1 از ما به فتنه سرمکش، ای ناگزیر ما که آمیزشیست مهر ترا با ضمیر ما
2 ما قصهای که بود نمودیم و عرضه داشت تا خود جواب آن چه رساند بشیر ما
3 نینی ، به پیک و نامه چه حاجت؟ که حال دل دانم که نانوشته بخواند مشیر ما
4 ای باد صبحدم خبر ما بپرس نیک کین نامها نه نیک نویسد دبیر ما
1 ای پرتو روحالقدس تابان ز رخسار شما نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما
2 هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان سر حواریون نهان در بحر گفتار شما
3 شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما
4 اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما
1 باد سهند بین که : برین مرغزارها چون میکند ز نرگس و لاله نگارها؟
2 در باغ رو، که دست بهار از سر درخت بر فرقت از شکوفه بریزد نثارها
3 ساقی، میان ببند که هنگام عشرتست می در پیالها کن و گل در کنارها
4 نتوان شکایت ستم روزگار کرد گر من درین حدیث کنم روزگارها
1 با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟ راز سر گردان عاشق پیشهٔ غم کشته را؟
2 آب چشم من ز سر بگذشت و میگویی: بپوش چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟
3 جان شیرین منست آن لب، بهل تا میکشد در غم روی خود این فرهاد مجنون گشته را
4 آنکه روزی گر چمان اندر چمن رفتی برش باغبان از سرزنش میکشت سرو کشته را
1 شب و روز مونس من غم آن نگار بادا سر من بر آستان سر کوی یار بادا
2 دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا
3 چو رضای او در آنست که دردمند باشم غم و درد او نصیب من دردخوار بادا
4 ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من که بت من از رقیبان به منش گذار بادا
1 نگر: مگرد گر آن سر و سیم بر بگذشت؟ که: آب دیدهٔ نظارگان ز سر بگذشت
2 ز من چو زان رخ همچون قمر نشان پرسید رسید بر فلکم آه و از قمر بگذشت
3 تو بخت بین که: نخفتم شبی جزین ساعت که خفته بودم و دولت ز پیش در بگذشت
4 کدام پرده بماند درست و پوشیده؟ بدین طریق که آن ترک پرده در بگذشت
1 آن زخم، که از تو بر دل ماست مشنو که: به مرهمی توان کاست
2 کی وعده وفا کنی تو امروز؟ کامروز ترا هزار فرداست
3 زلفت، که به کژ روی بر آمد با ما به وفا کجا شود راست؟
4 دریاب، که دست ما فرو بست این فتنه، که از سر تو برخاست
1 بنگرید این فتنه را کز نو پدیدار آمدهست خلق شهری از دل و جانش خریدار آمدهست
2 باغ رویش را ز چاه غبغبست امسال آب زان سبب سیب زنخدانش به از پار آمدهست
3 نقد هر خوبی که در گنج ملاحت جمع بود یک به یک در حلقهٔ آن زلف چون مار آمدهست
4 بارها جان عزیز خویش را در پای او پیشکش کردیم و اندر پیش او خوار آمدهست
1 ای سر تو پیوسته با جان، ز که پرسیمت؟ پیدا چو نمیگردی، پنهان ز که پرسیمت؟
2 از جمله بپرسیدم احوال نهان تو ای جمله ترا از همپرستان، ز که پرسیمت؟
3 در جسم نمیگنجی وز جان نروی بیرون جسمی تو بدین خوبی؟ یا جان؟ زکه پرسیمت؟
4 ای رنج تن ما را راحت، زکه جوییمت؟ وی درد دل ما را درمان، ز که پرسیمت؟
1 سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟
2 از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتی دگر کسی نشنیدم به بوستانی رفت
3 هزار نامه سیه شد به وصف صورت تو هنوز در سخنش مختصر زیانی رفت
4 کلاه بخت جوان بر سر آن کسی دارد که دست او چو کمر در چنین میانی رفت