1 روزگار از رخ تو شمعی ساخت آتشی در نهاد ما انداخت
2 ما طلبگار عافیت بودیم در کمین بود عشق، بیرون تاخت
3 سوختم در فراق و نیست کسی که مرا چارهای تواند ساخت
4 مگر او رحمتی کند، ورنه هر کرا او بزد، کسی ننواخت
1 هر دم از خانه رخ بدر دارد در پی عاشقی نظر دارد
2 هر زمان مست بر سر کویی با کسی دست در کمر دارد
3 یار آن کس شود، که مینوشد دست آن کس کشد، که زر دارد
4 دوست گیرد نهان و فاش کند مخلصان را درین خطر دارد
1 باز بالای تو ما را در بلا خواهد نهاد دود زلفت آتشی در جان ما خواهد نهاد
2 دامنم پر خون دل گردد ز دست روزگار کان سزا در دامن هر ناسزا خواهد نهاد
3 از سر زلف دلاویز و لب شیرین تو آنکه بر گیرد دل خود در کجا خواهد نهاد؟
4 دست صبح از چین زلف عنبرآمیزت به لطف نافها در دامن باد صبا خواهد نهاد
1 مرا حدیث غم یار من بباید گفت گرم به ترک سر خویشتن بباید گفت
2 حکایتی که زن و مرد از آن همی ترسند ضرورتست که با مرد و زن بباید گفت
3 دل شکستهٔ من گم شد، این سخن روزی بدان دو زلف شکن بر شکن بباید گفت
4 حدیث دوستی و قصهٔ وفاداری به من چه سود؟ به دلدار من بباید گفت
1 دل مست و دیده مست و تن بیقرار مست جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست؟
2 تلخست کام ما ز ستیز تو، ای فلک ما را شبی بر آن لب شیرین گمار، مست
3 یک شب صبح کرده بنالم بر آسمان با سوز دل ز دست تو، ای روزگار، مست
4 ای باد صبح، راز دل لاله عرضه دار روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست
1 آنکه رخ عاشقان خاک کف پای اوست با رخ او جان ما، در دل ما جای اوست
2 او همه نورست، از آن شد همه چشمی برو او همه جانست، از آن در همه دل جای اوست
3 نیست به جز یاد او در دل ما جای گیر در سر ما هم مباد هر چه نه سودای اوست
4 صورت دست از ترنج فرق نکرد آنکه دید یوسف ما را، که مصر پر ز زلیخای اوست
1 آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، یکیست وآنکه مرا میکشد در غم خود، آن یکیست
2 نیست عدو را مجال، با مدد آن جمال آیت دردش پرست، نسخهٔ درمان یکیست
3 عاشق و معشوق و عشق، عاقل و معقول و عقل عالم و معلوم و علم، دین و دل و جان یکیست
4 آنکه خلیل تو بود وین که حبیب منست دو بدور ار چه گشت، در همه دوران یکیست
1 عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست
2 از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست
3 پیش ازین ترسیدمی کز آب دامنتر شود از گریبان چون گذشت آب، این زمان اندیشه نیست
4 ما ازین دریا، که کشتی در میانش بردهایم گر به ساحل میرسیدیم، از میان اندیشه نیست
1 مرا سر بلندی ز سودای اوست سری دوست دارم که در پای اوست
2 مزاج دلم گرم از آن میشود که بر مهر روی دلارای اوست
3 مرا زیبد ار لاف شاهی زنم که در سینه گنج تمنای اوست
4 نیابی در اجزای من درهای که آن ذره خالی ز سودای اوست
1 زهی! شب نسخهای از زلف و خالت تراز کسوت خوبی جمالت
2 حروف نقش چین را نسخه کرده مسلسل گشتن زلف چو دالت
3 به نام ایزد، چه فرخ فالم امروز! که دیدم طلعت فرخنده فالت
4 اگر بودی مرا در دست مالی نمیبودم بدین سان پایمالت