1 اشک ما آبیست روشن در هوات خود به چشم اندر نیامد اشک مات
2 در طوافت سعی خواهم کرد از آنک سعیها کردست گردون در صفات
3 خون من ریزی و دل گیری نوا بینوایی به دلم را از نوات
4 ای خط سبزت برات خون من کم نویس آن خط که مردیم از برات
1 تا قلندر نشوی راه نیابی به نجات در سیاهی شو، اگر میطلبی آب حیات
2 موی بتراش و کفن ساز تنت را از موی تا درین عرصه نگردی تو بهر مویی مات
3 به یلک هر دو جهان را یله کن، تا چو یلان نام مردیت برآید ز میان عرصات
4 کفش و دستار بینداز و تهی کن سر و پای تا چو ایشان همه تن گردی اندر حرکات
1 حسن خود عرضه کن، ای ماه پسندیده صفات تا شود دیدهٔ ما روشن از آثار صفات
2 لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات
3 چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل تو توانی که به هم جمع کنی نیل و فرات
4 همچو فرهاد دگر کوه گرفتیم و کمر در فراق رخت، ای دلبر شیرین حرکات
1 بگذاشتهام، تا چه کند نرگس مستت؟ با یار پسندیده که پیمان نواستت
2 رای دو دلی کردن و آهنگ جدایی گفتی که: ندارم من و میبینم و هستت
3 پیوند تو افزون شو و بسیار بگفتند: عهدش بشکن زود، که پیمان بشکستت
4 تا جان ندهم جای جراحت ننماید تیری که کنون بر دلم افتاد ز دستت
1 روزگار از رخ تو شمعی ساخت آتشی در نهاد ما انداخت
2 ما طلبگار عافیت بودیم در کمین بود عشق، بیرون تاخت
3 سوختم در فراق و نیست کسی که مرا چارهای تواند ساخت
4 مگر او رحمتی کند، ورنه هر کرا او بزد، کسی ننواخت
1 ترک عجمی کاکل ترکانه برانداخت از خانه برون آمد و صد خانه برانداخت
2 در حلق دل شیفته شد حلقه به شوخی هر موی که زلفش ز سرشانه برانداخت
3 آه از جگر صورت دیوار برآمد چون عکس رخ خویش به کاشانه برانداخت
4 شوق لب چون جام عقیقش ز لطافت خون از دهن ساغر و پیمانه برانداخت
1 رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت
2 بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل شعلهای در قلم افتاد، که طومار بسوخت
3 دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟ ما خود آن یار ندیدیم که بر یار بسوخت
4 چاره جز سوختن و ساختنم نیست کنون کاندکی کرد مرا چاره و بسیار بسوخت
1 جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟
2 نزد تو نامهای ننوشتم، که سوز دل صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت
3 بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت
4 در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟ کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟
1 تا دل ما با تو کرد روی ارادت هیچ نیاید ز ما مخالف عادت
2 گر چه کم ما گرفتهای تو ز شوخی عشق تو افزون شدست و مهر زیادت
3 رنگ سلامت ندیدم و رخ شادی از برمن تا برفتهای به سعادت
4 آنکه ز درد جدایی تو بمیرد زنده نداند شدن به حشر و اعادت