1 نیست در آبگینه آتش و آب بادهشان رنگ میدهد، دریاب
2 باده نیز اندر اصل خود آبیست کآفتابش فروغ بخشد و تاب
3 ز آب بی رنگ شد عنب موجود وز عنب شیره وز شیره شراب
4 زین منازل نکرده آب گذار هیچ کس را نکرد مست خراب
1 ای سفر کرده، دلم بیتو بفرسود،بیا غمت از خاک درت بیشترم سود، بیا
2 سود من جمله ز هجر تو زیان خواهد شد گر زیانست درین آمدن از سود، بیا
3 مایهٔ راحت و آسایش دل بودی تو تا برفتی تو دلم هیچ نیاسود بیا
4 ز اشتیاق تو در افتاد به جانم آتش وز فراق تو در آمد به سرم دود، بیا
1 چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا
2 سیر آمدم ز عیش، که بیدوست میکنم بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا
3 از روزگار غایت مطلوب من کسیست و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا
4 ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا
1 غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا
2 دمم میدهی که: من بیابم دمی دگر گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا
3 به نام تو زیستم همه عمر و خود ز تو نه بر دست نامهای، نه بر لب نمیمرا
4 مکن بیش ازین ستم، به نیکی گرای هم چو زخمم به دل رسید، بنه مرهمی مرا
1 تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟ که هجرانت چه میسازد همی با روزگار ما؟
2 چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما
3 به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما
4 ز رویت پردهٔ دوری زمانی گر برافتادی همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما
1 ماییم و سرکویی، پر فتنهٔ ناپیدا آسوده درو والا، آهسته درو شیدا
2 در وی سر سرجویان گردان شده از گردن در وی دل جانبازان تنها شده از تنها
3 بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا
4 خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا
1 به خرابات گرو شد سر و دستار مرا طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا
2 بفغانند مغان از من و از زاری من شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا
3 ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای ز خرابات به جایی مبر، ای یار، مرا
4 اندر آمد شب و تا صومعه، زین جا که منم راه دورست، درین میکده بگذار مرا
1 گر وصل آن نگار میسر شود مرا از عمر باک نیست، که در سر شود مرا
2 تسخیر روی او به دعا میکند دلم تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا
3 روزی که کاسهٔ سرم از خاک پر کنند از بوی او دماغ معطر شود مرا
4 آن نور هر دودیده اگر میدهد رضا بگذار تا دودیده به خون تر شود مرا
1 پرده بر انداخت ز رخ یار نهان گشتهٔ ما نوبت اقبال برد بخت جوان گشتهٔ ما
2 تن همه جان گشت چو او باز به دل کرد نظر باخته شد در نظری آن تن جان گشتهٔ ما
3 گرچه گران بار شدیم از غم آن ماه ولی هم سبک انداخته شد بار گران گشتهٔ ما
4 دیدهٔ گریان به دلم فاش همی گفت خود این: کاتش غم زود کشد اشک روان گشتهٔ ما
1 باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟ گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟
2 دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر در بر من، شکر گویم دولت پیروز را
3 گر رسیدم از لبش روزی به کام دل، رواست زانکه شبها از خدا میخواستم این روز را
4 همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را