1 بر قتل چون منی چه گماری رقیب را؟ ای در جهان غریب، مسوز این غریب را
2 دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو ای حورزاده، عشق بیاموز ادیب را
3 روی تو گر ز دور ببیند خطیب شهر دیگر حضور قلب نباشد خطیب را
4 ترسا گر آن دو زلف چو زنار بنگرد در حال همچو عود بسوزد صلیب را
1 چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا
2 شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده توجفا کرده و من داشته معذور ترا
3 صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش که به جز دیدهٔ پاکان ندهد نور ترا
4 گر ز دیدار تو آگاه شوند اهل بهشت سر مویی نفروشند به صد حور ترا
1 من چه گویم جفا و جنگ ترا؟ جرم رهوار و عذر لنگ ترا؟
2 ز دل و جان نشانه ساختهام ناوک چشم شوخ شنگ ترا
3 ای نوازش کم و بهانه فراخ لب لعل و دهان تنگ ترا
4 صلح را خود ببین که ما چه کنیم؟ که به جان میخریم جنگ ترا
1 دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟ کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
2 بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟ به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟
3 هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
4 خون من ریزی و چشم تو روا میدارد بوسهای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟
1 باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟ گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟
2 دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر در بر من، شکر گویم دولت پیروز را
3 گر رسیدم از لبش روزی به کام دل، رواست زانکه شبها از خدا میخواستم این روز را
4 همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را
1 مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را راهی بزن، که ره بزند عقل و هوش را
2 ابریشمی بساز و ازین حلقه پنبه کن نقل حضور صوفی پشمینه پوش را
3 جامی بیار، ساقی، از آن بادهای خام وز عکس او بسوز من نیم جوش را
4 بر لوح دل نقوش پریشان کشیدهایم جامی بده، که محو کنیم این نقوش را
1 پیشآر، ساقی، آن می چون زنگ را تا ما براندازیم نام و ننگ را
2 امشب زرنگ می برافروز آتشی تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را
3 بیروی او چون عود میسوزد تنم مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را
4 با فقیه از عقل میگوید سخن عقلی نبودست این فقیه دنگ را
1 اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را ز روی لاله رنگ خود خجالتها دهی گل را
2 مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر اگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را
3 رخ و زلف تو بس باشد ز بهر حجت و برهان اگر دعوی کند وقتی کسی دور تسلسل را
4 تجمل روی خوبان را بیاراید ولیکن تو رخی داری که از خوبی بیاراید تجمل را
1 ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را
2 باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را
3 روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را
4 شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی سزد چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را
1 گر وصل آن نگار میسر شود مرا از عمر باک نیست، که در سر شود مرا
2 تسخیر روی او به دعا میکند دلم تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا
3 روزی که کاسهٔ سرم از خاک پر کنند از بوی او دماغ معطر شود مرا
4 آن نور هر دودیده اگر میدهد رضا بگذار تا دودیده به خون تر شود مرا