که کار خطاست دلیری نمودن به آزار ما
3 به فریاد ما گر چنین میرسی به گردون رسد نالهٔ زار ما
4 دل ما ننالیدی از چشم تو اگر جور کردی به مقدار ما
1 آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟
2 همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام لیک خود روزی بحمدالله نمیخوانی مرا
3 ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟
4 دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه میکشم در پای خود چندان که بتوانی مرا
1 نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟
2 اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را
3 دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده میداری من اینک فاش میگویم! به نزدیک من آر او را
4 مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را
1 پیشآر، ساقی، آن می چون زنگ را تا ما براندازیم نام و ننگ را
2 امشب زرنگ می برافروز آتشی تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را
3 بیروی او چون عود میسوزد تنم مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را
4 با فقیه از عقل میگوید سخن عقلی نبودست این فقیه دنگ را
1 چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را
2 یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو فردا که هیچ عذر نباشد گناه را
3 نشگفت پای ما که بر آید به سنگ غم زیرت که احتیاط نکردیم راه را
4 دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک ترسم که: نرگست بفریبد گواه را
1 ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را
2 باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را
3 روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را
4 شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی سزد چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را
1 مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را راهی بزن، که ره بزند عقل و هوش را
2 ابریشمی بساز و ازین حلقه پنبه کن نقل حضور صوفی پشمینه پوش را
3 جامی بیار، ساقی، از آن بادهای خام وز عکس او بسوز من نیم جوش را
4 بر لوح دل نقوش پریشان کشیدهایم جامی بده، که محو کنیم این نقوش را
1 پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را
2 پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا
3 روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید پوشیده چند داریم این درد بیدوا را؟
4 تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران؟ مردم ز جورت، آخر مردم، نه سنگ خارا
1 ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها زلف تو حلقهحلقه و در حلقه تابها
2 حوران جنت ار به کمالت نگه کنند در رو کشند جمله ز شرمت نقابها
3 دست قضا چو نسخهٔ خوبان همینبشت روی تو اصل بود و دگر انتخابها
4 گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد سر بر کند ز هر طرفی آفتابها